۱۲ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۳:۲۴
کد خبر: ۷۲۸۷۷۳

فرزند کدام شهید ۱۲ بهمن به امام خیر مقدم گفت؟

فرزند کدام شهید ۱۲ بهمن به امام خیر مقدم گفت؟
فرزند شهید محمدصادق امانی می‌گوید: در روز ۱۲ بهمن ماه حضورم در بهشت زهرا و ایراد متن خیر مقدم همراه با ملاقات امام، صحنه‌های خاطره‌انگیزی را برای من ایجاد کرد که تنها فکر می‌کنم در آن شرایط لطف خاص خدا بود.

شهید محمدصادق امانی جزو چهار شهیدی است که در اول بهمن ماه سال۱۳۴۳ دست به ترور حسنعلی منصور زد. تروری که با کسب اجازه از مرجع دینی صورت گرفت، چرا که منصور باعث و بانی تصویب لایحه کاپیتولاسیون بود. زمانی که محمدصادق امانی کوچک‌ترین فرزند شیخ احمد امانی (که مجتهد بود، اما به تجارت در بازار مشغول بود) به شهادت رسید، پسرش، قاسم تنها ۲ سال و نیم از زندگی‌اش گذشته بود. روزها از پی هم گذشت تا اینکه در ۱۲ بهمن‌ماه سال ۱۳۵۷ توفیقی حاصل شد که پیام خیر مقدم خانواده شهدا را تقدیم حضرت امام کند. به همین خاطر پای گفت‌‌وگوی تنها پسر حاج صادق امانی نشستیم تا برایمان از آن دوران خفقان بگوید:

همین ایشان کافی است

به ۴۴ سال پیش به فضای بهشت زهرای تهران برگردیم و جمعیت زیادی که منتظر شنیدن سخنان امام بودند تا اینکه قرار شد شما پشت تریبون بروید، برایمان از آن لحظات بگویید.

روز ۱۲ بهمن‌ماه همراه مادر، خواهر و عمه‌ام ساعت۵ صبح، به سمت بهشت‌زهرا حرکت کردیم. مسیر بسیار شلوغ بود، جاده قدیم قم (که تنها مسیر به سمت بهشت زهرا بود) مملو از جمعیت بود. دلشوره داشتم که به مراسم می‌رسم یا نه؟ با بازوبند مخصوص مراسم که داشتم هر طوری بود خودمان را به جایگاه رساندم. از آنجایی که قرار بود هنگام ورود حضرت امام (ره) از طرف خانواده شهدا خیرمقدمی به ایشان گفته شود. اشخاص زیادی در آنجا تمایل و اصرار داشتند که در ان مراسم باید پیامی را خدمت امام عرض کنند.

از گروه‌هایی که با انقلاب زاویه داشتند مثل مجاهدین خلق، (منافقین) و حتی گروه‌‌های مارکسیستی حضور داشتند. مدیریت برنامه به عهده آقای مطهری و آقای مفتح بود. بعد از حضور حضرت امام شهید مطهری به امام گفتند که این چنین اشخاصی حضور دارند و می‌خواهند خیر مقدم بگویند. حضرت امام در جواب آقای مطهری که اسم بنده را هم به عنوان فرزند شهید صادق امانی آورده بود، فرمودند: همین ایشان کافی است. این عنایت بی‌حساب الهی بود که شامل بنده به عنوان فرزند شهید شد.

یادتان هست چه جملاتی را گفتید؟ استرس اجرا نداشتید؟

در آن ایامی هم که قرار بر این بود امام تشریف بیاورند، به صورت شبانه‌روزی در ستاد برگزاری مراسم که در مدرسه رفاه مستقر و مشغول خدمت بودم و همراه با دیگران کارهای مختلفی انجام می‌دادم. حضورم در بهشت زهرا و ایراد متن خیرمقدم همراه با ملاقات امام، صحنه‌های خاطره‌انگیزی را برای من ایجاد کرد که تنها فکر می‌کنم در آن شرایط لطف خاص خدا بود و نه قابلیت بنده.

به او می‌گفتند فرزند قاتل

خب! در آن زمان شما ۱۶ سال سن داشتید و طبیعتاً در خانواده انقلابی امانی‌ها بزرگ شدید، یک مقدار از شرایط زندگیتان در قبل از انقلاب بگویید.

من از سن خیلی کم با انقلاب و مبارزات انقلابی آشنا شدم. زمانی که به ملاقات عمو، دایی و دیگر اقوام به زندان می‌رفتیم، از نزدیک در جریان مسائل سیاسی قرار می‌گرفتم. باید این را بگویم از کودکی که به ملاقات آن‌ها می‌رفتم و این برنامه در زمره روتین‌ترین برنامه‌های زندگی‌ام بود. همین رفت‌وآمدها باعث شده بود که از خودم بپرسم: چرا اینها در زندان هستند؟ این سؤالات در ذهن من، بسیار جدی بود.

در محیط مدرسه و برخی محافل دیگر به خانواده‌ام، خانواده قاتل می‌گفتند. ساواک فشار زیادی به خانواده امانی‌ها وارد می‌کرد. چون پدرم، علیه شاه و حکومت او قیام کرده بود، آن‌‌ها به این شکل سعی داشتند به ما طعنه بزنند. بنابراین اگر دانش‌آموزی می‌خواست با ما مراوده داشته باشد و یا چند کلمه‌ای صحبت کند، او را منع می‌کردند.

شعاری که شهید امانی سروده بود

در دوره کودکیتان شعار هم می‌دادید؟

یکسری شعارهایی بود که پدرم چون شاعر بود و کتاب شعری هم دارد، گفته بود، من هم این شعار را همراه با پسردایی‌ها و پسرخاله‌هایم زمانی که کسی در کوچه حضور نداشت، می‌گفتم. یکی از این شعارها این بود:‌ «خمینی خمینی، فرزند حسینی، در شجاعت یکتا، اهلا و سهلا مرحبا». البته علاقه‌ام به امام خمینی در همان کودکی به وجود آمد. با گذر ایام این اعلاقه تؤام با شناخت شد. وقتی یک مقاله در سال ۱۳۵۶ در روزنامه اطلاعات علیه امام منتشر شد، درس و مدرسه را کنار گذاشتم و در اکثر تظاهرات شرکت کردم.

برای آینده‌ام تصور دستگیری از سوی ساواک را داشتم

در آن زمان فکر می‌کردید که انقلاب مردم به زودی به ثمر بنشیند؟

خب! آن موقع بستگانم در زندان ساواک بودند، شرایط سختی بر خانواده‌هایمان حاکم بود. چنین آینده‌ای هم برای خودم متصور بودم و فکر می‌کردم کی قرار است ساواک ما را بگیرد! (خنده) باید بگویم اما دست الهی را در هدایت جامعه و پیروزی این قیام دیدیم. انقلاب زمانی پیروز شد که هیچ کس فکر نمی‌کرد.

هنگامی که پدرتان به شهادت رسیدند، چند سال داشتید؟

من متولد ۱۳۴۱هستم. پدرم در سال ۱۳۴۳ دستگیر شد و در سال ۱۳۴۴ رژیم پهلوی، پدرم را به شهادت رساند. من در آن دوره، ۲ سال و نیمه بودم.

جدی مجتهد با ۱۴ فرزند

پدرتان فرزند چندم خانواده بود؟

شهید صادق امانی کوچک‌‌ترین فرزند خانواده (۱۰ برادر و چهار خواهر) بود. پدر ایشان مجتهد و بهترین شاگردان و هم بحث حضرت آیت‌‌الله خوانساری بود. همه برادرها با سواد بودند و بیش‌تر آن‌ها به تجارت مشغول بودند. 

ته‌تغاری خانواده امانی‌ها را آقاجون خطاب می‌کردند

خب! پس چرا آقا صادق را اعضای خانواده آقاجان صدا می‌کردند؟ با اینکه کوچک‌ترین فرزند بوده؟

پدرم به دلیل اینکه احادیث زیادی را حفظ بود، به همین خاطر یک نوع احترام خاصی در خانواده برایش قائل بودند.

از فدائیان اسلام تا هیأت مؤتلفه

این فعالیت‌های تجاری که اشاره کردید به فدائیان اسلام هم کشیده شد؟

یکی از عموهایم به نام مرحوم هاشم امانی که هشت سال از پدرم بزرگ‌تر بود، زمانی با فدائیان اسلام در مبارزات همکاری می‌کرد. او مسؤول امور مالی فدائیان اسلام بود. بعد از شهادت نواب صفوی و رحلت آیت‌‌الله بروجردی و شروع مرجعیت آیت‌الله خمینی گروه‌های مذهبی که با امام همراه شدند. یک روز حضرت امام خمینی (ره) مسؤولان آن هیأت‌های مذهبی فعال و هم فکر و انقلابی تهران را به منزلشان دعوت کردند و از آن‌‌ها خواستند که منفک از هم فعالیت نکنند و تشکیلاتی درست کنند. این گونه شد که هیأت‌های مؤتلفه به دست حضرت امام (ره) تشکیل شد.

دام‌هایی که جلوی قاسم نوجوان پهن می‌شد

در آن روزهای انقلاب، گروه‌های مختلفی همراه با مردم حضور داشتند که خط مشی‌ و تفکرات آن‌ها در آن فضای غبارآلود پنهان بود، قاسم جوان چگونه توانست خودش را در چنین فضایی حفظ کند؟ (با توجه به جایگاه خانواده)

در آن روزها، احزابی مانند مجاهدین خلق، نهضت آزادی، جبهه ملی گروهک فرقان و حتی گروه‌های مارکسیستی فعالیت می‌کردند، با توجه به نقش خانواده امانی‌ها در مبارزات علیه شاه، این احزاب تلاش می‌کردند به گونه‌ای خانواده ما را تحت تأثیر قرار دهند. یا این حقیر را عضو گروه خود کنند، اما به واسطه وجود افراد پر برکت مانند شهید حاج صادق اسلامی و مرحوم عسگر اولادی و الطاف خاصه حضرت ولیعصر (عج) و امدادهای الهی از بسیاری دام‌هایی که سر راهم قرار می‌گرفت، نجات پیدا می‌کردم.

تذکر یک دقیقه‌ای و جدا کردن مسیر

یکی از این موارد را برایمان می‌گویید؟

یک بار برای ملاقات دایی‌ام شهید سیداسدالله لاجوردی به زندان مشهد رفته بودم. خیلی اتفاقی مرحوم عسگر اولادی که علاقه خاصی به ما داشتند از من پرسیدند که این روزها به چه کاری مشغول هستم، گفتم که دارم کتاب توحید آشوری را پیش فلانی می‌خوانم. او به من فرمود که این نویسنده فکر و کتابش انحراف دارد. همین تذکر یک دقیقه‌ای مرحوم عسگر اولادی باعث شد که در مورد گروهک فرقان و منافقین و دیگر گروهک‌ها که من را احاطه کرده بودن فکر کنم و با اختلاف مبانی که داشتیم راهم را عوض کنم.

وقتی پسرعمویش ناجی او شد

آقای امانی نزدیک بود در یکی از تظاهرات شهید شوید، ماجرا از چه قرار بود؟

روزی که آیت‌الله طالقانی از زندان آزاد شد، عده‌ای از انقلابیون به استقبالش رفتند. منتها همان گونه که گفتم گروهک‌های دیگری هم در جریان انقلاب عرض اندام می‌کردند. در قضیه آزادی آیت‌الله طالقانی هم این گروهک‌ها از جمله مجاهدین از شرایط موجود سوءاستفاده کردند و با پرچم‌ها و پلاکاردهایشان آمده بودند. آن روز وسط جمعیت بودم و با شعارهای آن‌ها اصولاً مخالف بودیم و این‌هایی که با جریان نهضت هم‌خوانی نداشتند را با بحث و استدلال مسأله‌دار می‌کردیم.

در این بین دیدم جوانی با من همراهی کرد، در حالی که او را نمی‌شناختم، از او خواستم که با هم پلاکاردها را جمع کنیم. به میان جمعیت رفتیم و با طرح دوستی، پلاکاردها را از دست مجاهدین می‌گرفتیم و در یک چشم بهم زدن با هماهنگی پلاکارد را در جوی آبی که پر از لجن بود انداختیم. سرکوچه آیت‌الله طالقانی در پیچ شمیران که در آن زمان به علت ساخت و ساز، گودال‌ عمیقی کَنده بودند و هیچ حصاری هم نداشت. افراد مجاهدین پاهای هر دوی ما را گرفتند و از سر، در این گودال‌ها آویزان کردند. آن جوان بیچاره را به داخل گودال رها کردند. حسابی ترسی بودم و زبانم بند آمده بود، در این شرایط که تقلا می‌کردم تا خودم را نجات دهم، یک آن دیدم که مرا به بالا کشیدند، بعد از آن با سرعت فرار کردم. مدت‌ها این سؤال در ذهنم بود که چطور شد رهایی پیدا کردم که راز این رهایی بعد از حدود ۴۰ سال در یک جمع دوستانه برملا شد.

پسرعموی بزرگم حاج جواد آقا گفت: قاسم زندگی‌ات را مدیون من هستی! با تعجب پرسیدم: چطور! گفت: آن روز سر پیچ شمیران یادت هست؟ من آن روز، تو را نجات دادم. آن روز قاسم بخارایی (برادر شهید محمد بخارایی که عضو مجاهدین شده بود) پاهایت را گرفته بود و می‌خواست تو را به پایین گودال بیندازد. در نبش گودال من در طرف دیگر، همان لحظه بلند فریاد زدم: قاسم که قاسم بخارایی سرش را بلند کرد و من را دید و شناخت به او گفتم می‌دانی آن طرف کیست که داری می‌‌کشی، او پسر حاج صادق امانی است ! او هم برای اینکه لو نرود و برایش بد نشود، تو را رها کرد و فرار کرد.

این را بگویم پدرم من همراه با شهید بخارایی در سال ۱۳۴۳ اعدام شده بود، به همین خاطر خانواده ما را می‌شناخت. از طرفی دیگر پسرعموی من با این برادر شهید بخارایی در خیابان صاحب جمع مغازه داشتند و به خوبی همدیگر را می‌شناختند.

خفقان پهلوی برای کودکان ۱۲ ساله

این روزها برخی در فضای مجازی به دنبال تطهیر چهره پهلوی اول و پهلوی دوم هستند، شما که از دوران کودکی و نوجوانی به خوبی شرایط آن روزها را دیدید، چه پیامی برای نوجوانان ۱۴۰۱ دارید؟

وقتی به یک کشور دیگر می‌روید، قاعدتاً به مکان‌هایی می‌روید که از قبل مشخص شده است، یعنی چهره رتوش شده آن شهر یا کشور را به شما نشان می‌دهند. در حالی که خارج از آن پوسته محرومیت‌ها و کمبودها به خوبی نمایان است. بنده به واسطه شغلم و آشنایی به زبان به کشورهای مختلفی سفر کرده‌ام و این موارد را بسیار دیده‌ام. به طور مثال دوبار با خانواده به مدینه رفتم (به صورت شخصی). یک بار تصمیم گرفتیم بچه‌ها را به شهربازی این شهر ببریم، هنگام مواجهه با شهربازی مدینه مبهوت ماندیم، چون اصلاً فکر نمی‌کردیم که با این امکانات بازی که در حد یک روستا است، روبرو شویم.

این آزادی که در کشورمان داریم اصلاً قابل قیاس با دیگر کشورها نیست، در برخی کشورها بچه‌ها یا خانم‌ها در شب جرأت نمی‌کنند بیرون از خانه باشند. بسیاری از نمایش‌ها ظاهر و قسمت کمی از واقعیت کشورهای دیگر است چه در مسائل رفاهی، چه در آزادی‌ها و مسائل اخلاقی، اجتماعی در آن فرهنگ‌ها.

در دوران پهلوی هم همه جلوه‌های تحریف شده از موضوعات ارائه شده است، در آن دوران آزادی یک رویا بود. یادم هست زمانی که ۱۲ سال داشتم همراه با سه نفر از دوستانم که لباس ورزشی و کفش کتانی پوشیده بودیم و به رستورانی رفتیم تا غذایی بخوریم. مأموران ساواک به نوع لباس پوشیدن ما حساس شدند و از ما چهار نفر بازجویی کردند. وقتی دیدند حرف ما چهار نفر یکی است، رهایمان کردند. آن دوران خفقان شدیدی بود. حتی در یک خانه افراد خانواده اگر در هر موضوعی می‌خواستند حرفی بزنند از هم ترس داشتند حتی زن و شوهر و فرزندان که مبادا حرفشان به گوش سازمان امنیت برسد.

درباره این شهیدان بیش‌تر بدانید

وقتی لایحه کاپیتولاسیون در دوران نخست وزیری «حسنعلی منصور» به مجلس  برده شد، امام خمینی (ره) در سخنانی نسبت به طرح این موضوع واکنش نشان داد و گفت: ای سیاسیون ایران! من اعلام خطر می‌‌کنم. والله کسی که داد نزند گناهکار است و مرتکب گناه کبیره شده است. همین سخنان موجب تبعید امام شد، اما برخی مقلدان امام احساس تکلیف کردند و با کسب اجازه برای اجرای حکم الهی از آیت‌الله میلانی (در آن زمان دسترسی به امام نبود) درصدد به هلاکت رساندن حسنعلی منصور برآمدند. گروهی چهار نفره که نقشه هلاکت او را اجرا کردند. شهیدان محمد بخارایی، مرتضی نیک‌نژاد، رضا صفارهرندی و صادق امانی که ۲۶ خردادماه سال ۱۳۴۴ اعدام شدند.

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات