سود یا ضرر/ والدین دنبال چه هستند؟
گروه جمعیت و تعالی خانواده خبرگزاری رسا: تردیدی نیست که پدر و مادر، خیرخواه ترین افراد برای فرزندان هستند. در این رابطه، پس از والدین، برادر و خواهر بزرگتر قرار میگیرند؛ این در جای خود محفوظ؛ اما از موثرترین اشخاص و عوامل، در تاخیر ازدواج دختران و همچنین پسران، برخی از همین والدین هستند و پس از آنها برادران و خواهران بزرگتر.
دیدن برخی از این موارد آدمی را بهت زده میکند که چرا آنها که در جایگاه دوست ترین دوستان هستند، چرا با دوست ترین دوستانشان چنین دشمنی میکنند؟ اینها که از نیکخواه ترین نیکخواهانند، چرا با عزیزترین عزیزانشان چنین بدخواهی می کنند؟ این افراد که می دانند دود این آتش زنی ها به چشم خودشان هم میرود، چرا چنین آتش افکنی می کنند؟
بسیاری از دخترها به شدت از پدر و مادر خود عصبانی هستند، اما رو در رویشان نمی ایستند، خشم خود را میخورند و افسرده میشوند. برخی از آنها نیز نارضایتی شان را نشان می دهند. تعدادی نیز ادب ورزانه مقاومت میکنند و از هستی خویش دفاع می کنند و تا اندازه ای که توان داشته باشند، سررشته سرنوشت خود را به دست می گیرند. البته گاهی برایشان گران تمام میشود، اما ارزشش را دارد.
ما، در مشاوره ها و گلایه نامه ها، شاهد دردل های سوزناک این افراد هستیم. دل کوهواره لازم است که تاب شنیدن این دردها را داشته باشد. جان سترگ می باید که طاقت دیدن این گداخته ها را داشته باشد.
برخی از این آتش های دل را که دوستان ظالم به جان عزیزان مظلومشان افکنده اند را ببینید:
_ ما شوق و شایستگی همسر و مادر خوب شدن را داشتیم، موقعیتش هم وجود داشت، اما پدر و مادرمان محروممان کردند.
_ از هجده سالگی تا بیست و سه سالگی خواستگاران بسیاری داشتم ، اما پدر و مادرم نگذاشتند باخبر شوم. خودشان آنان را به بهانه درس خواندن من رد میکردند. وقتی باخبر شدم که دیر شده بود. حالا از مرز سی سالگی گذشته ام و دیگر از خواستگاران خبری نیست.
_ من حیف شدم؛ همسرداری و فرزندآوری و فرزندپروری را خیلی دوست دارم، توانش را هم در حد بالایی دارم، اما بزرگترهایم از این نعمتها محرومم کردند. حالا باید میل فرزندپروری ام را با محبت کردن به فرزندان خویشاوندان ارضا کنم، اما میل همسرخواهی ام تعطیل مانده است.
_ دیگر امیدی به همسر و فرزند داشتن ندارم، بهار عمرم را خانواده ام به پاییز رساندند، شاید هم به زمستان؛ کسانی که در کودکی و نوجوانی ام لالایی عروس شدنم را در گوشم زمزمه میکردند، پیرم کردند و حالا خودشان هم عزای پیری ام را گرفته اند.
_ در عجبم از کسانی که آرزوی خوشبختی ام را داشتند، خودشان، با بهانه های واهی، نگذاشتند خوشبخت شوم. حالا از دنیا رفته اند و من را تنها گذاشته اند. نمی دانم دعایشان کنم یا نفرین.
_ پدر و مادرم داماد پولدار میخواستند و برادران و خواهرانم شوهرخواهر باکلاس، خواستگاران خوبی داشتم اما یا خیلی پولدار نبودند یا کلاسشان مورد پسند نبود پس نمره قبولی دامادی خانواده ما را نمی آوردند؛ وقتی میگفتم: انسانیت که دارند می گفتند: انسانیت را به دکان نانوایی ببری، یک قرص نان هم نمی دهند. کسی نبود به دادم برسد خودم هم نمی توانستم کاری بکنم خجالت هم می کشیدم حالا که بهار عمر را گذرانده ام، حاضر شده اند به بی پول ها و بی کلاس هایم هم بدهند، اما دیگر خبری نیست
قلم، سر بشکست. قلب، شرحه شرحه شد. یارای بیشتر نوشتن نیست. خدایا، چرا اینان چنین غافلند؟!
ما یقین داریم که این ظلم ها از سر دشمنی نیست پس از سر چیست؟ خودشان جواب دهند.
علی اکبر مظاهری