تراژدی پاییزی در اکباتان؛ دهه هشتادی که جانش را داد اما آرمانش را نه
«پس از آن که تحصیلاتش را در حوزه به پایان میرساند، در شغل مناسب و مورد علاقهاش مشغول به کار میشود. مادرش هم چند وقت پیش آستین بالا زده و با خانواده دختری همسطح و در شأن آرمان که از مدتها پیش زیر نظر داشت قرار مدار خواستگاری را میگذارد. بالاخره روز ازدواجش فرا میرسد. پدر و مادرش از خوشحالی سر از پا نمیشناسند. آرزو خانم از تماشای پسر خوش قد و بالایش سیر نمیشود. آخر یک عمر زحمت کشیده برایش. نه که فقط بزرگش کرده باشد نه! تربیتش کرده؛ طوری که در هر فرصتی میخواهد پای مادر را ببوسد...
راستی صحنه زیباتر از این هم داریم مگر؟ اینکه به ثمر نشستن فرزند دُردانهات را ببینی. پسرت رخت دامادی بر تن کرده و راهی خانه بخت شود. و تو به تمام آرزوهایت رسیده باشی. یک مادر چه آرزویی دارد غیر از سروسامان گرفتن بچهاش؟ آرزو خانم هم بالاخره به آرزویش رسیده است. گل میپاشد بر سر عروس و داماد و مهمانها شادی و هلهله میکنند. پسرش مثل قرص ماه میدرخشد در کنار عروس و در میان سفره عقد...»
عقد و عروسی و نقل و نبات و شادی... خیالاتی که همه دوست داشتیم واقعیت میداشت. آرزوهایی که آرزو خانم ۲۱ سال انتظارش را کشیده اما یک سال است که آنها را به قاصدکها سپرده است. کاش آرمان زنده بود و تحصیلاتش را تمام میکرد. با دعای خیر پدر راهی خانه بخت میشد. کاش ششم آبان روز ازدواج آرمان بود نه روز پر کشیدنش. و آرزو خانم امروز به آرزوهای مادرانهاش میرسید. کاش «عاشقان آرمان» این روزها در محفل عاشقانهاش حضور مییافتند نه در کوچههای اکباتان...
آرمان، مثال نقض همه آنچه از دهه هشتادیها شنیدهایم
میگویند دهه هشتادیها نسل فجازی و بیتفاوت و شلوغکار و غیرسیاسی و... هستند. میگویند تمام شد دوران دفاع مقدس و جوانانی که برای رفتن به جبهه به هر راه و روشی متوسل میشدند، دورانی که نوجوانان با دستکاری شناسنامه سنشان را زیاد میکردند تا اجازه اعزام بگیرند. میخواهند این باورهای غلط را در جامعه القا کنند و به همه بقبولانند که آرمانها در دهه شصت جا ماندند. اما «آرمان» مثال نقضی است بر همه این حرفها و حدیثها.
آرمان در 21 سالگی، شعار «جانم فدای رهبر» را در عمل نشان داد و حسرت یک توهین به رهبری را بر دل آشوبگران گذاشت
آرمان علی وردی متولد ۱۳۸۰ در تهران است. در همین کوچه پس کوچههای پایتخت بزرگ شده و قد کشیده است و در خانوادهای که ولایت مداری و عشق به رهبری را یاد گرفته. آرزوی آرمان شهادت بود مثل جوانان دفاع مقدس که قید خانه و خانواده را زدند و شهد شهادت برایشان مثل عسل شیرین شد. آرمان در ۲۱ سالگی و در سال ۱۴۰۱ شعار «جانم فدای رهبر» را در عمل نشان داد و حسرت یک توهین به رهبری را بر دل آشوبگران گذاشت.
من نروم، چهکسی برود؟
آرمان جوان دهه هشتادی است، کوهی از غیرت و صلابت و نجابت. وقتی داعشیهای وطنی آرامش و امنیت زنان و مردان و کودکان را نشانه گرفتند، با اینکه هیچ وظیفه سازمانی نداشته اما احساس تکلیف میکند. آرزو خانم با نگرانی و دلشورههای مادرانهاش میگوید: نرو مامان! نرو! دلم شور میزند. آرمان اما مادرش را راضی میکند و میگوید: «من نروم، چهکسی برود؟ من نروم، ما نرویم پس چهکسی برود؟»
آرمان تا آخرین قطره خونش پای این انقلاب و رهبر و اهلبیت ایستاد و دشمن را روسیاه کرد
مادر یک سال است که روی ماه پسر را ندیده. این روزها تاب و توان صحبتکردن درباره آرمانش را ندارد، بغض راه گلویش را بسته و اشکها امانش نمیدهند. چهارم آبان بود که آن تراژدی پاییزی در اکباتان اتفاق میافتد و آرمان توسط دهها آشوبگر شکنجه و زخمی میشود. آرمان در وضعیتی بود که مادرش وقتی در بیمارستان بالای سرش میآید او را نمیشناسد و میگوید: «این آرمان من نیست. آرمان من صبح که از خانه بیرون رفت، این شکلی نبود!»
خانم آرزو فروغی میگوید: صبح جمعه ششم آبان که برای دیدن آرمان به بیمارستان رفتم اجازه ملاقات ندادند. به حیاط بیمارستان رفتم. چند لحظه بعد دیدم، همسرم اقوام را صدا زد و مطلبی گفت که داییهایم توی سرشان زدند و از حال رفتند! همانجا فهمیدم که آرمان شهید شده است. آن لحظه تا مدتی، هیچ چیز نفهمیدم... به منزل که آمدیم، دیدم کوچهمان مملو از جمعیت است! عاشورایی برپا شده بود.
ما که آرمان را نمیشناختیم طاقت نداریم فیلم شکنجه او را تماشا کنیم آخر یک مادر چقدر میتواند صبور باشد و این داغ بزرگ را چنین عاشقانه به جان بخرد. داغ جوان جگرسوز است و طاقت فرسا. اما شکنجههای وحشیانه و ظالمانه این داغ را سنگینتر میکند. شکنجههایی که صحنه کربلا را تداعی کرده است. صحنههای شهادت ۷۲ شهید دشت نینوا. اما مادر میگوید: «آنچه آراممان میکند این است که آرمان تا آخرین قطره خونش پای انقلاب و رهبر و اهلبیت ایستاد و دشمن را روسیاه کرد.»
بازسازی صحنه کربلا
بار دیگر جمله «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» رقم میخورد. اینبار در خیابانهای تهران. جایی که شهادت آرمان بی شباهت به شهادت مولایمان حسین بن علی(ع) نیست. آرمان را تنها گیرش آوردند و فهمیدند که بسیجی و طلبه است. دورهاش کردند دهها نفر ریختند سرش و زدند. هرکسی با هرچه داشت میزد. یکی با سنگ و یکی با چوب میزد. یکی با مشت و لگد. یکی با بلوک سیمانی و میلههای آهنی. آن دیگری با چاقو امانش را بریده بود... چقدر این روایت آشناست!
موبایلش را از جیبش درآوردند و شروع کردند به فیلم گرفتن و ارسال کردن برای اربابانشان: یک بسیجی را میکُشیم که با تیرهای مستقیم مردم را میکشت. آرمان به قدری سنگ به سرش خورده که توان حرف زدن ندارد اما به هر نحوی شده جواب قاتلش را میدهد: «من آدمکش نیستم همه وسایل مرا گشتید چیزی پیدا نکردید من کسی را نکشتهام.»
حتی از او میخواهند به امام خامنهای رهبر معظم انقلاب توهین کند، درست مانند داعش که از مدافعان حرم میخواستند به اهل بیت(ع) توهین کنند، از آرمان هم خواستند به رهبری اهانت کند اما آرمان میگوید: «میزنید بزنید، آقا نور چشم من است.»
آنچه امروز از آرمان قهرمان ساخته، صلابت و استقامت اوست که تا ابد زنده خواهد ماند چرا که جانش را داد اما آرمانش را نه
دقایقی در شهرک اکباتان رقم میخورد که هر لحظهاش صحنهای از کربلا را بازسازی میکند. پس از آنکه پیراهنش را درآوردند و تا میتوانستند به سرش ضربه زدند، شکنجه را به اوج خود رساندند. بر سر پیکر نیمه جان آرمان، رقص و هلهله کردند و تا میتوانستند وحشی گری خود را به اوج و مظلومیت آرمان را نیز به اوج رساندند اما آنچه امروز از آرمان عزیز قهرمان ساخته، صلابت و استقامت اوست که تا ابد زنده خواهد ماند چرا که جانش را داد اما آرمانش را نه.
این دنیا برای آرمان کوچک بود و آرزوهای او بزرگ. آرمان به آرزوهایش رسید؛ او با عاقبت بخیریاش آرزوهایش را رقم زد.