شهیدی با بوی کتاب و باروت/ سفیر کتاب بود حتی در غائله کردستان!
دوچرخه بود و خورجین و چندتایی کتاب که عصر به عصر جادههای پرپیچ و خم و خاکی هم اضافه میشد و رکابی که گردونه زمان را دور میزد و در تعقیب و گریز عقربهها میچرخید.
مقصد هم دیوار به دیوار بچههای قد و نیم قد و تحفهای از اعماق خورجین بود و آگاهی و سودای خواندن و نوشتن. همه اینها حادثهای بود از امروز و فردا و پسفردا که در قشون چشمهای مجهز به امید و دغدغه کودکان و نوجوانان دم به دم با پلک بر هم زدنی تکرار و تکرار میشد.
شال و کلاه کردم و به راه زدم تا شاید به ملاقات دوچرخه و سوار و همان چند کتاب برسم. جاده مهآلود و عجین با سرمای استخوانسوز را با شیشه بخار گرفته و تصویری از دوچرخه زهوار دررفته پشت سر گذاشتم و بالاخره به شهرستان بهار و بعد هم به لالجین رسیدم.
رسیدن همانا و پرسون پرسون سراغ از دوچرخه و خورجین و سوارش را گرفتن همانا، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان را گز کردم اما نه از سوار خبری بود و نه از دوچرخه و نه چشمهای ملتهب به دانایی؛ انگاری دیر آمده بودم، خیلی دیر.
دیر رسیدم و جز ردی از خاطره پشت خروارها اتفاق ریز و درشت، چیزی نیافتم، خاطرهای که بعد از چند دهه هنوز هم داغ است و شنیدنی.
و اما خاطره رجبعلی، محصل دوره راهنمایی که با کتاب غوغایی به پا کرد و در همان غوغا به آسمان پل زد و خاطره شد؛ او در بزازی آقاقربانعلی با نوار کاستهای «کافی» و دست نوشتههای قوسدارش جماعتی را آسیمه سر کرد. بعد هم به فتوای دل، کتاب به کتاب دانایی هدیه داد و روزهای کودکان و نوجوانان چند آبادی آن طرفتر را ساخت.
رجبعلی در معیت مرکبش همراز بچههای روستا شده بود و آیت و آیینهشان، مرادی که عصر به عصر با دوچرخه زنگار گرفته از پشت تپههای ماهوری فرود میآمد و به آنی سیلی از مرید دورش جمع میشدند و چشم به خورجین وصلهدارش میدوختند.
در خورجین رجبعلی مشت مشت دانایی بود و کرور کرور زندگی، تجربیاتی که به ماه و سال نکشیده در مریدان نوجوانش متبلور و برکه به دریایی از دانستنی کنج محروم روستا بدل میشد.
آنقدری قصه امانت کتاب به این آبادی و به آن آبادی به درازا کشید که رجبعلی و همانهایی که دلداده مرام و معرفتش بودند کتابخانهای آن بالاها کمی نزدیکتر به خدا بنا کردند و در طبقه فوقانی مغازهای کتابخانه «توحیدی بلال» متولد شد.
ولی نه! این خاتمه جادهنوردی او نبود و باز هم رجبعلی جاده به بغل، کتاب به آغوش میکشید و بچههای روستا را سیراب میکرد تا نسخه دیگری تجویز شد برای آرام گرفتن روح بلندش.
به وقت جنگ و بلوای دشمن بار و بنه بست و بر بلندای کوههای قراویز سکنی گزید و پهلو به پهلوی صخرههای سرد و بیجان قلم و کاغذ به دست گرفت و با صوت کتابخوانی به یال و صخره قراویز جان بخشید، او گُله به گُله اثری از یار مهربان به جا گذاشت.
سیارهای بغل به بغل ستاره چشمان رجبعلی/ در جستجوی رجبعلی زیر خروارها خِسخِس
برای یادآوری خاطرات رجبعلی، دست به دامن سیارهخانم شدم همان مادری که سیارهاش بغل به بغل ستاره چشمان رجبعلی میدرخشد و منظومهای از ستارههای شهید گِرد خود دارد، شهید رجبعلی، شهید اسماعیل و شهید محمد عسگری.
با نگاه، دل به دلش دادم و خیره به چارقد و موهای حناگذاشتهاش شدم، راستش ردی از چهره قاب گرفته رجبعلی را در عمق خط و خطوط صورت پیرش دیدم و با تلاقی نگاهها سر صحبت را باز کردم. سیارهخانم دلش به حرف و حدیث و کلام نبود انگاری با زبان بیزبانی میگفت؛ تو خود بخوان این حدیث مفصل را از بازی چشمهایم.
اما من تسلیم نشدم و دوباره به اصرار گوش سپردم به یاد رجبعلی و تندتند سر زبان به خرج دادم و آسمان و ریسمان بافتم، او هم پلک زد و کلامش را چسباند به نام رجبعلی، همین اول کاری گوشه چارقد را حائل کرد و اشکهایش را چید.
به زبان آوردن نام شهیدش دلش را لبالب از داغ میکرد و غصه فراق؛ حالا من بودم و غمی که سر باز کرده و یک دنیا محبت مادرانه. از کلمات مدد گرفتم و دوباره از این و از آن گفتم، سیاره خانم هم آرام گرفت و ترکی ترکی خاطرات فرزندش را کلمه کرد و من هم دست و پا شکسته حرف دلش را خواندم.
گفتوگویی که پنج دقیقه یا نه! کمی بیشتر طول کشید ولی بارها و بارها به اشک نشست، تکرار نام رجبعلی آسمان چشمانش را بارانی میکرد و غلغلهای در دلش به پا. خاطرات توام با گریه سیاره خانم پلی شد و مرا هوایی سالهای ۵۷ و همان شب و روزهای آغشته به اضطراب کرد.
هوایی برو و بیای انقلابیون و جوانان پا به کار و اعلامیههای امام، این یعنی فصل اول دگرگونی رجبعلی و زیر و رو شدنش، از اینجا به بعد چشم میچرخانم و ملتمسانه از آقاقربانعلی میخواهم داستان راستان رجبعلی را بگوید.
او هم تسبیح تربت گرداند و وسط ذکر «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» و نفسهای به خِسخِس افتادهاش، یادی از فرزندان شهیدش کرد و دست به محاسن یکدست سفیدش متوسل ذهن فرتوتش شد و پس و پیش از رجبعلی گفت.
شوقی پدرانه در چشمانش سوسو میزد و با مباهات از فرزند برومند کتابخوانش میگفت، از حجره بزازی و دفتر و دستک رجبعلی، از دوچرخه رنگ و رو رفته و کتابهایی که با دستمزدش میخرید و به بچههای روستا امانت میداد و از خط خوش بیتکرارش.
بابا قربانعلی دست دست میکرد و با آب و تاب از رجبعلی میگفت و هرازچندگاهی به عقربهها تلنگر میزد که مبادا تندتند پیاله ساعت را دور بزنند، انگار هوای دلش هوای آن روزها بود و با کلمات عطر حضور رجبعلی را مهمان خانه سادهشان میکرد.
او از انقلابیگری و راهاندازی کتابخانه و سر به زیری رجبعلی میگفت و با خندهای که از گوشه لبش آویزان بود یاد دوچرخه معروفش افتاد، بعد هم رجبعلی را طور دیگری خواند و مدام به این حرف و آن حرف اصرار میکرد تا حق فرزندش را ادا کنند.
بابا قربانعلی سعی میکرد چهل سال پیش را با یک نفس در یادش جا دهد تا از حسنات رجبعلی چیزی از قلم نیفتد اما وقتی حریف تاریخ و تاریخ بازی نشد و سن و سالِ به ۹۰ رسیدهاش رخ نشان داد، دفتر خاطراتش را به آقا رضا فرزند پنجمش سپرد.
شهید کتاب به دوش
آقارضا عسگری سکاندار شد و به ترتیب هر آنچه را در خاطر داشت خوراک رکوردر منِ خبرنگار کرد، او میگفت و من درست عین رجبعلی یادداشتبرداری میکردم: «رجبعلی فرزند دوم بود و من فرزند پنجم، در یک زندگی متوسط رو به پایین سر میکردیم و پدرمان مغازه کوچک بزازی داشت و امور ما به واسطه همان حجره میگذشت. رجبعلی صبحها مشغول درس و مدرسه بود و بعدازظهرها وردست پدرم، به خصوص که باباقربانعلی بعدازظهرها در روستاهای اطراف دورهگردی میکرد و اجناسش را میفروخت.
به نظرم سال ۵۶ بود و رجبعلی ۱۴ ساله که در مغازه بابا، نوار کاست آقای کافی گوش میکرد و چکیدهاش را مینوشت، بعد هم یواش یواش اعلامیههای امام جا باز کرد و مغازه بابا قربانعلی شد پاتوق فرهنگی لالجین.
این پاتوق فرهنگی حسابی مشتری داشت چون علاوه بر اعلامیههای تکثیر شده امام، پای کتاب هم به مغازه باز شده بود، رجبعلی به بچههای محل کتاب امانت میداد و در ازای نوشتن خلاصهای از کتابها به رسم تشویق هدیه اهدا میکرد.
روز به روز پخش اعلامیه و کتاب گسترش پیدا کرد. او عصر به عصر خورجین دوچرخهمان را پر از کتاب میکرد و مسیر خاکی روستاهای اطراف را رکاب میزد، حسامآباد، گنبدان و یا جمشیدآباد تا جایی که بعضی ریشسفیدان روستاها خبردار شدند و به پدرم نهیب زدند که مبادا فرزندت درگیر ساواکیها شود!
اما گوش رجبعلی بدهکار نبود و تا پیروزی انقلاب یکسره مشغول فعالیتهای مختلف فرهنگی بود، بعد از انقلاب هم با کمک دوستان پای کارش کتابخانه «توحیدی بلال» راهاندازی شد؛ کتابخانهای که هسته اولیه آن با هزینه شخصی رجبعلی بنا شده بود.
نام کتابخانه هم به تاسی از اسلام و انقلاب گذاشته شد و حال و هوایی داشت تا جایی که خیلی از بچههایی که بنیانگذار این کتابخانه بودند پاسدار انقلاب و بعد هم به خیل شهدا پیوستند، اصلا عمده بچههای لالجین از مسیر همین کتابخانه به بسیج و جبهه ملحق شدند.
او به واسطه سابقه فرهنگی و مذهبی الگوی تمامعیار نوجوانان و جوانان لالجین شده بود و خیلی از بچههای محل مثل رجبعلی مسیر جبهه را پیش گرفتند و راهی جنگ حق علیه باطل شدند حتی برادرهای خودمان.
اوایل سال ۶۰، رجبعلی ۱۸ ساله منطقه را انتخاب کرد و رفت سرپل ذهاب و با مجروحیت بازگشت؛ در نهایت هم شهریور سال ۶۰ ساعت ۹ و ۱۰ شب از ما خداحافظی کرد و مجدد رفت؛ ۱۱ شهریور همان سال در عملیات رجایی و باهنر به عنوان بیسمچی در قلههای قراویز شهید شد و پیکرش ماند و بعد از یک سال به لالجین برگشت.
سودای سَر رجبعلی کتاب بود و فرهنگ، حتی بر بالابلندیهای قراویز هم دست از کتاب و کتابخوانی برنداشت، از همه مهمتر وصیتنامهای که با خط خوشِ معروفش تنظیم کرده بود توصیههایی داشت برای خواندن و نوشتن.»
گِل رجبعلی را با فرهنگ سرشتند
پای قلههای قراویز که وسط بیاید لاجرم پای نامآشنای سرپل ذهاب هم به میان کشیده میشود. از اینجا به بعد این مقال را مهمان کلام حمید حسام، همکار و همرزم رجبعلی میشویم، او نقل میکند و من مینویسم: «با رجبعلی خیلی نزدیک بودم، یعنی در نیمه دوم سال ۵۹ و چند ماهی از سال ۶۰ با او در واحد روابط عمومی سپاه در یک طبقه و در مجاورت هم کار میکردیم، او مصداق سادگی و صفا و زلالی بود و با سن و سال کم خیلی پر مایه، که به مطالعاتش برمیگشت.
گاهی که با هم شوخی میکردیم، حتما پایان شوخیهایمان به او میگفتم خداوند گِل شما را با سادگی سرشته است. رجبعلی یک انسان تمامعیار فرهنگی بود تا جایی که در زمان غائله کردستان و شعارهای تجزیهطلبی آن وقت، رجبعلی با دغدغه آگاهی به سنندج کتاب میبرد دقیقا در بحبوحه درگیریها، این نشان از بلوغ و نبوغ او داشت.
رجبعلی هنرمند بود و علاوه بر کتابخوانی خط خوشی هم داشت و اغلب روی مقوا با ماژیک مینوشت. یک روز شهید محمود شهبازی فرمانده جدید سپاه آمد و به رجبعلی گفت بنویس؛ شهید شهبازی میخواند و او مینوشت؛ «درون برکهای از خون شناور/ صدا زد پاسدار از ژرف سنگر // ز ما گر شط خون جاری شود / باز بماند جاودانه الله اکبر»؛ بعد از نوشتن دوبیتی، شعر مقوای را به من هدیه کرد و من سالیان سال این دست خط را داشتم.
او در عملیات ۱۱ شهریور در گرمای کشنده سرپل ذهاب شهید میشود، اما به دلیل حجم آتش دشمن پیکرش برنگشت، حدودا سال بعد پیکر رجبعلی را بیخ گوش سنگر عراقیها پیدا کردم و بالای پیکرش رسیدم؛ بدون اغراق کارنامه جهاد یک سالهاش هزار و یک خاطره در ذهن بچهها به جا گذاشت.
برادرش اسماعیل هم به تاسی از رجبعلی، دو سه ماه بعد از شهادت او به واحد روابط عمومی سپاه آمد تا کار برادر شهیدش را ادامه دهد، او آیینهتمام نمای رجبعلی بود؛ اسماعیل یک سال در واحد روابط عمومی ماند و بعد هم رفت در گردان پیاده حضرت علی اکبر(ع)، دست آخر هم در سال ۶۵ در عملیات فاو به شهادت رسید.
محمد برادر کوچکتر رجبعلی بود و او هم مدتی بعد در عملیات کربلای ۴ با لباس غواصی به شهادت رسید.»