اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۴۶
سرباز حمید ضخر تازه به سنگر تانک خودشان رسیده بود که یک گلوله توپ در یک قدمی او خورد و منفجر شد. به جز چند تکه گوشت از حمید ضخر پیدا نشد. تکههای گوشت را در کیسهای نایلونی ریختند و به بصره فرستادند. فکر میکنم اهل بصره بود.
چند ماه در سر پل ذهاب بودم. بدترین روزهای عمرم بود. در تاریخ 1982/7/16 در جبهه گیلان غرب نیروهای شما حملهای کردند و من به اتفاق شانزده نفر دیگر پشت تپهای مخفی شدیم.
در همین حمله بود که گروهبان کریم فاضل، گروهبانی که از سوسنگرد طلای زیادی دزدیده بود. در دقایق اول حمله به طرز وحشتناکی کشته شد.
ما پشت تپه ماندیم. سنگر گرفته بودیم که گلوله یا ترکشی به ما اصابت نکند. بعد از چند ساعت دیدیم نیروهای شما جلو میآیند. فوراً زیرپیراهنم را در آوردم، آن را بالای آرپیجی بستم و به آنها نشان دادم. دو نفر از پاسدارها جلو آمدند. یکی از آنها ما را به پشت جبهه منقل کرد و به منطقه داغ آورد. همه خانههای بین راه ویران شده بودند و تنها یک خانه سالم مانده بود. ما را به آن خانه بردند و یک سطل آب خنک دادند.
یکی از سربازهای شما عربی میدانست با او صحبت کردم به من یک کلاشینکف داد و گفت «ممکن است عراقیها تا اینجا بیایند. شما از خودتان دفاع کنید.» تقریباً یک ربع یا نیم ساعت در خانه توقف کردیم. بعد ماشین آمد و ما را به قصرشیرین برد. یک خانه بزرگ مقر نیروهای شما بود. آن سرباز ما را تحویل یک پاسدار داد به نام محمد که بعد به ما گفت یک برادرش شهید شده است. این پاسدار بسیار انسان بود و رفتارش همه ما را شرمنده کرد. لباسم کثیف و خونی بود. برایم لباس تمیز و تازه آورد. شب را در آنجا ماندیم. غذای خوب و جای مناسبی برای خوابیدن به ما داد. جتی چند پتوی اضافه برایمان آورد. دلم میخواست بمیرم و آن لحظه را نبینم. فقط او را بوسیدم و تشکر کردم. همان روز ما را به کرمانشاه بردند و از آنجا به تهران منتقل کردند.
دلم میخواست وقتی عراق انقلاب اسلامی شد و ملت مسلمان عراق صدام و حزب بعث کثیف او را به درک فرستادند ما هم در آنجا سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشته باشیم و من هم یک پاسدار باشم.
ساعت دوازده شب بود. صدای اللهاکبر در زمین و آسمان پیچید و حمله شما شروع شد. من داخل سنگر بودم. دو سرباز با من بودند. به آنها گفتم «شما همینجا بمانید تا من بروم بیرون و اوضاع را ببینم.» گلوله از هر طرف میبارید و انفجارهای شدید اطراف را میلرزاند. میخواستم فوراً به داخل سنگر برگردم ولی نیروهای شما خیلی نزدیک شده بودند. بولدوزر بزرگی در نزدیکی ما مشغول زدن خاکریز بود. تعداد زیادی از پاسداران و بسیجیها در اطراف خاکریز به این طرف و آن طرف میرفتند.
با عجله برگشتم به داخل سنگر و به آن دو سرباز گفتم «همینجا میمانیم. دو سرباز دیگر همه داخل تانک بودند. به آنها هم گفته بودم بیایند داخل سنگر تا با هم به اسارت نیروهای اسلام درآییم، ولی آنها نیامدند.
حقانیت جمهوری اسلامی را از مدتها پیش میدانستم افسری همه مسائل را برایمان روشن گفته بود «جمهوری اسلامی بر حق است و ما بر باطلیم. شما سعی کنید به طرف نیروهای اسلام شلیک نکنید یا حداقل هدف را دقیق مورد اصابت گلوله قرار ندهید.» افسر بسیار خوبی بود، مجروح شد و به عراق بازگشت. روی همین اصل بود که من از سنگر بیرون نیامدم تا نیروهای شما رسیدند. البته یک نارنجک داخل سنگر ما افتاد که من و آن دو سرباز را مجروح کرد. دست و پای من مجروح شد ولی شدت جراحات زیاد نبود، اما آن دو سرباز دیگر از پا زخمی شدند که یکی از آنها خونریزی داشت. با همان حال خودم را از سنگر بیرون کشیدم و بالای خاکریز رفتم و فریاد زدم اللهاکبر، خمینی رهبر.