«حیات و شهادت بیداریبخش آیتالله حاجشیخ حسین غفاری»؛
با مأموران زندان درافتاد، چون از او خواستند به امام توهین کند!
استاد علی دوانی: «بیشک آیتالله غفاری یکی از مبارزان راستین جنبش اسلامی این مرز و بوم و یکی از درخشانترین چهرههای مجاهدات ضداستبداد و سلطه بیگانه در تاریخ معاصر ماست. من چه در حوزه علمیه قم و چه در تهران، به او ارادت خاصی داشتم.
به گزارش خبرگزاری رسا، روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالروز شهادت عالم مجاهد زندهیاد آیتالله حاجشیخ حسین غفاری است. نگارنده بر این باور است که از اساسیترین راهبردهای زنده نگاه داشتن ارزشهای انقلاب اسلامی، ممانعت از به فراموشی سپرده شدن یا ملکوک گشتن چهرههای نمادین آن است و هم از این روی، دشمن تمامی تلاش خویش را برای خارج ساختن آنان از مدار «تذکر» و «تجلیل» به کار بسته است. در مقالی که پیش روی شماست، شخصیت آن مبارز نامدار تاریخ انقلاب اسلامی، به مدد چهار روایت از آشنایانش، مورد بازخوانی و تحلیل قرار گرفته است. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
همواره خطوطی از غم و اندوه را در چهره او میخواندم!
همواره خطوطی از غم و اندوه را در چهره او میخواندم!
عالم خبیر زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین استاد علی دوانی، نخستین تاریخنگار انقلاب اسلامی به شمار میرود. وی در مجموعه گرانسنگ و ۱۱ جلدی نهضت روحانیون ایران، فصلی را به زندگی شهید آیتالله حسین غفاری اختصاص داده که از جامعیتی درخور برخوردار بوده و مخاطب را در جریان فراز و فرودهای زندگی آن روحانی مجاهد قرار میدهد. در بخشهایی از این فصل چنین آمده است: «شهید آیتالله حاج شیخ حسین غفاری در میان خانوادهای روستایی از توابع دهخوارقان (آذرشهر) متولد شد. حسین پدرش را- که در سختترین شرایط در زیر استثمار اربابان به زراعت مشغول بود- در دوران کودکی از دست داد و در زمانی که هفت سال بیشتر نداشت، صبحها میبایست همپای برادر و خواهر به باغ برود، بیل بزند و بعد از ظهر خسته از بیابان برگردد. او برای زنده ماندنش باید چنین میکرد، هرچند که کودکی بیش نبود و این کار برای او، سخت طاقت مینمود! پس از ۱۱ سال، از قم به تهران آمد. طی این مدت، فرصتی بود تا او با پول اندکی- که از طریق شهریه جمع کرده بود- به اضافه مبلغ کمی که برادرش از روستا برای وی میفرستاد، درس را ادامه دهد. دوستانش میگفتند هر وقت او را میدیدی، چهرهاش خسته به نظر میرسید. بعد که جویا میشدی، میدیدی که او یا شب را مطلقاً نخوابیده است یا روی کتابها به خواب رفته و این مسئله را بارها خانوادهاش نیز شاهد بودهاند که روی نهجالبلاغه یا روی قرآن، به خواب رفته است! شیخ حسین غفاری دختر آیتالله مقدس تبریزی را به زوجیت برمیگزید. او در ملاقاتی با آیتالله مقدس تبریزی به وی گفت همسر من باید بداند با کسی میخواهد ازدواج کند که جز فقر، هیچ چیز در بساط ندارد و حال که میخواهد همسری انتخاب کند، بایستی در قم اتاقی اجاره کند! او زیرزمینی را به مبلغ ماهی ۲۰ تومان در فقیرنشینترین محلههای قم (باغ پنبه) اجاره میکند و تا هشت سال به شهادتش، فرشی برای زیر پا ندارد و این در حالی است که گلیمهای زیر پای خانوادهاش، از وسط پاره شده و چیزی از آن باقی نمانده بود. در این شرایط طاقتفرسای اقتصادی، همسرش به سختی بیمار میشود و ناچار از انجام کارهای خانه نیز بازمیماند و او بایستی ظرفها را بشوید، غذا آماده کند و حتی کهنههای بچههارا نیز بشوید! او در روز میبایست درس برود و سپس برای ناهار به خانه برگردد و پس از غذا، مجدداً به شستوشوی ظرفها بپردازد و بعد مطالعه کند! او به تنهایی، نقش والدین خانواده را داشت و روزهای پنجشنبه و جمعه، به علت تعطیل بودن حوزه در شهر نمیماند و به روستا میرفت. هم برای تبلیغ و هم برای کار. محرم و صفر و ماه مبارک رمضان را در دوردستترین روستاهای آذربایجان، به تبلیغ و افشاگری رژیم سلطهگر و جنایتهای بیشمار آن میپرداخت!
در حوالی سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۲- که همزمان با صدارت منصور نخستوزیر عامل وابسته به امپریالیسم در ایران است- سالهایی که توطئه عمیق رژیم در ویرانی و تباهی و هرچه وابستهتر کردن ایران و خشکاندن محتوای اسلام خلاصه شده بود، آیتالله غفاری لحظهای از پا نمینشست و در مساجد با فریادهای روشنگرانه خود، بیمحابا به محکوم ساختن جنایات رژیم میپرداخت. این هنگامی است که رژیم شاه، قرارداد کاپیتولاسیون را امضا میکند که بیتردید افشای آن، عصیان تودهها را نسبت به حکومت سلطنتی برانگیخت. روز هفتم دی ۱۳۵۳ مطابق با دهم ذیقعده ۱۳۹۳، آیتالله حاج شیخ حسین غفاری پس از عمری مجاهدت، به شهادت رسید. شهادت او، مردم انقلابی و پرعصیان را در تهران، قم، دانشگاهها و حوزههای علمیه، بیش از پیش به خشم آورد و پشت رژیم شاه را لرزاند. بیشک آیتالله غفاری یکی از مبارزان راستین جنبش اسلامی این مرز و بوم و یکی از درخشانترین چهرههای مجاهدات ضداستبدادی و سلطه بیگانه در تاریخ معاصر ماست. شهادتش نیز همچون زندگیاش، پرمایه از پیام مقاومت بود؛ در خط مستقیم و بیتزلزل عصیان روحانی مبارز در برابر رژیم منحط سلطنتی در این ملک است. نکتهای که باید در خاتمه یادآور شوم این است که نویسنده چه در حوزه علمیه قم و چه در تهران، به شهید آیتالله غفاری ارادت خاصی داشتم. هرگاه او را میدیدم، خطوطی از غم و اندوه را در چهره او میخواندم! او واقعاً یک روحانی واقعی و برخاسته از بطن جامعه مستضعف بود و درد دین داشت و به راستی حامی اسلام و مدافع واقعی مستضعفان مسلمین بود. از شهید غفاری اثر ارزنده حاشیه استدلالی بر عروهالوثقی و مقداری از یادداشتهای او به اضافه سخنرانیهایش در مناطق مختلف برجای مانده است و به این مجموعه، تعدادی از اشعار دوران جوانی شهید را نیز باید بیفزاییم که سرودههای وی در زمان اقامتش در مدرسه فیضیه است. روحش شاد.»
او به راه و هدف امام ایمان داشت
زندهیاد آیتالله سیدحسن طاهریخرمآبادی، در زمره چهرههایی است که در زندان رژیم پهلوی، با شهید آیتالله حسین غفاری آشنا شده است. او درباره شخصیت آن بزرگ، ارزیابیای دارد که در آن آمده است: «با شهید غفاری به مدت سه ماه در تهران، در یک زندان بودیم. ایشان انسانی بااخلاق و خوش برخورد و البته انقلابی و علاقهمند به انقلاب نیز بود. در زندان همه ما روحانی بودیم، جز یک نفر که آن یکی هم مشخص بود که برای کسب اطلاعات حضور دارد! ما در زندان تقسیم کار کرده بودیم. هر روز سه نفر مسئول کارهای روزانه شامل نظافت، تقسیم غذا، پهن کردن سفره و جمعآوری و شستن ظرفها و... بودند. در این میان چهار نفر را که پیرمرد بودند، از انجام کارهای روزانه مستثنی کردیم: شیخ غلامحسین جعفری، مرحوم بجستانی، آقای حاج شیخ فرج زنجانی و شهید غفاری، اما شهید غفاری قبول نکردند و گفتند من هم باید کاری بکنم. ایشان مثل جوانها در روزی که نوبتش بود، کار میکرد و با حرارت هم کار میکرد. پیدا بود که به قصد قربت کارها را انجام میدهد. این مسئله از تواضع و اخلاق اسلامی ایشان حکایت میکرد و این خاطره که از ایشان به یادگار داریم، برای ما بسیار ارزشمند و آموزنده بود. قدم گذاشتن ایشان در این راه و بارها زندانی شدنش و در نهایت هم، در زندان به شهادت رسیدنش، نشانه ارادت و علاقه ایشان به امام و راه و هدف ایشان بود و این جای هیچ شک و شبههای ندارد. من از سابقه آشنایی ایشان با امام اطلاع ندارم، اما قضیه اینگونه بود که امکان داشت کسی هیچ سابقهای با امام نداشته باشد، اما وقتی میبیند که امام قیام کرده، هدف الهی دارد و نهی از منکر میکند، بهطور طبیعی گرایش پیدا میکند و لازم نیست که حتماً از سالها قبل با امام سابقه دوستی یا همراهی داشته باشد. انقلابیون، لزوماً آنانی نبودند که از سال ۱۳۴۱ و ۱۳۴۲ با امام رابطه داشتند. از زمانی که ما آقای غفاری را دیدیم، انقلابی و علاقهمند به امام بود...»
حال و روز ایشان طوری بود که انگار دست و پایشان را شکسته بودند!
شهید آیتالله غفاری، روحیهای قوی و جسمی توانمند داشت. هم از این روی، بسیاری بر آن بودند که وی به راحتی میتواند شکنجهها و دشواریهای واپسین دستگیری را تحمل کند. امری که در عمل روی نداد و حاضران و صاحبنظران درباره آن، روایتهایی متفاوت ابراز کردهاند. علی غفاری فرزند شهید، در باب دستگیری و شهادت پدر، روایتی به شرح ذیل دارد: «پدرم شبهای یکشنبه، در هیئتی به نام مکتب جعفری سخنرانی میکردند و تفسیر میگفتند. در منطقه پارک شهر، در حیاط وزارت کشور وقت، مسجدی وجود داشت که آن را خراب کرده بودند! پدرم با تلاش فراوان، زمین را از دست وزارت کشور درآوردند و مسجد را احیا کردند که هنوز هم هست. ایشان فوقالعاده شجاع بودند و از بیان حقایق ترسی نداشتند و هر جا که میرفتند، جنایات رژیم را افشا میکردند. در آن دوران ساواک چنان جو وحشت و اختناقی را ایجاد کرده بود که حتی اعضای یک خانواده هم به یکدیگر شک داشتند و میترسیدند دیگری مأمور ساواک باشد و گزارش بدهد! ولی پدرم بدون هیچگونه هراس از کسی، در همه جا حرفشان را میزدند و صراحتاً رژیم شاه را ضد دین و غیرقانونی اعلام میکردند. شیوه مبارزاتی ایشان، سخنرانی و خطابه بود و اعتقادی به مبارزه مسلحانه نداشتند. در سال ۵۳ بعد از اینکه ایشان سخنرانی تندی را علیه رژیم ایراد کردند، مأموران ساواک به خانه ما ریختند و شروع به تفتیش کردند تا به اصطلاح خودشان اسناد، مدارک و کتب مضره را کشف کنند. در چنان شرایطی، پدرم با صراحت گفتند اینها متعلق به من هستند! آنها هم پدر را همراه کتب و مدارک بردند و ایشان را زندانی کردند. بعد از مدتی اجازه دادند با مادر، دایی، عمو و خواهرم به دیدارشان برویم. پدرم در یک اتاق سه در چهار در کمیته مشترک بودند و در آنجا دو، سه دقیقهای اجازه دادند ایشان را ببینیم. مادرم میخواستند با پدرم به زبان ترکی حرف بزنند که مأموری که آنجا بود، تشر زد و گفت باید فارسی حرف بزنید که من هم بفهمم و حرف اضافه هم نزنید!... یکی دو بار دیگر هم به همین نحو، با ایشان ملاقات کردیم. برادرم در همان زندان بود و پس از مدتی آزاد شد و به ما گفت پدرمان با مأموران رژیم برخوردهای لفظی شدیدی داشته است، چون آنها میخواستند ایشان به امام توهین کند و وقتی از این کار امتناع کرده بودند، محاسن ایشان رازده بودند که خیلی برایشان سنگین تمام شده بود، چون پدرم خیلی به این موضوع حساس بودند! آخرین ملاقاتی که با ایشان داشتیم، از پشت سه ردیف میله بود که به آن تور بسته بودند و نمیتوانستیم خوب پدرمان را ببینیم! حال و روز ایشان طوری بود که انگار دست و پایشان را شکسته بودند و خیلی دشوار روی صندلی نشستند! ایشان سرشان پایین بود و زیاد حرفی نزدند. ما سر و صدا کردیم، طوری که آنها ما را بیرون کردند! فردای همان روز ملاقات، سرهنگی که وکیل تسخیری پدرم بود با ما تماس گرفت و گفت سر و صدا راه نیندازید و به زندان بیایید. برادرم و چند نفر دیگر رفتند. آنها از برادرم میخواهند رسید بدهد که پدر در خانه فوت شدهاند، اما برادرم این کار را نکرد! هر جور بود و با تلاش زیاد، جنازه را از پزشکی قانونی تحویل گرفتیم. جنازه ایشان چنان غرق به خون بود که برای اینکه کفن خونی نشود، آن را در پلاستیک پیچیده بودند...!»
در تشییع او، شعارهای «وا اسلاما» و «وا حسینا» از هر سو بلند شد!
آنان که روزهای شهادت آیتالله غفاری را به خاطر دارند، به نیکی میدانند که پژواک این رویداد تا چه حد بدنه اجتماعی را از خویش متأثر ساخت و بر خشم و عصیان عمومی علیه رژیم شاه افزود. در این میان، اما جمعی از طلاب انقلابی حوزه علمیه قم درصدد برآمدند تا از این شهادت، به نفع اندیشه نهضت اسلامی بهرهبرداری کنند. حجتالاسلام شیخ قدرتالله علیخانی از فعالان این رویداد، به شرح ذیل به روایت آن پرداخته است: «من و چند تن از دوستان از جمله آقای ابراهیم امری و آقای هاشم جواهری با هم صحبت میکردیم که چگونه میشود از این شهادتها به نفع اسلام و نهضت امام بهرهبرداری کرد؟ میخواستیم در قم تظاهرات به راه بیندازیم و حوزه را به تعطیلی بکشانیم! آن روزها این جور فکرها قطعاً به زندانی شدن عدهای منجر میشد، ولی همین فشارهای رژیم باعث میشد مردم برای مبارزه با آن انگیزه بیشتری پیدا کنند و مبارزات را با شور بیشتری ادامه بدهند. در هر حال، سه نفری تصمیم گرفتیم در این زمینه با آقای هادی هاشمی و آقای سیدتقی درچهای هم مشورت کنیم و با یک برنامه دقیق، حوزه را به تعطیلی بکشانیم! بالاخره پنج نفری به این نتیجه رسیدیم که همراه با ۳۰، ۴۰ نفر از طلاب به منزل آیتالله حاجآقا مرتضی حائرییزدی در نزدیکی بازار برویم و آن شب همراه چند طلبه از جمله آقایان سیدحسین موسوی تبریزی، مرحوم عبایی، آقای جعفری گیلانی و... به منزل آیتالله حائری رفتیم. آیتالله حائری خیلی محتاط بودند و میگفتند باید به شکلی عمل کنید که برای مردم حادثهای پیش نیاید و خون کسی نریزد... آن شب عدهای از دوستان صحبت کردند. من از همه بیشتر حرف زدم و گفتم میدانید آیتالله غفاری در زندان شهید شده است، در نجف وقتی عالمی به شهادت میرسد حوزه تعطیل میشود، اعلامیه صادر میکنند و بین مردم ولولهای به راه میافتد، ما از شما درخواست میکنیم فردا درستان را تعطیل کنید... آن روزها یکی از درسهای مهم حوزه متعلق به آیتالله حائری بود و قطعاً تعطیلی آن انعکاس زیادی داشت. عدهای از مراجع هم برای تدریس به مسجد اعظم قم میرفتند. گاهی میشد که یک مرجع، تا هزار شاگرد هم داشت. من گفتم اگر شما درستان را تعطیل کنید، سایر مراجع هم از شما پیروی خواهند کرد، صبح که طلبهها بیایند و ببینند درس تعطیل است، طبیعتاً برایشان سؤال ایجاد میشود و تجمع هزار طلبه در حیاط مسجد اعظم، به خودی خود موضوع مهمی است، بعد ما از این فرصت استفاده میکنیم و موضوع را به اطلاعشان میرسانیم و با کمک آنها تظاهرات به راه میاندازیم... آیتالله حائری مخالفت کردند و گفتند ممکن است خون مردم ریخته شود و نمیتوانم شرعاً مسئولیت چنین چیزی را به عهده بگیرم!... من عصبانی شدم و گفتم اگر شما موافقت نکنید، ما بدون برنامهریزی تظاهرات به راه میاندازیم که به خاطر نبودن برنامه، احتمال دارد درگیری ایجاد و واقعاً خون مردم ریخته شود، ولی اگر مراجع درسهایشان را تعطیل کنند، این اعتراض جنبه قانونی و شرعی پیدا میکند و در عین حال احتمال درگیری کاهش مییابد، بازتاب این اقدام هم گسترده خواهد بود... بالاخره با اصرار ما قبول کردند. ایشان آدم بسیار آرامی بودند و خود را وارد این مسائل نمیکردند، با این حال ما قصد داشتیم از طریق ایشان، بقیه مراجع را هم در این برنامه وارد کنیم و نهایتاً هم موفق شدیم. ایشان از همانجا با چند تن از مراجع تماس گرفتند و درخواست ما را به آنها منتقل کردند و از آنان خواستند فردا درس را تعطیل کنند. البته لازم است روی این نکته تأکید کنم که آیتالله حائری مرد فوقالعاده شریفی بودند و هرگز به دنبال منصب، مقام و جایگاه دنیوی برای خود نبودند. ما راضی و خوشحال از منزل آیتالله حائری بیرون آمدیم و فردا صبح طبق یک برنامهریزی دقیق، به مسجد اعظم رفتیم تا از حضور طلاب بهره بگیریم و تظاهراتی را شکل بدهیم. من و دوستانم در بین طلبهها پخش شدیم و اطلاعرسانی کردیم که آیتالله غفاری به شهادت رسیده و به همین دلیل دروس حوزه تعطیل است. هنوز خیلی نگذشته بود که شعارهای وا اسلاما و وا حسینا از هر سو بلند شد و جمعیت در تجلیل از آیتالله غفاری و علیه رژیم شعار دادند. آن جمعیت چند هزار نفری از روحانیون و طلاب، حرکت کرد که در نوع خود حرکت عجیبی بود و تا آن روز کسی چنین حرکتی را ندیده بود! تظاهرکنندگان به خیابان ارم که وارد شدند، پلیس با آنها مقابله کرد و عدهای زخمی شدند. عدهای هم فرار کردند و تعدادی هم دستگیر شدند. متعاقب این تظاهرات شهر قم تعطیل شد و خبر تعطیلی آن در سراسر کشور منعکس و از اتفاقات آن روز به نفع نهضت امام بهرهبرداری شد. مسائل مربوط به این اتفاق، در اسناد ساواک آمده است. در یکی از این اسناد آمده است: ما با دستگیری علیخانی گروه ضربت را متلاشی کردیم!... هر جا که تظاهرات، تعطیلی حوزه، جلسه با دوستان یا حتی هماهنگی بین جامعه مدرسین و مراجع لازم بود، بالاخره بهنوعی اسم من هم در میان بود. روزنامههای قبل از انقلاب، دربارهام مطالب زیادی مینوشتند. در روزهایی که قرار بود دکتر امینی نخستوزیر شود و شاه را از مخمصهای که در آن گرفتار شده بود نجات بدهد، با او تماس گرفتم و گفتم اگر این کار را بکند، باید منتظر اتفاقات بدی باشد...!»
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات