مردی که صدای رسای مردم بود
به گزارش خبرگزاری رسا، این سطرها را نمیتوان به گیرودار کلمات و تعارفها کشاند چنانکه او اهل تعارف نبود اما سخن گفتنش در کنار لهجهٔ شیرینش آنقدر سلیس بود که هنوز که هنوز است صدای رسایش در خاطرات مردم تبریز زمزمه میشود.
با دلهره شب را سحر میکنیم و چیزی جز خبر شهادتش به گوشمان نمیرسد. آنچنانکه نباید، خبر پتک سنگین در آیینه بود. باور نکردهایم و هنوز باور نمیکنیم. شهر در بهت غریبی است و هنوز امیدوار به تکذیب یا هر خبر دیگر هستیم اما آنها که به حوالی سانحه رفتهاند حرفهای دیگری میگویند.
قرار میگذاریم تا در کنار هیئات حسینی مقابل بیت امام جمعه عزاداری کنیم. همه آمدهاند. همه آمدهاند اما این سوگ، سوگ دیگری است. سوگ پدری پیر و روزگاردیده در رثای پسری است که گویی آذربایجان بر شانههای او ایستاده بود.
اینجا رثای مردی است که صدای رسای مردم بود. رثای مردی که از وقتی امام جمعه این شهر شد، بغضهای در گلو ماندهٔ بسیاری باز شد و هیچ گرهی ناگشوده نماند.
مردی که میشد او را بیهیچ اجازهای دید و با حرف زد و فاصلهای برای مردم باقی نگذاشته بود.
از حوالی باغشمال رد میشوم و صدای یاحسین مردم را میشنوم. به سمت بیت امام جمعه میروم اما دیگر قرار نیست در آن بیت، سیدی را ببینیم که لبخندهایش را همیشه به مردم هدیه میکرد.
قدم به قدم، بغض و اندوه و مرور خاطرات مرا به گریه میاندازد و چشمهای گریان مردمی را میبینم که در غم از دست دادن پدر معنوی آذربایجان به سوگ نشستهاند.
میخواهم حرفهای دیگری بنویسم اما با خودم میگویم عزای این مرد، عزای دیگری است که همه آمدهاند. روزنامهنگاران و خبرنگاران پیشکسوت و جوان، هنرمندان، ورزشکاران، اهالی سیاست و فرهنگ و مردم عادی اینجا به سوگ و به احترام ایستادهاند.
به جمعیت نزدیک میشوم و نظامیان عقیدتی سیاسی ارتش را میبینم. هرچه باشد ارتشیها بهتر از هرکسی او را میشناختند و در تمام سالهای خدمت او را فهمیده بودند.
به یاد میآورم روزهایی را که او تمامقد در کنار همهٔ اهالی فرهنگ ایستاده بود و امروز اهالی فرهنگ به سوگ او ایستادهاند.
شاعران تبریز را به اسم میشناخت. بارها در بیت امام جمعه شعر خوانده بودیم و هجا به هجا گوش داده بود و گاه نقدی نیز کرده بود. ادیب بود و شعرشناس بود و به شعر تبریز علاقهٔ مضاعف داشت.
برای عکاسها لبخندهای ماندگاری به جا گذاشت که امروز همان عکسها داغهای بر دل نشستهای هستند که یک به یک مرور میشوند و حاج بهزاد پروینقدس عکسی از او در لباس پاسداری منتشر میکند که وصیت او برای پس از شهادتش همین عکس بود.
با خودم میگویم شهید زیستن، شهادت را به ثمر مینشاند و آذربایجان، سومین شهید محراب را اینگونه فدای انقلاب میکند چنانکه آن سید شریف نیز از دو شهید محراب سخن میگوید و آرزوی شهادت میکند.
زبان اهالی رسانه را بلد بود. خودش یک رسانه بود؛ شماره تلفنش در دسترس بود و مردم حرفهایشان را به او میگفتند و در اختتامیه یکی از جشنوارههای رسانهای بود که پیام یکی از شهروندان را برای اهالی رسانه خواند و گلایه مردم را بهحق دانست.
کتاب میخواند و کتاب خوب را میشناخت. آخرینبار تقریضی بر کتاب «حسینیهٔ بازار» نوشت. بارها از کتابهای مختلف در بیت امام جمعه رونمایی شده بود و روایت کاتبان از این مرد بزرگ، نیاز به کتابتی دیگر دارد.
آخرینبار دوشادوش استاندار اسبق در سینما به تماشای فیلم نشسته بود و احوال سینماگران، مستندسازان و بازیگران تئاتر و سینما را جویا میشد.
اهالی فرهنگ او را دوست داشتند و او نیز خوب میدانست که دردهای اهالی فرهنگ از جنس دردهای مردمی هستند که نجیب و شریفند.
غم و شادیاش، غم و شادی مردم بود. به مجالس ترحیم هرکس که نیاز بود میرفت. برای درخواستهای مردم نامه مینوشت و به حرفهایشان گوش میداد. دستهای مردمانی را میگرفت که او را امید خود میدانستند.
به خودم میآیم و حاج احمد بالایی یکی از پیرغلامان شهر میگوید که دیگر صدای آن مرد را نخواهیم شنید. داغ دل مردم تازه میشود. انگار این داغ قرار است تا همیشه زنده بماند.
حالا، او شهید شده و تبریز از دست رفته است.