مواجهه همسر مدافع حرم با تکههای جگر شوهر!
به گزارش خبرگزاری رسا، گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
همسر شهید: وقتی که رسیدم، داشتند ایشان را احیا می کردند و همین آقای نقدیان، حواسشان نبود که من هستم و از پشت شیشه بلند بلند داشتند به یک نفر دیگر می گفتند که تمام کرد!
من آن لحظه را دیدم و میدانستم دارند راجع به محمدآقا صحبت می کنند اما نمیخواستم باور کنم. با خودم میگفتم دارند راجع به کس دیگری حرف می زنند. صحنهای که یادم است این بود که پرستارها دستگاه احیا را می بردند و پردهها را میکشیدند و بوق ممتد دستگاهی که به حاج محمد وصل بود به گوشم میخورد و من این صحنهها را خیلی درهم و برهم به یاد دارم. مثلا تماس گرفتند با یکی از نیروهای حراست خواهران که بیاید بالا و مراقب من باشد. من پشت در نشسته بودم و گوشم را به در چسبانده بودم و میگفتم الان صدای بوق ممتد قطع می شود و ضربان قلب حاج محمد میآید! مثل فیلمها که نشان میدهند ناگهان طپش قلب بیمار برمی گردد.
**: شما بیتابی میکردید یا شوکه شده بودید؟
همسر شهید: من بیتابی نمیکردم و منتظر بودم که عکسالعمل بقیه را ببینم. مثلا به بقیه که گریه می کردند می گفتم چرا گریه می کنید؟ الان همه چیز برمیگردد...
**: منظورتان از بقیه چه کسانی است؟
همسر شهید: تماس گرفته بودند و تعدادی از دوستانشان در محوطه بیمارستان بودند. حاج محمد خیلی دوست و رفیق داشتند. آنها هم به همدیگر خبر داده بودند...
**: پس تنها نبودید...
همسر شهید: چرا، آنجا من یک خانم تنها بودم. بعدا خانواده محمدآقا و خواهرشان و خانمِ برادرشان یکی یکی آمدند. آن ساعت من تنها بودم و خانم حراست کنارم بود. منتظر بود که من یک کار عجیب و غریب یا بیتابی شدیدی بکنم اما من هنوز منتظر بودم که آن صدای ضربان قلب برگردد.
یادم هست که مریضی آنجا بود که حالش خیلی بد بود و روزهای قبل که به ملاقات محمدآقا میرفتیم، به آن خانم که پدرشان بستری بود و مدام گریه می کرد، دلداری می دادم. ساعت ملاقات که دوستان حاج محمد میآمدند، ما از اتاق بیرون می آمدیم که اتاق خیلی شلوغ نباشد. یکی دو روز من پیش آن خانم که مدام گریه میکرد می رفتم تا آرامَش کنم. می گفتم که همه چیز را به خدا بسپار و برایش دعا کن. خیلی جالب بود که آن خانم آن روز آمده بود پیش من و گریه نمی کرد و می خواست من را آرام کند. برای من عجیب بود و با خودم می گفتم این خانم همیشه گریه می کرد و حالا بالای سر من چه کار می کند؟!
آن صدای بوق ممتد قطع نشد و ضربان قلب برنگشت؛ دستگاه احیا را هم از اتاق آوردند بیرون...
**: یعنی دیگر ناامید شدند...
همسر شهید: فکر میکنم زمان و تایم طلایی دارد که اگر احیا جواب ندهد دیگر بیفایده است.
**: حالا شما بیرون اتاقید و فقط صدا را میشنوید...
همسر شهید: در که باز شد به آن پرستار گفتم دستگاه را کجا می برید؟ ببرید در اتاق و دوباره تلاش کنید؛ دوباره برمیگردد. مدام به خودم امید می دادم که اینها اشتباه می کنند و حاج محمد دوباره برمی گردد... بعد رفتم توی اتاق و همسرم را دیدم.
توی روضههای امام حسن و امام رضا علیهم السلام از بچگی شنیده بودیم که میگفتند پارههای جگرشان توی تشت می آمد و عزیزانشان می دیدند. من وقتی وارد اتاق شدم، این صحنه را دیدم. تخت همسرم پر بود از تکههایی از جگر. حالشان بد شده بود. داشتم با چشمم میدیدم که ایشان روی تخت افتاده اما باز هم ذهنم اجازه نمیداد قبول کنم که زندگیشان تمام شده.
مدام میگفتم حاج محمد که به من زنگ زد گفت ظهر نیا، شب تماس میگیرم که بچهها را بیاوری در حیاط بیمارستان تا ببینمشان... به حاج محمد میگفتم: بلندشو؛ چشمهایت را باز کن. مگر قرار نبود شب بچهها را بیاورم؟ من می روم بچهها را می آورم و برمی گردم... من این را می گفتم و همه کسانی که آن اطراف بودند، گریه می کردند. خیلی برایم عجیب بود. با خودم می گفتم چرا گریه می کنند؟!
خواستند پیکر همسرم را ببرند. برایم جالب بود که برای رسیدگی به همسرم اینقدر سرعت عمل نداشتند اما برای بردن پیکرشان خیلی سریع عمل کردند! سریع کارها را انجام دادند تا بروند به سردخانه که من هم راهی شدم. آنجا بود که خواهران آمدند و شروع کردند به صحبت کردن با من و میگفتند گریه کنم. من هم می گفتم برای چه گریه کنم؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم با آسانسور همراه پیکر همسرم بروم که دیدم همه دوستانش دورشان هستند. فکر کنم بیست نفر می شدند که داخل آسانسور رفته بوند. طبقه ششم بودیم و گفتم از راهپله پایین می روم. خانمی که از حراست همراهم بودم، من را گرفت و نگذاشت بروم. گفتم میخواهم دنبال همسرم بروم اما گفت نه، من اجازه نمیدهم با این حالت بروی!
یک لحظه در این گیر و دار چادر من را گرفت. خواهر همسرم ناراحت شد و گفت چادر زنداداشم را رها کن! این که رها کرد، من از فرصت استفاده کردم و از پلهها پایین رفتم. این خانم هم دنبال من میدوید که ببیند من کجا می خواهم بروم و اتفاقی نیفتد. من رفتم و دیدم همسرم را سردخانه بردند.
**: میدانستید کدام طبقه می رفتند؟
همسر شهید: دیدم که کلید طبقه منفی یک را زدند. گفتم می خواهم بروم. خانم انتظامات مدام داد میزد. من یک پاگرد جلوتر بودم. مدام داد می زد که نرو، صبر کن تا با هم برویم. گفتم نه، تو می خواهی جلوی من را بگیری؛ همسرم را ببرند و نگذاری من ببینمش. گفت: نه، من می خواهم کمکت کنم... وقتی رسیدیم پایین واقعا من نمی دانستم کجا باید برویم. گفت دستت را به من بده، من می دانم کجا بردندش، با هم می رویم. نمی خواستم به او اعتماد کنم اما چارهای نداشتم. گفتم قول بده که من را پیش همسرم ببری. گفت: مطمئن باش میبرمت.
روز عید غدیر چون مادرم سید است هر سال عیدی و تبرکی به همه میدهد. آن سال مقداری تربت امام حسین را هم روی عیدیهایش گذاشته بود. من این تربت را به این نیت برداشتم که به محمدآقا بدهم تا روی زبانشان بگذارد و حالشان بهتر بشود.
به خانم حراست گفتم من برای همسرم تربت آورده ام و باید بروم و به او بدهم. گفت بیا با هم برویم و تربت را بدهیم. رفتیم به سردخانه بیمارستان و صحنهای که یادم هست این که عدهای مردان قدبلند و هیکلی داشتند گریه می کردند که خیلی برای من عجیب بود و با خودم می گفتم چرا اینها گریه میکنند؟! من را می دیدند و گریه میکردند.
من به مسئول سردخانه گفتم می خواهم همسرم را بببینم. محمدآقا را آورد بیرون. گفت تربت را هم نگهدار و بعدا بده. گفتم نه، الان باید بدهم. در گوش محمدآقا گفتم: من این را برایت عیدی آوردم. میروم بچهها را هم میآورم که بیایند و ببینندت.
دیگر ایشان را داخل سردخانه گذاشتند و وقتی آمدم بیرون دیدم حیاط بیمارستان پر از جمعیت شده. هم فامیل آمده بودند و هم دوستان. همه حالت گریان داشتند. همه به همدیگر گفته بودند. مادرم گریه می کرد و خیلی برایم عجیب بود.
**: پس حاج خانم و حاج آقای پاشاپور هم خودشان را رسانده بودند...
همسر شهید: بله، برادرم آنها را آورده بودند. همه داشتند گریه میکردند و من مدام با خودم میگفتم که چرا گریه می کنند؟ مگر نمی دانند که محمدآقا حالش خوب است؟ آن شوکی که شما می گویید باعث شد که من نخواهم رفتن محمدآقا را قبول کنم.
**: حاج اصغرآقای پاشاپور هم بودند؟
همسر شهید: ایشان اصلا برای مراسم تشییع و تدفین هم نتوانستند بیایند.
**: فاصله آمدن شما به ایران تا شهادت چقدر بود؟
همسر شهید: یک هفته هم نشد. ما پنجشنبه ۲۵ شهریور آمدیم و حاج محمدآقا چهارشنبه هفته بعد یعنی ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ به شهادت رسیدند. ۳۱ شهریور روز تولد اصغرآقا هم بود. یعنی این دو شهید همه چیزشان را به هم گره زده بودند.
بعد از آن آمدیم منزل ودیدم در خانه پر از جمعیت است و همه گریه میکردند.
**: شما در این فاصله اصلا گریه نکردید؟
همسر شهید: گریه نمی کردم چون نمی خواستم قبول کنم حاج محمد رفته است. برخی از فامیل ها را چند ماه تا یک سال بود که ندیده بودم و برایم عجیب بود که حالا آمدهاند و دارند گریه میکنند! حتی میخواستم بروم و بگویم اینقدر گریه نکنید. چنین وضعیتی داشتم.
**: کسی تلاش نمی کرد شما را از این وضعیت خارج کند؟ چون حالت خطرناکی است اگر در آن شوک بمانید.
همسر شهید: چرا؛ همه تلاش می کردند و می گفتند که محمدآقا شهید شده. و من هم برای همه توضیح می دادم که هیچ چیزی نشده. من خودم محمدآقا را دیدهام که سالم سالم بود. قرار است شب بچه ها را به بیمارستان ببرم تا همدیگر را ببینند. می گفتم خودش به من زنگ زد و من با او حرف زدم. مگر می شود شهید شده باشد؟! نمی خواستم از فاصله ظهر تا بعد از ظهر و این واقعیت را باور کنم.
تا این که آدمها دور و برم می آمدند و صحبت می کردند. برادرزادهام گفت اصلا بیا به گوشی محمدآقا زنگ بزن و ببین چه کسی جواب می دهد. من زنگ زدم و دیدم برادرشان جواب دادند و گفتند این اتفاق افتاده. از محمدآقا راضی باش، ایشان از شما خیلی راضی بود. یک مقدار آنجا می خواستم باور کنم اما مقاومت می کردم. میگفتم خودت را محکم نگهدار؛ اتفاقی نیفتاده. تا این که شب شد و همه می گفتند اما من انکار می کردم. شب که شد، برادر کوچکم محمد، در گوشیاش یک فیلم به من نشان داد. کلیپ تصویر همسرم در شبکه الجزیره بود که میگفتند این مستشار ایرانی کشته شده! آنجا ناگهان انگار که تلنگری به من بخورد، همه مقاومتم فروریخت. آن کلیپ تیر خلاص بود و یک لحظه گفتم اگر همه این آدمها بخواهند دروغ بگویند و دست به یکی کرده باشند، این شبکه که دروغ نمیگوید. این دارد خبری را می گوید. همان عکسی را که خود محمدآقا گرفته بود را در کلیپ گذاشته بودند و به فاصله چند ساعت پخش کردند و خود این، دلیل بزرگی بود که مسمومیت اتفاق افتاده. منتظر بودند این سم اثر کند و خبرش را به عنوان یک نشانه پیروزی منتشر کنند.
**: عکسی که در کلیپ نشان دادند برای چه مقطعی بود؟
همسر شهید: عکسی بود که خود محمدآقا به حرم حضرت زینب رفته بودند و سلفی گرفته بودند. یعنی درگوشی خودشان بود.
**: چطوری این عکس به دست آنها رسیده بود؟
همسر شهید: احتمالا نیروهای نفوذی سوری این عکس را به آنها رسانده بودند. وقتی آدمی معتمد که مدتهاست دارد این کار را می کند، آب آلوده و مسموم را به همسرم داده و مسمومش کرده قطعا بقیه کار را هم برنامهریزی کرده بودند. آن آدم هم بعد از این که آب را به همسر من دادند، گم شد! حتی یادم هست که حاج اصغرآقا دنبال آن آدم بودند که پیدایش کنند. غیبش زده بود. یادم هست یکی از سوریها گفتهبود من خانوادهاش را میشناسم، اگر آب بشود و برود زیرزمین باز هم پیدایش میکنم. اینها در حد فرضیه نیست و وقتی این شواهد را کنار هم میگذاریم به خوبی می شود تحلیل کرد.
**: آن آدم دیگر پیدا نشد؟
همسر شهید: من پیگیری کردم که پیدا شد یا نه اما راستش کسی که برنامه ریخته، برای فرار بعد از عملیاتش هم برنامه داشته. من سفر دومی که برای آوردن وسائل همسرم به سوریه رفتم، یک احساس دیگری به مردم آنجا داشتم. احساس میکردم الان تک تک آن آدمها میتوانند آن آدم نفوذی باشند.
**: بله، ترس فراگیری هست که به جان آدم میافتد.
همسر شهید: یعنی قبلش اگر احساس محبت بود، الان این احساس هم آمده بود.
**: این همان سفری است که با برادرتان احمدآقا به سوریه رفتید؟
همسر شهید: بله، احمدآقا هم بودند.
**: مگر وقتی به ایران آمدید، همه وسائلتان را نیاوردید؟
همسر شهید: خیر، ما در آن سفر برای درمان به ایران آمدیم که همسرم خوب شود و دوباره به سوریه برگردیم. خیلی سفر ناگهانی بود و یک سری از وسائل ما جامانده بود. برادرم اصغرآقا گفت که حتما خودت بیا و وسائل را تحویل بگیر. دفترچه یادداشتها و وصیتنامه محمدآقا هم در همان وسائل بود. برای دخترها یک صفحه نوشته بودند، برای من چند صفحه نوشته بودند و انتهایش هم حساب و کتابهای مالیشان را نوشته بودند. حتی وصیتنامهشان هم کامل نبود؛ انگار داشتند مینوشتند که نصفه مانده بود.
**: آن شبی که آن حالت را داشتید، نگفتید که بعد از آن کلیپ شروع به گریه کردید؟ و از آن حالت شوک در آمدید؟
همسر شهید: از آن شوک در آمدم اما یک احساس خاص داشتم که چیزی از دست من در آمده و رفته و رسیده به مقصدی که من نتوانستهام به آن برسم. یک جورهایی دلخوری از این که محمدآقا چرا تنها رفت؟ ما با هم کلی نقشه و برنامه داشتیم و حتی برای سوریه قرار بود ما از ابتدا برویم که من آنجا تدریس کنم.
ایشان شرط گذاشته بودند که همسرم هم میآید و قرار بود من هم در کار فرهنگیشان سهیم بشوم و با خانمها ارتباط بگیرم.
**: این اتفاق افتاد؟
همسر شهید: در آن بازه زمانی اتفاق افتاد و خدا را شکر نتایج خوبی هم داشت. ولی من به محمدآقا گفتم چرا همه برنامهها را گذاشتی و رفتی؟ همهش به خودم میگفتم این بار که ببینمش، این گلهها و شکایتها را بهش میکنم که قرار نبود این شکلی به تنهایی برود و مسیرمان اینطوری باشد.
**: بچهها در این وضعیت کجا بودند؟ کسی حواسشان به آنها بود؟
همسر شهید: خواهرانم و خواهرزادهها بودند و حواسشان به بچهها بود.