دادستانی که به داد مردم رسید

آیتالله شهید علی قدوسی دادستان انقلاب اسلامی در ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ توسط عوامل نفوذی منافقین به شهادت رسید. مرحوم حاج احمد قدیریان از معاونین آیتالله قدوسی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منشتر شده است درباره دادستان شهید میگوید: «در تدارک شناسايي و ضربهزدن به خانههاي تيميِ مخفيِ منافقين بوديم که خبردار شديم آيتالله قدوسي نيز توسط همين منافقين کوردل به خيل شهدا پيوستند. شهادت آقاي قدوسي بسيار عجيب بود. ايشان به يکي از کارکنان دادستاني به نام آقاي فخّار مشکوک شده بود، شخصي که بعدها ديديم با مسعود رجوي عکس داشت. فخّار در دادستاني نفوذ کرده بود. آقاي قدوسي چندينبار به مسئولين پرسنلي تذکر داده بود که مراقب او باشيد، من نسبت به اين شخص مشکوکم. روز سهشنبه يا چهارشنبه صحبت شده بود که آقاي فخار به گزينش برود تا با او صحبت کنند. ايشان به آن قسمت آمده بود و پس از گفتگوهاي لازم، يک برگه تصفيهحساب به او داده بودند و قرار نبود از شنبه به دادستاني بيايد. ايشان پنجشنبه و جمعه وارد دادستاني شد و زير ميز شهيد بزرگوار آقاي قدوسي و همچنين در سقف مواد منفجره کار گذاشت. منافقين بهمحض اينکه آقاي قدوسي وارد دادستاني شد و پشت ميزش قرار گرفت، مواد را با هدايت از بيرون منفجر کردند. براثر شدت انفجار، ديوار اتاق ايشان خراب گرديد و آقاي قدوسي به پايين پرت شد. کنار آقاي قدوسي هم تعدادي از دوستان و برادران مجروح شدند. بعد از اين انفجار آقاي قدوسي را به بيمارستان بردند و همان روز هم سر ايشان را عمل کردند، ولي موفق نشدند و ايشان همان بعدازظهر به درجهي رفيع شهادت نايل شد. سازمان منافقين با نفوذيهايي که داشت، ضربه ميزد تا تکتک کساني را که بازوان قوي امام بودند از بين ببرد.
آقاي قدوسي رأفت و مهرباني خاصي داشت. بهقدري از نظر تقوا و تعهد بالا بود که چاي دادستاني را نميخورد و تا ۱۱ شب در دادستاني کار و با افراد مختلف ملاقات ميکرد و دستورات گوناگون ميداد. آقاي قدوسي فردي بود که بسيار احتياط ميکرد و ميگفت اگر اموالي مصادره ميشود، بايد عيناً تحويل انبارداري شود. انباردار دادستاني آقاي شجاع بود. ايشان به حاجآقا شجاع اعتماد عجيبي داشت، لذا وقتي اموال ميآمد کسي حق نداشت حتي به آنها نگاه کند؛ بهخصوص اگر جواهرات ميآمد، ايشان حتماً بايد ميديد و صورتجلسه و تحويل حاج آقا شجاع ميشد. ايشان درمورد حفظ بيتالمال خيلي دقت داشت. اگر کسي به هر دليلي اموالش مصادره شده بود و ميخواست با ايشان ملاقات کند، ميتوانست. اگر ايشان به اين ميرسيد که اين مصادره اشکالي داشته است، با نظر امام عمل ميکرد و خيلي دقت داشت.
شبي از خيابان رسالت تماس گرفتند که شخصي از طبقهي ششم يک ساختمان خودش را از پنجره آويزان کرده، يک دستش به پنجره است و يک پايش هم لب پنجره و در خيابان آويزان است. جمعيت جمع شدهاند و به او ميگويند پايين بيا، ولي او ميگويد فقط به دادستان کل بگوييد بيايد تا من خودم را پايين نيندازم. آقاي قدوسي بنده را صدا کردند. به نظرم ساعت ده بود. گفتند: «برو و ببين قضيه چيست؟» گفتم: «او شما را ميخواهد.» گفت: «يک تماس بگير.» با طبقهي پاييني او تماس گرفتيم. گفت: «فقط آقاي قدوسي را ميخواهد.» ماشين آماده شد و من و ايشان به آنجا رفتيم. جمعيت زيادي در محل ايستاده بودند، به طوريکه خيابان بسته شده و نميشد کسي حرکت کند. با آمدن ما پليس راه را بازکرد و جلو آمديم. آقاي قدوسي از ماشين پياده شد و سرش را بالا برد و گفت: «من قدوسي هستم.» آن شخص اشاره کرد که از اين طرف بالا بياييد. اين بزرگوار از پلهها بالا رفتند و گفتند: «مسئله چيست؟» آن شخص گفت: «من از صاحبملک اين ساختمان ناراضي هستم. او ميخواهد مرا بيرون کند.» آقاي قدوسي او را پايين آورد و داخل ماشين خودش برد و به من گفت: «صاحبملک را به دادستاني بياور.» من هم آن آقا را به دادستاني بردم. در راه آقاي قدوسي از او مشکلش را پرسيده بود و شخص گفته بود که اجارهي خانهاش عقب افتاده و مشکل دارد.
وقتي به دادستاني رسيديم، آقاي قدوسي فرمودند اين شخص را به اتاق خودت ببر و صاحبملک را پيش من بياور. آيتالله قدوسي به صاحبملک گفت: «چرا به او فشار ميآوري؟ او عيالوار است.»، صاحب ملک گفت: «من نميدانم او چرا ميخواهد خودش را بکشد. من فقط گفتهام اجارهاش را بدهد. من هم مشکل دارم.» آقاي قدوسي گفتند: «با او مدارا کن.» پرسيده بود چگونه و کمي تند برخورد کرد. آقاي قدوسي فرمودند: «اينها را امشب اينجا نگهدار.» آقاي قدوسي رفتند و من با رأفتي که از ايشان سراغ داشتم، شخصي را که ميخواست خودش را بکشد فرستادم رفت و ديگري را هم ساعت 12 شب فرستادم و گفتم که صبح زود بياييد. نظر آقاي قدوسي اين بود که شب بمانند تا مقداري به خودشان بيايند. صبح که آمدند، آقاي قدوسي ميخواست آنها را آشتي دهد. شخصي که ميخواست خود را بکشد، گفت اين مرد ديشب در خانهاش بوده، ولي آقاي قدوسي چيزي نگفت و مسئلهشان را حل کردند و تعهدي نوشتند و رفتند. آقاي قدوسي مرا خواست و گفت: «شما چرا او را ديشب آزاد کردي؟» گفتم: «من با توجه به روحيهي رأفت و صميميتي که در شما سراغ داشتم، چون اين شخص آخر شب منقلب شد و گريه کرد و گفت هرچه آقاي قدوسي بگويد، من عمل ميکنم، من هم او را فرستادم رفت.»