۰۱ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۸
کد خبر: ۱۲۹۰۴۰
یاد یاران سفر کرده (11)؛

شهیدی که نحوه شهادت خود را می‌دانست

خبرگزاری رسا ـ شهید محمد ابوطالبی دست بر قلب گذاشت و گفت: لحظه اصابت ترکش به قلب و نوشیدن شهد شهادت چقدر گوارا است!
شهيد


به گزارش خبرگزاری رسا، به راستی که فضای ذهن‌ها از رایحه‌ مشک‌آسای یاد شهدا چه معطر می‌شود! در زیر ایوان قدس تقدس، سینه‌سرخانی بی ادعا که از هستی خود برای خدا گذر کردند از یقینی‌ترین معارف است.

در سال 1348 روستای کوشکیچه، از توابع شهرستان مبارکه، شاهد حضور یکی از این سینه‌سرخان مقدس بود. خانواده متدین و زحمتکش، با حضور چنین مولودی، چشمان انتظارش روشن شد و خورشید شادی در آسمان جانش درخشدن آغاز نمود. محمد کوچک از همان کودکی در دستان پاکش صحیفه الهی را فشرد و بندبند وجودش از می ناب ایمان سیراب شد. شهید در عبور ایام، خود را پشت میز و نیمکت مدرسه یافت و از لبان پرسخاوت دانش، غنچه‌های معرفت برگرفت.

شانزده سال بیش نداشت که تن به اقیانوس مواج علوم دین سپرد تا در پرتو امواج دربارش چشم جان بینا سازد. شهید، در حجرههای اخلاص ومدرس‌های بصیرت، آیه‌های روشن یقین را تجربه کرد تا آن که دست پنهان تقدیر او را در جاده‌ سرخ دفاع نهاد. او عازم میدان گردید تا از ناموس میهن‌اش در برابر تجاوز هرزگانی بی‌عفت دفاع نماید. در نهایت در تاریخ 29/12/1366 در عملیات والفجر 10 به تقدیر نقش‌بند وجود، تولدی دوباره یافت؛ آن گاه که در هجوم تیر خصم سینه‌ مردانهاش شکست و مرغ روح را در پرواز دید.

پرواز تا بی‌کران

خاطره‌ای شنیدنی از مادر شهید محمد ابوطالبی: «زیباترین نام را برای او برگزیدم؛ چرا که بارها او را بر دستان سیدی سبزپوش دیدم که بر فراز آسمان بلندش می‌نمود و با نام زیبای محمد صدایش می‌زد. او از نحوه‌ شهادتش گویی باخبر بود؛ چرا که قبل از آخرین اعزامش، در میان خواهران و برادرانش از شهادت خود گفت و در نهایت، دست بر قلبش نهاده و گفت: لحظه اصابت ترکش به قلب و نوشیدن شهد شهادت چقدر گوارا است!.
وقتی بر پیکر پاکش حاضر شدم، با چشم خود دیدم که چگونه قلبش با اصابت گلوله‌ای زخم برداشته است!.» او چونان کبوتری قفس تن راشکافت و تا بیکران پرواز کرد.

بخش‌هایی از سخنان شهید

- غیبت‌کننده و کسی که به غیبت گوش می‌کند هر دو گناهکارند و از هرکس که به این گناه آلوده بود بیزاری می‌جست.

 - یکی از اقوام به او گفت: محمّد جان تو دیگر نمی‌خواهد به جبهه بروی، تو به اندازه سهمت به جبهه رفته‌ای. محمّد گفت: مگر اسلام را قسمت کرده‌اند که من به سهمم جبهه رفته‌ام.

- محمّد از وقتی به جبهه می‌رفت، دیگر در رختخواب استراحت نمی‌کرد و بر روی زمین می‌خوابید و می‌گفت: باید بدنمان را به خاک عادت دهیم.

- محمّد همیشه می‌گفت: دنیا راهی‌است باریک و جایی است تاریک.

- در دوران کودکی، محمّد به‌طور مداوم مواقع اذان به پشت‌بام منزلشان می‌رفت و اذان می‌گفت.

- در آخرین‌ دیدار محمّد تسبیح خود را به مادر داد و گفت: ذکر خدا بهترین ذکرهاست.

- به مادر گفت: اگر من برنگشتم صبر داشته‌باش و یاد خدا را هرگز فراموش نکن./914/د101/ن

ارسال نظرات