در جریان انقلاب اسلامی هیچ کس شجاعت و تدبیر امام خمینی را نداشت
اشاره؛
آیت الله سیدعزالدین حسینی زنجانی فرزند مرحوم آیت الله میرزا محمود حسینی در سال 1300 شمسی در خانواده علم و فقاهت در زنجان متولد شد. دوره مقدمات و سطح و کمی از دروس خارج را در این شهر گذراند و سپس به قم عزیمت کرد و نزد استادانی چون حضرات آیات بروجردی، سید محمد حجت کوه کمرهای، علامه طباطبایی، آیت الله مهدی مازندرانی و امام خمینی(س) تلمذ کرد. وی در سال 1335 به زنجان بازگشت و در زمینه های علمی و فرهنگی و اجتماعی فعالیت خود را آغاز کرد. در سال 1342 به دلیل مبارزه سیاسی علیه رژیم طاغوت راهی زندان ودر سال 1351 به دلیل سخنرانی تند علیه شاه به مشهد تبعید شد. پس از انقلاب اسلامی به دستور امام خمینی(س) به زنجان بازگشت و امام جمعه آن شهر شد. پس از چندی به مشهد عزیمت کرد و هم اکنون از مراجع و مدرسین این شهر است. حضور ایشان در مبارزات انقلابی ما را بر آن داشت تا پای خاطرات و نکات مد نظر این عالم بزرگوار بنشینیم که از خاطرات مبارزه آغاز شد و با نظرات وی در مورد وضعیت دروس حوزوی و طلاب جوان پایان یافت.
حضرتعالی داره سابقه مبارزاتی در زمان طاغوت هستید، مبارزه شما با حکومت ستمشاهی از چه زمانی آغاز شد؟
مبارزه را از زمانی که در زنجان بودم آغاز کردم. در آن زمان خیلی مایل بودم جهت ادامه تحصیلات به مشهد مشرف شوم، ولی از طرفی هم نمی خواستم به گونه ای باشد که مردم زنجان به خاطر ترک شهر از من رنجیده خاطر شوند، به هر حال پس از یک سخنرانی تند علیه شاه مرا به مشهد تبعید کردند و به نظرم بهترین تبعید در عالم هستی اتفاق افتاد.
ماجرا از این قرار بود که سال 42 هنگامی که شاه به آمریکا رفته بود من منبر بسیار تندی رفتم و گفتم اکنون وضعیت به گونه ای شده که هر جا اعتراضی میشود، هر کس آن را به خود میگیرد و منظورم از این جمله محمدرضا پهلوی بود، بعد داستانی را در این باره بیان کردم و گفتم فردی دماغ بزرگی داشته، یک روز در جایی بوده که بچهها در آنجا با هم بازی میکردند و بدون توجه به حضور این فرد به هم سنگ پرتاب میکردند، این فرد هم چون دماغش بزرگ بوده سنگها به دماغش میخورده برای همین شروع کرد به انتقاد و دعوا کردن که چرا به دماغ من سنگ میزنید و شما با دماغ من چکار دارید. بچهها گفتند ما اصلا با دماغ تو کاری نداریم، دماغ تو بزرگ است و از هر طرف چیزی میآید به آن میخورد. این سخنرانی خیلی مؤثر واقع شد و خیلیها از این جلسه ترسیدند.
و بعد از این سخنرانی بازداشت شدید؟
بله، بعد از این سخنرانی حکم زندان ما آمد. روزی که دستگیر شدم تقریبا ساعت دو بعدازظهر بود، زمانی بود که خیابانها خلوت بود و مردم بیشتر در حال استراحت بودند. به نظرم این ساعت را برای دستگیری انتخاب کرده بودند که تجمع و راهپیمایی صورت نگیرد. ماشین جیپی را دم در منزل آوردند، تمام پشت بامها و دالان خانه پر از پاسبان بود. به محض اینکه بیرون آمدم در جیپ را باز کردند و من داخل ماشین بردند و با سرعت حرکت کردند، آن قدر تند حرکت میکرد که سر من به سقف جیپ میخورد و میترسیدند مردم بفهمند و تظاهرات کنند.
زنجان یک رییس کلانتری هم داشت که آن موقع کنار من نشسته بود، آدم بدی نبود اما ظاهرا چارهای نداشت؛ بین دنیا و آخرت گیر کرده بود، در تشبیه مانند عمر سعد «... و الرّی منیتی ...» آنطور حالتی داشت. خیلی مظلومانه و ناراحت کنار من نشسته بود. قدری که حرکت کردیم به او گفتم سرهنگ عطایی (یا سروان، عنوانش خاطرم نیست) شما چرا هیچ حرکتی نمیکنید، چرا سیگاری نمیکشید، گفت من از این که باید شما را با این وضعیت ببرم خیلی ناراحتم. گفتم ای بابا رها کن همه اینها را، سیگارت را بکش. سیگارش را در آورد، کشید یا نه نمیدانم، اما کمی صورتش از هم باز شد و راحت تر شد. او مأمور بود که مرا به قزوین ببرد و به رییس کلانتری آنجا معرفی کند. به قزوین که رسیدیم پیش رییس کلانتری رفت و پس از مدتی آمد و گفت می خواهد شما را ببیند. داخل رفتم، رییس کلانتری قزوین جسورانه به من گفت الحمدالله موفق شدیم این انقلاب و امام راکنترل کنیم و ما هم در این اصلاح اوضاع حظ و بهرهای داریم. بعد گفت میروید در تهران مدتی آب خنک میخورید و میفهمید که اوضاع چطور خوب شده است.
خلاصه ما را به تهران منتقل کردند، در راه ماشین به قدری تند حرکت کرد که خیلی زودتر از زمان معمول رسیدیم. آن زمان زندان در شهربانی بود. وارد زندان که شدم دیدم عجب غوغایی است. شام آورده بودند، خورشت سبزی بود و در کاسه و بشقاب هم نبود بلکه در یک ظرف بزرگ ریخته بودند، چون همه آن جمعیت میخواستند غذا بخورند. البته من که رسیدم همه غذا خورده بودند و من از باقیمانده غذاها استفاده کردم. آقای ناصر مکارم هم آنجا بودند البته من ایشان را نمیشناختم تنها از دور اسمشان را شنیده بودم. بیدار شدند و اما متوجه نشدند که من آمدهام برای همین دوباره خوابیدند. صبح که فهمیدند من آمدهام آمدند و احوالپرسی کردند. در روایات آمده است که مرده وقتی به برزخ میآید تمام اموات دورش جمع میشوند و از او میپرسند در دنیا چه خبر بود، صبح همه کسانی که در زندان بودند همینطور دور من را گرفتند و میپرسیدند که بیرون از زندان چه خبر است، من آنچه را میدانستم گفتم. جناب آقای فلسفی هم آنجا بود. ایشان منبرهای بسیار تند و بجایی در آنجا میرفت و ریاست جمعیت داخل زندان را هم به عهده داشت. مسؤولان زندان خیلی می ترسیدند مبادا تظاهراتی شود، یک پاسبان عجیب و غریب ممسوخ الخلقهای را که سبیل عجیبی هم داشت گذاشته بودند دم در تا مبادا کسی فرار کند. نزدیک به یک ماه آنجا بودیم، در این مدت اخوی بنده که خدا رحمتش کند چون در ارتش بود با برخی نظامیان تماس گرفته و مجوز ملاقات گرفته بود و هر از چندی به ملاقاتم میآمد. تنها به ایشان مجوز داده بودند که با من ملاقات کند. از بابت من خیلی ناراحت بود.
در زندان وضعیت غذا بسیار بد بود برای همین تنها به آقای فلسفی اجازه داده بودند که از منزل برایشان غذا بیاورند و غذاهای زندان را به بازداشت شدهها تحمیل میکردند. منتهی آقای فلسفی لطف میکرد و من را هم در آن غذا شریک میکرد. جای من در زندان کنار آقای فلسفی بود. به هر حال مدتی گذشت تا این که یک روز حاج سیداحمد خوانساری، از اکابر مجتهدین برای دیدار زندانیان به آنجا آمدند. ایشان یک دوره کامل فقه نوشتهاند، از اساتید من و هم مباحثه و هم دوره مرحوم والد در نجف بودند، از شاگردان آقا ضیاء به شمار میرفتند، ایشان در تهران از احترام خاص و فوق العادهای برخوردار بود، ایشان به ملاقات زندانیان آمدند لکن گویا از ایشان قول گرفته بودند که حرفی نزنند، آمدند و قدری نشستند، آقای فلسفی چون خطیب بود و بلد بود چطور حرف بزند به ایشان گفت که وضع زندان مناسب نیست، اگر تمام ملل دنیا زندانی هستند در غذا آزادند، اینها حتی اجازه نمیدهند برای ما غذا بیاورند. بعد از آن جریان ممنوعیت غذا شکسته شد و از منزل برایمان غذا میآوردند.
در زندان روزها چگونه می گذشت؟ برنامه ای هم به صورت روزانه داشتید؟
بله، یکی از کسانی که همیشه خیلی مجاهدت میکرد مرحوم شیخ حسین لنکرانی بود که از عجایب دنیا بود. خودش عالم و فاضل بود و در نهضت سیاسی که جنبه دینی داشت اول شخصی بود که اقدام میکرد. ایشان میگفت به قدری به این تبعیدها و زندانها عادت کردهام که هر وقت اتفاقی میافتد من فورا بقچهام را جمع میکنم تا بیایند مرا دستگیر کنند و اینطور هم میشد. آدم فوق العادهای بود. طلبههای داخل زندان نوعا جوان و تازه ازدواج کرده بودند و میخواستند ایام ازدواج را همراه خانواده باشند، لکن آنها را به زندان آورده بودند.
یک روز آقای لنکرانی آمد و دور و بر را نگاه کرد و گفت آقایان را ملول میبینم، فرمایش مولا را به یاد آورید که «لاتکونوا للدهر عون علی انفسکم»، شما کمک نکنید که خودتان را محزون کنید. این کلمات را که گفت وضع مجلس عوض شد. ایشان گفت من باید «خامان» این جلسه را به جوش بیاورم، کتاب خلاف شیخ طوسی را آورده بود و گفت من یک فرع دارم و آن را عنوان کرد. به قول سعدی «به خامان مجلس به جوش»، خمودگیها با همین مساله برطرف شد و یک تقویت روحیهای در جمع بوجود آمد.
جمع بسیار خوبی در زندان دور هم جمع شده بودند، خیلی از آنها از اهل منبر بودند. حاج اشرف منبری، بهبهانی و یک سیدی هم بود که بسیار خوش خلق و اهل مزاح بود و امام جماعت مسجدی در حضرت عبدالعظیم نیز در جمع زندانیان بودند. شما یادتان نمیآید در مقابل حرم حضرت عبدالعظیم مسجد و تکیهای بود که این شیخ آنجا نماز میخواند. وی سرش طاس بود، مرتب میآمد و برای خنداندن دیگران میگفت سر ما را همه باید زیارت کنند نوبت من که رسید گفتم همه چیز ایشان را قبول دارم لکن قدرت زیارتشان را ندارم.(با خنده) از این موارد هم برای این که تفریحی کرده باشیم اتفاق میافتاد.
تبعید شما بعد از همین زندان بود.
بله بعد از همین زندان، جریان تبعید رخ داد، از آنجا که دیدند من ساکت نمینشینم زمینه تبعیدم به مشهد را فراهم کردند.
آیا بنای آمدن به قم را نداشتید.
قم جایی نبود که من بیایم. من مشهد را انتخاب کرده بودم و آنها هم راضی شدند که مرا به مشهد بفرستند، البته این مساله را من از خدا خواسته بودم.
یعنی در انتخاب مکان تبعیدتان مخیر بودید؟
ظاهرا اینگونه بود که مخیرم. در همان اوان بود که مرحوم قاضی و هم دورهای بنده شیخ محمدعلی تبریزی هم در همانجا تبعید بودند، منتهی جای دیگری بودند و در یکجا نبودیم.
از شما در مشهد چگونه استقبال شد؟
استقبال چندانی صورت نگرفت چون در مشهد غریب بودم و مرا زیاد نمی شناختند. (باخنده) السلام علیک یا غریب الغربا.
در مشهد کجا مستقر شدید؟
قبلا در خیابان تهران، کوچه مسجد رانندگان، نزدیک منزل آقای مروارید و حاج میرزا جواد تهرانی که خیلی به ما محبت میکردند و روزی چند مرتبه برای دیدن بنده تشریف میآوردند.
در مشهد جلساتی برای مبارزه با رژیم ستمشاهی تشکیل میشد که در آن شرکت میکردم. بعد از آمدن آقای شیرازی هم بحث تحصن در صحن مطهر حرم حضرت رضا (ع) در تالار بزرگ مطرح شد که الان شاید عکسهایش موجود باشد. در آن تحصن آقای شیرازی، بنده، مرحوم فلسفی، آقای نوقانی و بسیاری از علما شرکت داشتند. در آن موقع دیگر درسها تعطیل شده بود.
ظاهرا در تاریخ ده بهمن 57 نیز در اعتراض به جلوگیری از ورود امام به ایران در صحن مطهر حرم امام رضا(ع) متحصن شده بودید؟
بله، دهم بهمن در صحن مطهر متحصن شدیم، البته این مساله برای بعد از تبعید بنده بود یعنی دوران تبعید به سرآمده بود و پس از خلاص شدن از تبعید و آزادی، در صحن مطهر متحصن شدیم که البته زیاد طول نکشید. غرض اصلیمان همان اعتصاب بود، فکر میکنم این تحصن یکی دو روز یا حتی کمتر طول کشید.
روز 12 بهمن که حضرت امام تشریف آوردند شما مشهد بودید؟
بله مشهد بودیم. البته بعدها خدمت ایشان مشرف شدیم. چند سالی که برای تحصیل در قم بودم حضرت امام آنجا از متن اسفار، فلسفه تدریس میکردند. حدود دو سال در خدمت ایشان از بحثهای اسفار استفاده کردم، ایشان همان زمان هم به بنده لطف خاصی داشتند. یک مدت به خاطر بیماری در بستر افتادم، حضرت امام و حاج سید احمد زنجانی در این مدت واقعا به من رسیدگی کردند به گونه ای که اگر مرحوم والد زنده بود قطعا بیش از محبتی که این دو بزرگوار در حق من انجام دادند نمیتوانست انجام دهد. یادم هست شبی حالم بسیار بد بود، دکتر جدیدی را آورده بودند که به من یک قرصی داد که حالم خیلی خراب شد، آن موقع با حضرت امام و حاج سید احمد زنجانی همسایه بودیم، امام آمدند و من را دیدند. هوا هم خیلی سرد بود. ایشان که دیدند من آنطور حالم خراب است گفتند با طبیب جدید خوب نمیشود، حصبه و امثال آن با روش قدیمی معالجه میشود، بعد گفتند من یک نفر را میشناسم که در این امر وارد است. حضرت امام در آن سرمای شدید و در آن وقت شب نعلین پوشیدند و پی طبیب رفتند، کمی بعد دیدیم با یک دکتر قدیم آمدند، شیخی بود که عمامه مولوی به سر بسته بود، دوای حصبه از قبیل گلگاو زبان و بنفشه بود. پس از معاینه گفت نمیشود در منزل معالجه شوم و به حاج سید احمد زنجانی پیشنهاد کرد که به بیمارستان منتقل شوم. آن موقع دو بیمارستان فاطمی و سهام الملک در قم بود. ما به بیمارستان سهام الملک رفتیم و آنجا بستری شدم. دیگر آقایان هم که جریان بیماری مرا فهمیدند به عیادت آمدند. مرحوم صدر پدر امام موسی صدر تقریبا هر روز به عیادت میآمد، ایشان با مرحوم والد بسیار رفیق بودند.
وقتی به مشهد تبعید شدید فضای مبارزاتی این شهر چگونه بود؟
آقای میلانی و فرزندش هم که اخیرا فوت شد را خدا رحمتشان کند، اطرافیانشان خیلی نمیگذاشتند که در جریان مبارزه شرکت کنند، مخصوصا برخی از آنها با درباریها ارتباط داشتند و به وسیله همین ارتباطات، آقای میلانی را نگه میداشتند و اجازه فعالیت به او نمی دادند. او هم پیرمردی بود که نمی توانست کاری صورت دهد. در جریان انقلاب تنها حضرت امام بود که بدون هیچ ترسی و با کمال شجاعت اقدام کرد. یکبار قرار بود گروهی از علما در تهران گردهم آیند تا درباره مسائل روز صحبت کنند، آقای میلانی هم می خواست با هواپیما به تهران برود، هنگامی که فهمیده بودند ایشان را برگردانده بودند. در آن اجتماع علما، مرحوم آقای مرعشی نجفی، آیت الله گلپایگانی و بسیاری از علما بودند، در آن جلسه آقای سیدکاظم تبریزی هم حضور داشت و راجع به اوضاع صحبت کرد.
آن موقع چهره شاخص مبارزه در مشهد چه کسی بود؟
آشیخ ابوالحسن (شیرازی) خیلی فعال بود، در همه راهپیماییها شرکت میکرد. علمای دیگر هم بودند. عکسهایی از حضور علما در راهپیماییها موجود است.
بعد از انقلاب به زنجان بازگشتید؟
بله. بعد از انقلاب از زنجان خبردار شدند که ما در مشهد هستیم خواستند تا به زنجان برویم. مردم زنجان بسیار به علما علاقهمندند، همینکه متوجه شدند ما در حال حرکت به سمت زنجان هستیم به استقبال آمدند، از قزوین تا زنجان 25 فرسخ راه است، همه جاده پر بود از کسانی که برای استقبال آمده بودند. با اینکه ساعت 8 صبح با ماشین شخصی اخوی حرکت کردیم از بس ازدحام زیاد بود با زحمت هنگام آخر وقت مختص نماز ظهر و عصر به زنجان رسیدیم.
ماجرای ترور شما در زنجان چه بود؟
محبت مردم در آن زمان طوری شد که خیلی ها حسد ورزیدند، یک نفر را تحریک کردند که زمانیکه من میخواستم جهت اقامه نماز جمعه بروم از پشت بام مرا هدف گرفته بود، منتهی اجلم نرسیده بود و محافظان مرا از آنجا بردند. بعد از این حادثه گفتند شما دیگر اینجا نمانید و من هم که از خدا همین را می خواستم با عنایت حضرت باز به مشهد مشرف شدم.
این فرد خدمت شما آمد؟
پس از مدتی اینجا آمد و گفت من تقصیر نداشتم و من را تحریک کرده بودند. البته این عذر نمیشود چرا که همه به نحوی در عالم تحریک میشوند و این افراد هستند که نباید قبول کنند.
در دوران تبعید در مشهد، درس و بحث و استقبال طلاب چگونه بود؟
آقای فلسفی تدریس داشت، میرزا تفسیر میگفت و من هم اصول میگفتم.
فقه هم تدریس داشتید؟
آن موقع نه، الآن الحمدلله تدریس فقه هم دارم.
فضای حوزه علمیه مشهد را نسبت به قم چگونه میدیدید؟
در آن زمان اینجا هم بسیار خوب بود. طلاب خیلی فاضلی داشت، البته قم بدون شبهه برجستگی دارد.
تدریس فلسفه چطور؟
اینجا فلسفه حرام بود. آمیرزا مهدی اصفهانی آن زمان در مشهد و کاملا با فلسفه مخالف بود، آقای سیدان هم اکنون بسیار شدید مخالف فلسفه است، البته ما با هم مراوده علمی داریم، اما از باب فلسفه با هم میانهای نداریم.(می خندد)
در مشهد اصلا تدریس فلسفه نداشتهاید حتی پس از انقلاب؟
نخیر. عرض کردم اینجا تدریس فلسفه خطرناک و مهلک بود برخلاف قم.
درس خصوصی فلسفه چطور؟
بله، به صورت خصوصی فلسفه را دنبال میکنیم، الآن در این زمینه آزادی است. البته به نظر من دیگر آن ذوق علمی از طلبهها سلب شده است و دیگر خیلی گرم نیستند، البته من این طور احساس می کنم.
عاملش را چه میدانید؟
عاملش بیحالی است. سابق از این امکانات خیلی کمتر بود ولی جدیت طلاب بیشتر بود، الآن وسایل و امکانات زیاد، و تلاش طلاب کمتر شده است. آن موقع وضعیت مادی خیلی خراب بود. در زنجان شهریهای از موقوفات مدرسه به طلاب میدادند، مدرسه سید در زنجان، مدرسهای دارا و تنها مدرسهای بود که شصت باب حجره داشت. از موقوفاتی که آنجا هست به طلبهها شهریه اندکی داده میشد، بعضی اوقات هم مقدار کمی وجوهات میرسید و الحمدلله پس از انقلاب در این زمینه توسعه خوبی انجام شد.
عوامل دیگر چطور؟
یکی از آن عوامل هم ترک ادبیات است. خواندن مطول خیلی موثر بود و به نظر من سیر ادبیات در گذشته که از کتاب جامع المقدمات آغاز میشد بسیار خوب ترتیب داده شده بود. مثلا صرف میر برای محقق شریف است که به عقیده من کمتر از شیخ الرئیس نیست. ایشان تواضع کرد و آنطور صرف را منظم کرد و به گونهای این کتاب را نوشته که از همان اول طلبه تسلیم نشود، طلبه در علم نباید تسلیم شود و هرچه شنید بگوید همینطور است، باید مباحثه کند. در صرف میر این روحیه آموزش داده شده برای همین آنجا که میگوید « بدان ایدک الله...» فورا حاشیه زده است که چرا مصنف گفته بدان و نگفته بخوان تا طلبه تسلیم محض نباشد.
در واقع شما روش سنتی حوزه را بیشتر میپسندید؟
عرض کردم دروس خیلی مختصر شده است. البته برخی موارد بسیار خوب است مثلا مبادی العربیه تمرین دارد و آن تمرینها بسیار خوب است. لکن خود مدرسان هم میتوانند تمرین مطرح کنند، اما مطول چرا باید تعطیل شود و یا تبدیل شود به مختصر که مختصر هم از بین رفت با این که کتاب بسیار خوبی بود. مرحوم میرزا حبیب الله رشتی از علمای نمره یک و شاگرد مبرز شیخ انصاری است، شیخ هم به قدری به ایشان اعتماد داشت که وصیت میکند پوستینی که تنها داراییاش از دار دنیاست برای میرزا حبیب الله رشتی باشد. میرزا خیلی عجیب بود. او در جایی تصریح میکند که فرق من با طلبه های دیگر این است که من مطول را می فهمم ولی آنها نمیفهمد. البته منظور فهم اجتهادی است.
شما هنوز هم خواندن مطول را توصیه می کنید؟
من تعارف ندارم، تا آدم مطول را نداند قرآن را نمیفهمد و اصلاً مطول استنباط شده از قرآن است. مثلا معانی «قالوا انا الیکم لمرسلون» باید با توجه به این فنون فهمیده شود.
اگر توصیهای به طلاب جوان دارید بفرمایید.
درس را درست بخوانند. این دروسی که الآن تدریس میشود دیگر چیزی نیست، میتوانند در خواب هم بخوانند. اما دروس قدیم اینگونه نبود بلکه مطالعه میخواست، مثلا سیوطی، مطول و مختصر بسیار سنگین و نیاز به مطالعه دارد. جواهر البلاغه با آن که بسیار خوب نوشته و تمرین هم دارد لکن آن چیزی که طلبه را ملا میکند همان کتابهای درسی گذشته است. مگر میخواهیم کجا برویم که با این عجله دروس تمام شود.
به قول مرحوم والد «ما قتال الوقت هستیم» و وقت را میکشیم واقعا اگر همه برنامهریزی منظم داشته باشند به همه دروس میرسند. دلیلش هم این که علمای قدیم میرسیدند و از نظر علمی هم بسیار جامع بودند. ان شاءالله که درباره دروس تجدیدنظر شود./916/گ401/ع