جنازهام را روی مینها بیندازید!
توی ایستگاه مینشینم. تمام سرم شعر المُتنبیست: *«هان اگر که این بدنهای خاکی برای مرگ و فنا آفریده شدهاند، پس کشته شدن انسان در راه خدا سزاوارتر است» آدمها میروند و میآیند و من ناخودآگاه و در هیاهوی سایههای بلند و کوتاهشان که پشت سرشان کشیده شده به این مرگِ سزاوار فکر میکنم؛ به چشمه بقا؛ به رازی که انسان، به قدمت خلقت، در جستوجوی کشف آن است تا جاودانه شود، بی آنکه بداند در راهی جز شهادت یافت نخواهد شد؛ رازی که «غلامعلی پیچک» آن را پیدا کرد و برای بقای جسم فانیاش گفت: «جنازهام را روی مینها بیندازید!»
غلامعلی دنیای عجیبی داشت؛ کوچک بود اما خیلی زودتر از بچههای کوچهشان بزرگ شد! سرش پر از سوال بود و مداد از دستش نمیافتاد. تا چشمهای درشت و روشنش به چشمهای مادر گره میخورد شروع به پرسیدن میکرد: «چرا نور خورشید زرد است؟» «چطور به زمین چسبیدهایم؟» «میتوانم توی هوا پرواز کنم؟» «خدا چه رنگی است؟» «مامان، انگشتهای ما چطور تکان میخورند؟» همه کلافه شده بودند؛ حتی در و دیوار خانه! غلامعلی آرام و قرار نداشت. پدر افتاد دنبال پیدا کردن مدرسه؛ جایی که قبول کنند غلامعلیِ چهار سالهشان با آن قد بلندش، روی نیمکت ته کلاس بنشیند و مستمع آزاد باشد؛ و «دبستان آهنگ» تنها جایی بود که مدیرش قبول کرد.
شاگردِ اول چهار ساله
غلامعلی پاهایش را روی برگهای خشک پاییزی فشار میداد و از خش خششان سر ذوق آمده بود. برایش مثل همه کلاس اولیها، کیف و دفتر و مداد خریده بودند. هیچ کدامِ بچههای هفت ساله کلاس نمیدانستند غلامعلی سه سال از آنها کوچکتر است اما آخر سال، وقتی خانم معلم با دیدن ذوق غلامعلی، از او هم مثل بقیه همکلاسیهایش امتحان گرفت، شاگرد اول فقط خودش شد!
غلامعلی از همان کودکی هوش ویژهای داشت
دیگر جای هیچ شک و تردیدی نمانده بود. چرا باید عذرش را میخواستند؟ مدرسه با تمام پنجرههای بلند و چنارهای قشنگش، عاشق خندههای شیرین غلامعلی شده بود. مدیر و معلمها موافقت کردند. باید میماند. پیش خودشان. آنقدر هوش و استعداد داشت که اگر میرفت، حیف میشد. و غلامعلی، تا کلاس سوم را، همان جا و در هفت سالگی، آن هم با نمره بیست تمام کرد!
بستنی دو قلو
آن روز هم از دبستان برمیگشت خانه که مادر برایش بستنی خرید؛ از آن بستنی دوقلوهایی که دل همه بچهها برایش غش و ضعف میرفت و ماه به ماه برایشان نمیخریدند. لپهای گرد غلامعلی از گرما گل انداخته و دهنش بدجور آب افتاده بود؛ مادر، کیفش را گرفت: «بخور مامان جان؛ خنک میشوی» غلامعلی چشمهایش را از مادر دزدید و خودش را پشت چادرش قایم کرد. مادر خیالش راحت بود که جگرغلامعلیاش با آن بستنی دوقلو سر حال آمده و تند تند با زنهای همسایه گرم صحبت شد.
غلامعلی به خواندن و نوشتن خیلی علاقه نشان میداد
بچهها هم توی کوچه و با لباسهای خاکی و زانوهای زخم و زیلی، توپ فوتبال را پرت کردند گوشه دروازه و به غلامعلی نازپرورده زل زدند تا ببینند مادرش این بار برایش چه خریده. غلامعلی اما با دیدنشان بدون اینکه جم بخورد فقط خندید و برایشان سر تکان داد. بعد هم آسه آسه و پا به پای مادرش رفت توی خانه. وقتی مادر در را بست، غلامعلی دستش را پایین انداخت. تمام آستینش خیس بود و ته مانده بستنیِ آب شده از نوک پیرهنش میچکید. مادر با تعجب روی صورتش کوبید: «چه کار کردی مامان جان؟ چرا بستنی را توی آستینت گذاشتی؟! آب شد دور قد و بالایت بگردم» و غلامعلی سرش را پایین انداخت: «اشکال ندارد مامان؛ بستنیام آب شد ولی دل بچههای توی کوچه آب نشد.»
عاشق معشوقی به نام کتاب
غلامعلی سرش توی آسمانها بود و پاهایش روی زمین. اصلا اهل قیل و قال نبود. با اینکه پسرها پانزده سالگی به سن تکلیف میرسند اما از ده سالگی اولین سجدهاش را برای خدایش ادا کرد. رابطهاش با خدا مثل یک دوست صمیمی بود. همیشه چند دقیقه مانده به اذان مثل مرغ سر کنده میشد. مثل این بود که دوستش پشت در باشد و تا اذان نگوید در را باز نمیکنند! کسی نمیدانست غلامعلی روی آن سجاده که مادر جان از خانه خدا آورده بود به خدا چه میگفت، کسی نمیدانست چرا چشمهایش اشکی میشد، اما همه خوب میدانستند که این پسر، با بقیه فرق دارد؛ آن هم خیلی زیاد.
سوالهای زیاد غلامعلی همه را کلافه کرده بود
هم سن و سالهایش برای آزار و اذیتِ در و همسایه سنگ تمام گذاشته بودند و او غرق در کتابهایش بود. برایش یک کتابخانه ساختند و خانه را پر از کتاب کرد. توی ایوان. کنج اتاقها. زیر میز. و حتی جلوی جاکفشی هم پر از کتابهای غلامعلی بود. خانهشان بیشتر از اینکه شبیه محل زندگی باشد تبدیل به یک کتابخانه بزرگ شده بود که حتی بچههای کوچه و دبیرستان را هم کنجکاو کرده بود.
مسجد الحسین
سال پنجاه و سه دیگر پشت لب غلامعلی پانزده ساله هم جوانه زد. پیرهن سفید ساده میپوشید و با یک کتاب زیر بغل به «مسجد الحسین» در «خیابان ایرانمهر» میرفت. گوشه به گوشه شهر، جلسههای مخفی ضد شاه شروع شده بود؛ اما مسجد الحسین جای سوزن انداختن نداشت. حالا غلامعلی بعد از معرفی یکی از معلمهای دبیرستان، حرفهای سیاسی میشنید و کم کم احساس کرد که خودش هم حرفهایی برای گفتن دارد.
خیلی فرز و چابک بود. دوست داشت بعد از پخش شب نامه و اعلامیهها، هر چیزی که از حقیقت را فهمیده به بچههای محلش هم بگوید و یادشان بدهد که اگر سرشان رفت اما اجازه ندهند ظالمی به مظلومی ظلم کند.
غلامعلی و کتاب رفیقهای جدانشدنی هم بودند
دیگر هیچکس غلامعلی صدایش نمیزد و به همان اسم فامیلش شناخته شده بود. پیچک طوری تحلیل سیاسی میکرد که هیچکس باورش نمیشد شانزده سالهای باشد که تازه دیپلم گرفته. روح غلامعلی همیشه از جسمش هزار قدم جلوتر و بزرگتر بود. و همین هم همیشه مادر را نگرانش میکرد؛ چون پیچک، حواس ساواک را به خودش جلب کرده بود و چند روزی میشد که در کوچه پس کوچهها دنبالش افتاده بودند.
انجیرهای قبل از کنکور
آن شب اما غلامعلی دل توی دلش نبود. همه جلوی تلویزیون جمع شده بودند. گوینده اعلام کرد که فردا نتایج کنکور سراسری اعلام میشود و شب آنقدر کش آمده بود که غلامعلی هر چقدر توی رختخوابش قلت میخورد تمام نمیشد. ساعت سه نیمه شب بود که پنجره اتاقش را باز کرد و انجیرهایی که مادر توی حیاط چیده بود تا خشک شوند را بو کشید. چشمهایش را بست و آیت الکرسی را زیر لب زمزمه کرد: «خدایا، میدانی که جز برای رضای تو قدمی برنمیدارم»
رشته غلامعلی مثل خودش عجیب بود؛ تحصیل در دانشکده انرژی اتمی!
مادر با یک ظرف انجیر تازه پشت سرش ایستاد. او هم بیخواب شده بود. غلامعلی آنقدر باهوش بود که ایمان داشت که حتما پزشکی یا مهندسی را قبول میشود. ولی غلامعلی دنبال رشتهای فراتر از اینها بود.
اذان صبح با صدای مرحوم موذنزاده که از رادیوی پدر پیچید وضو گرفت و نمازش را خواند. مادر هم بعد از نماز خوابید اما غلامعلی چشمهایش را نمیبست. باید به اولین دکه روزنامهفروشی که کمی از خانهشان دور بود میرفت تا ببیند تقدیر برای او چگونه نوشته شده.
رشتهای عجیب مثل پیچک
روزنامه را گرفت. اولین روزنامه را. بین اسمهایی که شبیه هم بود پیدا کردن فامیل «پیچک» کار سختی به نظر نمیآمد. دیگر اضطراب نداشت. حتی دستهایش نمیلرزید. یکهو آرامش عجیبی مثل خون، تمام تناش را پر کرد؛ غلامعلی، در «دانشکده انرژی اتمی» که وابسته به سازمان انرژی اتمی ایران بود قبول شده بود.
غلامعلیِ همیشه خوش خنده
با خوشحالی به طرف خانه دوید: «مادر، پدر، انرژی اتمی قبول شدم!» همه با تعجب نگاهش میکردند. حتی در و همسایه. هیچکس متوجه نشده بود که غلامعلی دقیقا چه چیزی را قبول شده اما از شادیاش دلشاد بودند. غلامعلی فکرهای بزرگی توی سرش داشت. خیلی بیشتر از بقیه. آنقدر که وقتی چند ترم از درس خواندش گذشت او را بورس کردند که به خارج برود.
غلامعلی باید انتخاب میکرد. رفتن و فراموش کردن وطنی که آدمهایش همسایه و دوستان و برادران و خواهران دینیاش بودند و رها کردن آنها در رنجی مستمر، یا ماندن و ساختن وطن برای همین عزیزان. او باید بین منافع و رشد فردی یا مصالح و رشد جمعی یکی را انتخاب میکرد و انتخاب غلامعلی، ماندن بود.
پیچکِ چریکی
غلامعلی ماند. بهار رفت و آمد. تابستان رفت و آمد. پاییز رفت و آمد و زمستان، فصل پیروزی بود. غلامعلی تبدیل شده بود به یک چریک تمام عیار که هدفی جز پیروزی نداشت؛ برای او، آسمان ایران، هر قدر هم آبی و پر ابر، اما کوتاه بود. میخواست پردههای این آسمان را کنار بزند و خدایی را که داشت فراموش میشد به آدمها نشان بدهد. خدایی که آخرین پیامبرش میگفت انسان باشید. مهر بورزید. و از شیطان دوری کنید که او برای شما دشمنی آشکار است.
غلامعلی، اولین نفر از سمت راست در ردیف دوم میباشد
غلامعلی پیرو خط امام بود. پیرو پیر جمارانی که میدانست حرفهایش عطر حسین (ع) را میدهد. دیگر از ساواک نمیترسید. حتی از کوملهها و دموکراتها. دشمن هر روز در قامت جدیدی پیچک را برای مبارزه میطلبید و او هر روز بیشتر از دیروز، دل از دنیا میبرید. دیگر برای غلامعلی فرقی نمیکرد، مظلوم در تهران است یا کردستان، در خرمشهر است یا روستای دور افتادهای در خوزستان؛ چون روح غلامعلی آنقدر بزرگ شده بود که حتی اگر پدر دستش را میگرفت و دوباره مدرسهای پیدا میکرد اما او را نمیپذیرفتند. حالا تناش هم برای تحمل عظمت این روح هم کم آورده و کوچک شده بود. و غلامرضا رفت. به قتلگاه. به جایی که باید این جسم خاکی را با مرگی سزاوار، جاودانه میکرد.
ارتفاعات برآفتاب
غلامعلی فرماندهای نبود که پشت صحنه باشد. اگر اسم عملیات میآمد تا نیروهایش بار و بندیل را جمع کنند او سی کیلومتر آنطرفتر از جبهه دشمن، نفوذ کرده بود. چشمهایش ابهت خاصی داشت که همه را مسحور خودش میکرد. اگر میگفت میروم میرفت و هیچکس جلودارش نبود. آنقدر نترس بود که در «عملیات بازی دراز» آخرین نفری که از ارتفاعات عقبنشینی کرد خودش بود.
دیدار غلامعلی با امام خمینی (ره) و شیفتگی او
آن روز هم جلوتر از لشکر میدوید. «عملیات مطالع الفجر» بود و زیر لب آیات انتهایی سوره فجر را زمزمه میکرد: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ...»
غلامعلی در جمع دوستان رزمنده
غلامعلی باید میرفت. باید برمیگشت. به سوی پروردگارش. دیگر جایی در این زمین نداشت. روحش بزرگ شده بود. سرش آسمان را شکافته بود. و عطر ملکوت مشامش را پر کرده بود. دیگر دور و برش خاک و خون نبود. دیگر صدای صفیر گلوله را نمیشنید. او تمام قد روی «ارتفاعات برآفتاب» ایستاده بود و تن به تن میجنگید.
دامادی غلامعلی
انگار ظهر عاشورا بود اما به فاصله یک هزار و چند صد سال. پیچک تنها بود. نیروها صدایش میزدند: «برگرد فرمانده» و او با اشاره همان چشمهای باابهت بهشان میگفت برگردند. باید نجاتشان میداد. سینهاش را سپر کرد. و گلولهها بیرحمانه رگهای قلبی که بیست و دو سال برای امامش حسین (ع) تپیده بود را شکافت.
حجله در خون
داماد دو ماهه بر زمین افتاد و خاک، حجلهاش شد. نمیتوانستند جسمش را برگردانند اما بعد از چند روز که آمدند؛ به جای تغییر رنگ و بوی نامطبوع زخمها، عطر بهشت میداد. انگار خدا خواسته بود پیکر غلامعلی هم مثل روحش جاودانه باشد! غلامعلیای که میگفت: «جنازه من را روی مینها بیندازید که منافقین فکر نکنند ما در راه خدا از جنازهمان دریغ داریم. به دامادی دو ماهه من نگاه نکنید که دامادی بزرگی در پیش دارم!» و غلامعلی چه زیبا، راست میگفت؛ دامادی در حجله خون ... .
* شعر المتنبی
وَ إِنْ تَکُنِ الْأَبْدَانُ لِلْمَوْتِ أُنْشِئَتْ/ فَقَتْلُ امْرِئٍ بِالسَّیْفِ فِی اللَّهِ أَفْضَلُ