اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۲۹
بعد از شکست ما در بستان صدام دیوانه شده بود. میخواست به هر طریقی که ممکن است بستان را پس بگیرد. به همین دلیل تلفات و خسارات سنگین و جبرانناپذیری را متحمل شدیم.
صدام حسین فرماندهی حمله را به سرهنگ عبدالهادی صالح ـ اهل موصل ـ واگذار کرد. این سرهنگ به تازگی از دست شخص صدام درجه تشویقی گرفته و سرتیپ شده بود. تلویزیون عراق او را هنگام گرفتن درجه نشان داده بود و صدام در آن برنامه گفته بود: «سرتیپ عبدالهادی صالح، قعقاع قادسیه قرن بیستم است.»
روز حمله به بستان فرا رسید. تیپ مخصوص حراست از کاخ صدام به فرماندهی «قعقاع قادسیه» وارد عمل شد. صدام به این سرتیپ گفته بود «من بستان را از تو میخواهم.»
روز حمله، «قعقاع قرن بیستم» در مرخصی بود. صدام دستور داد او را با هلیکوپتر به جبهه آوردند. سرتیپ عبدالهادی صالح یعنی همان قعقاع، پیشاپیش نیروهای عراق وارد معرکه شد تا بستان را فتح کند... و تا این لحظه که من در کنار شما هستم هیچ خبری از قعقاع قادسیه قرن بیستم در دست نیست. حتی جنازهاش هم به دست نیامده است.
هر روز یک سرگرد از توجیه سیاسی میآمد و میپرسید «خبری از سرتیپ صالح ندارید؟» و جواب منفی میگرفت تا این که آن سرگرد گفت «راز کشته شدن او را برملا نکنید و این جزو اسرار نظامی است. و باید حفظ شود.» و جز چند نفری از جمله من کسی نفهمید چه بلایی بر سر آن سرتیپ آمد. جالب است بدانید که هنوز ارتش عراق نمیداند که این سرتیپ کشته شده است.
اتفاق دیگری را برایتان بگویم. یکی از دوستان که درهمین اردوگاه اسیر است برایم تعریف کرد. او میگفت «روزی یکی از سربازان شما اسیر شده بود. این سرباز مجروح هم بود. کنار چادر بهداری روی زمین نشسته بود و من میخواستم او را پانسمان کنم.»
یکی از سربازان توجیه سیاسی آمد و لوله تفنگش را روی سینه سرباز اسیر شما گذاشت و فاتحانه پرسید: «خمینی کیست؟»
سرباز شما گفت «اللهاکبر، خمینی رهبر.»
سرباز توجیه سیاسی عصبانی شد و دوباره پرسید. سرباز اسیر شما دوباره گفت «اللهاکبر، خمینی رهبر.»
سرباز توجیه سیاسی کمی از سرباز اسیر شما فاصله گرفت و آماده شد او را تیرباران کند ولی من ممانعت کردم و گفتم «او مجروح است و اسیر است و منصرفش کردم او هم رفت دنبال کارش و اسیر شما را بعد از پانسمان به پشت خط منتقل کردم.»
من فقط یک روز در جبهه بودم. فقط یک روز. آن روز چه پر برکت بود.
در گردان 595 تیپ یکم از لشکر یازدهم خدمت میکردم. سرباز وظیفه بودم. همه پرسنل گردان و فرماندهانم میدانستند که من به جمهوری اسلامی تمایل دارم و از این که در خدمت ارتش عراق هستم بیزارم. لذا آنها نه به من اسلحه میدادند و نه مرا نگهبان میگذاشتند. میگفتند «تو ایرانی هستی.» این امر باعث شده بود که مرا به جبهه هم نیاورند زیرا میترسیدند که برایشان اشکالاتی به وجود آورم. بحث و جنگ و جدل فراوانی با آنها داشتم و میگفتم که اسلام، ایرانی و غیرایرانی، سیاه و سفید نمیشناسد، هر که تقوا داشت مقرب خداوند میشود و هر که نداشت مغضوب اوست. متأسفانه آنها توجهی به حرفهای من نداشتند.