اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۵۵
در تاریخ 1981/1/15، در سوسنگرد، نیروهای شما به ما حمله کردند. فشار زیادی در این حمله بر نیروهای ما وارد شد و عقبنشینی کردیم. چند روز بعد نیروهای ما تجدید قوا کردند و ضدحمله زدند. اینبار نیروهای شما عقب نشستند و ما جلوتر آمدیم. یکی دو روز از این حمله گذشته بود، با سروان نبیل طه که فرماندۀ گروهان ما بود در گوشه و کنار منطقه تازه تصرف شده قدم میزدیم. نامهای پیدا کردیم. وصیتنامۀ پاسداری بود. سروان نبیل فارسی میدانست. نامه را خواند. از چهرهاش فهمیدم که متأثر شده است. به او گفتم: «چه نوشته. به نظرم ناراحت شدی!؟» گفت: «بیا ببین این پاسدار چه نوشته!» نامه را برایم ترجمه کرد. نامه با آیاتی از قرآن کریم شروع شده بود و در آن از شهادت نوشته بود و نوشته بود که «ای خدا ما را جزو شهدای کربلا قرار بده. آنها مقرب درگاه تو هستند ما را با آنها محشور کن» و مطالبی نظیر این.
سروان نبیل به من گفت «ببین نیروهای ایرانی از خدا چه تقاضایی دارند. آنها از خدا شهادت میخواهند و ما از خدا چه میخواهیم! برای همین است که اینطور میجنگند و مقاومت میکنند. ما فکر فرار هستیم و میخواهیم جان خودمان را نجات بدهیم. ببین چقدر بین ما و آنها تفاوت است. آنها خودشان میآیند که شهید شوند اما ما را به زور میآورند و ما فرار میکنیم.» البته سروان نبیل در منطقۀ گریشات سوسنگرد زخمی شد و به عراق بازگشت. دیگر خبری از او ندارم.
یک روز به اتفاق چند سرباز با یک نفربر به یکی از مواضع میرفتیم. جنازه پاسداری در میان علفها افتاده بود. به راننده نفربر گفتم نگه دارد تا جسد را دفن کنیم. چند تا از سربازها گفتند «لازم نیست. زودتر برویم.» ولی من چون افسر بودم دستور دادم پیاده شدند. بیل و کلنگ از نفربر آوردیم و قبری کندیم و من به طرف جسد رفتم. محاسن بلندی داشت. جوان بود. یک ساک کوچک هم در کنارش روی زمین افتاده بود. وقتی جنازه را دیدم احساس کردم رایحه بسیار خوبی از آن پراکنده میشود. سرم را جلوتر بردم ـ نزدیک سینهاش ـ و بو کشیدم. بوی عطر میداد. هرگز چنین عطری را استشمام نکرده بودم. هر چه نگاه کردم جای زخم در بدنش نبود. جسد سالم بود. جیبهای او را تفتیش کردم. یک مهر نماز و یک گوشی رادیو در جیبش بود. فقط مهر را برداشتم و مدتها با آن نماز میخواندم. جسد متوسطالقامه بود و کمی سبزه. وقتی او را دفن کردم احساس آرامشی وجودم را پر کرد. سبک شده بودم.
یکی از سربازها ساک کوچک را برداشت. وقتی به موضع برگشتیم دیدم آن سرباز پسته میخورد. به او گفتم «پسته از کجا آوردی؟» گفت «در ساک آن پاسدار بود که دفنش کردیم.» به او گفتم «کار بسیار بدی کردی.» بعدها آن ساک را روی میز سروان نبیل دیدم.
آن مهر نماز که از جیب پاسدار برداشته بودم مدتها با من بود. یک روز به مرخصی رفتم. در خانه با آن مهر نماز میخواندم. مادرم گفت «این مهر را از کجا آوردی؟» ماجرا را برایش تعریف کردم. خیلی ناراحت شد و گریه کرد و گفت «نباید این کار را میکردی.» توضیح دادم «جنازه آن پاسدار بوی عطر میداد و من مطمئن شدم که او یک شهید واقعی است و این مهر را به تبرک برداشتم.» و مادرم باز گریه کرد. او مهر را نگه داشت.
در جبهه طاهری ـ ماهشهر نیروهای ما دوازده سیزده نفر از بسیجیهای شما را اسیر کرده بودند. سن آنها بین 9 تا 13 ساله بود. آنها را به موضع آوردند. فرمانده دستور داد آنها را به همه مواضع ببرند و نشان سربازان بدهند و بگویند که این اطفال به جنگ ما آمدهاند و همه آنها آتشپرست و کافرند. من هم به اتفاق ستوان یکم ثامر کامل توفیق به دیدن این بسیجیها رفتیم و با آنها سلام و علیک کردیم. یکی از بسیجیها از من پرسید «تو شیعه هستی؟» گفتم «بله. من شیعه هستم.» سرش را تکان داد...