۲۷ دی ۱۴۰۲ - ۱۵:۵۲
کد خبر: ۷۴۹۶۷۶
روایت عشق (۵)؛

شوق دیدار

شوق دیدار
از همان ابتدا روبوسی و معانقه و حال‌واحوال‌کردن‌ها شروع می‌شود، نمی‌دانی به کدام طرف بروی و با کدام‌ یک دیدن کنی، وسط جمعیت حاج مهدی رسولی و عده‌ای از جوان‌ترها حلقه زده‌اند... آن‌سوتر عده‌ای از بچه‌های خوزستان شیخ علی آل کثیر را می‌بینم.

به گزارش سرویس سیاسی خبرگزاری رسا، بعد از حدود ۳۰۰۰ کیلومتر رانندگی، از قم تا نایین و یزد و کرمان و بم و نرماشیر تا چک چک و خرانق و...، حق بدید بین آماده‌سازی و تنظیم یادداشت‌ها فاصله بیفتد... کاش فرصتی پیدا شود و حکایت‌های شیرین و رشک‌برانگیز این سفر رویایی را روایت کنم... از گلزار شهدای کرمان و صدها شهیدی که هریک را قصه‌ای است، از مزار شهید رضا_عادلی در آن‌سوی گلزار تا آرامگاه ابدی شهید عادل_رضایی در این‌سو تا منزل ساده پدری عادل تا موکب آسمانی حضرت ابوالفضل(ع) بم، از منزل باصفای شهید راه اربعین، علی_تورانی تا خانه به ظاهر محقر شهیدان گلزار شهدای کرمان، حسن_و_حسین_محمدآبادی، دو پسرعموی بهشتی... تا نخلستانی که با دستان شهید سعید کریم_کاویانی غرس شده بود، همان‌که حافظ قرآن و نهج‌البلاغه بود و چگونه باور کنی زاده خانواده‌ای زرتشتی بوده‌است؟! آه که خاطرات متراکم این سفر کوتاه ولی ملکوتی، بر دلم سنگینی می‌کند...

به گمانم همین مقدار برای عذر تقصیر در تأخیر روایت کفایت می‌کند...

بگذاریم و بگذریم و برگردیم به خط روایت...

حوالی عوارضی حرم امام، مسیریاب را فعال می‌کنم؛ مستقیم کشوردوست... داخل پیچ‌وخم خیابان‌های تهران که می‌شویم، تعارفی -به غایت تعارف- به خانم می‌کنم که صبحانه درخدمت باشیم! کله‌پاچه‌ای، آشی، املت کثیفی! اما او هم که دل‌آشوبه مرا دیده است، از من نگران‌تر است...

از جمهوری که می‌پیچم داخل کشوردوست، انبوه جمعیت مقابل درب شوکه‌ام می‌کند، نرسیده به جمعیت می‌زنم روی ترمز و وارد هلالی می‌شوم، خیابان هلالی... به قاعده یک مستطیل خیابان‌ها را دور می‌زنم، به امید آن‌که داخل جمهوری توقف‌گاهی پیدا شود... کناره جمهوری که سپرتاسپر ماشین‌ها ردیف شده‌اند، آخرین کوچه بن‌بست قبل از کشوردوست توجهم را جلب می‌کند، دنده‌عقب می‌گیرم و وارد کوچه می‌شوم، حس بسیار‌خوبی دارم، انگار جایی را فتح کرده باشی! از جای ماشین که مطمئن می‌شوم، تمام وسایل جیب‌هایم را خالی می‌کنم روی صندلی، به جز کاغذ و‌ قلمی که از دیشب تدارک کرده‌ام و گوشی!

وقتی آغوشت از بغل اشباع می‌شود!

پیاده راهی بیت می‌شویم... خانم گنجی هم نبش انوشیروان گرای خانم دیگری را داده است که یک کارت با تصویر مشابه! تحویل خواهد داد... نزدیک انوشیروان، خانواده را جلوتر راهی می‌کنم و با فاصله پشت سرش می‌روم تا به انبوه جمعیت مقابل درب برسم...

از همان ابتدا روبوسی و معانقه و حال‌واحوال‌کردن‌ها شروع می‌شود، نمی‌دانی به کدام طرف بروی و با کدام‌یک دیدن کنی، وسط جمعیت حاج مهدی رسولی و عده‌ای از جوان‌ترها حلقه زده‌اند... آن‌سوتر عده‌ای از بچه‌های خوزستان... شیخ علی آل کثیر را می‌بینم در کنار شیخ مهران جامعی... سوی دیگر تیم اجرایی اجلاس پیرغلامان جمعند... محمد طالقانی پدرش را معرفی می‌کند و عرض ادب می‌کنم...

وسط این همه چهره آشنا گیج و منگم... آغوشم از بغل اشباع شده... احساس می‌کنم پیچ‌های بغلم شل شده!

میثم می‌آید به طرفم: «سلام حاجی، چه وضعیه این‌جا!» پشت‌بندش مهدیتدینی و کمی این‌ورتر سعیدکرمعلی که همین چندروز پیش حسابی زحمتش داده‌ام... امید هم هست، مثل همیشه سرحال و‌ خندان...

بعد از انتشار قسمت قبل، شیخ محمدعلی رضاپور پیام داده: «سلام و ارادت، به عنوان برگزیده مهرواره هوای نو

اصلا دعوت نشدم به دیدار»

به امید منتقل می‌کنم و می‌گوید خودتان که می‌دانید، فقط مدیران هیأت‌های برگزیده دعوت بوده‌اند، نه اشخاص برگزیده... من هم همین‌جا می‌نویسم که شیخ بخواند!

دو نفر کارت‌آویز نسبتاً بزرگی را بر گردن انداخته بودند که خیلی‌درشت رویش نوشته بود: «عوامل اجرایی» و یک دسته قطور کارت در دست‌شان بود...

سراغ حاج‌آقا را می‌گیرم، رفته داخل برای حل مشکلی که برای چندنفر پیش آمده، می‌توانم تصور کنم چه فشاری را دارد تحمل می‌کند... همین هم هست، بعد از دیدار که دیدمش احساس کردم به قدر محسوسی موهای سپید سرورویش بیش‌تر شده!

نگران خانواده هستم، آخرین‌بار که تماس گرفته بودم، هنوز معطل بود و فردی که خانم گنجی معرفی کرده بود، نتوانسته بود کاری کند... برای چندمین‌بار تماس می‌گیرم و این‌بار دیگر گوشی پاسخ نمی‌دهد، احتمال زیاد می‌دهم که موفق شده برود داخل...

این‌سو هم جمعیت در حال کم ‌و زیادشدن هستند...، عده‌ای می‌روند داخل و عده دیگری بر جمع اضافه می‌شوند... حسین ستوده همراه هادی جان فدا و یکی‌دونفر دیگر از راه می‌رسند... جلسه اخیر ستوده در کنار حاج منصور سروصداها و حرف‌وحدیث‌های زیادی را در فضای مجازی داشته... و البته حضور خاصش در همین دیدار هم تحلیل‌ها و قضاوت‌ها را ادامه داد... آن‌طرف‌تر هم آقانریمان و همراه همیشگی‌اش سادات خانوم آمده‌اند و عده‌ای دورش را گرفته‌اند و حال‌واحوال می‌کنند... الحمدلله حال آقانریمان خیلی بهتر است و مایه خوشحالی...

هادی عسکری آرام و بی‌سروصدا می‌آید و بدون توقف، از کناره درب به سرعت وارد می‌شود و می‌رود داخل... جواد_خلیق  را می‌بینم که همراه حبیب عبداللهی و چندنفر دیگر از بچه‌های کرج از راه می‌رسند... با چندنفر خوش‌وبشی می‌کنند، می‌روم سمت حبیب و در آغوشم می‌کشمش... مدتی بود ندیده بودمش، با مزاح و گلایه توأمان می‌گویم: «اخوی! عِقابِ بدونِ تفهیمِ اتهام، قبیحه! حداقل بگو چه کار کرده‌ایم که مستحق عذابیم...» او هم تواضع و محبت را به هم می‌آمیزد و جوابی می‌دهد... این‌طرف جواد تا خانه خدا از مهران شاکی است و در چند ثانیه، سینه‌ای از گلایه را سبک می‌کند، با بالاترین چگالی ممکن!

رحیم آبفروش

میثم صدیقیان
ارسال نظرات