۲۶ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۹
کد خبر: ۱۳۸۸۰۹
خاطرات حجت الاسلام رضوانی پور (7)؛

همچون شمعی سوختند تا به دیگران روشنایی بخشند

یکی از روحانیان رزمی تبلیغی در خاطراتش نوشت: نزدیک نیروهای عراقی شدیم. هلی‌کوپتر روی ارتفاع سقوط کرده بود. موتورش به طور سالم به داخل دره افتاده بود و مابقی آن همراه چهار خلبان شجاع اسلام در لا بلای آهن‌ها و اجزای آن روی ارتفاع در حال سوختن بود. آن ها در کنار هم همچون شمعی سوختند تا به دیگران روشنایی بخشند
روحانيت و دفاع مقدس
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا ، متن زیر بخش اول خاطرات حجت الاسلام محمدرضا رضوانی پور مدیر مدرسه امام حسن عسکری تهران از حضور در جبهه قصر شیرین در سال 59 است
وی که بیش از 20 ماه در جبهه‌های حق علیه باطل به مبارزه نظامی و فرهنگی علیه استکبار پرداخته است و به قول خودش چند تکه یادگار از آن دوران در بدنش دارد در دفتر خاطراتش نوشت:
 سال 59 بود از گوشه کنار شنیده می‌شد که درگیری‌های داخلی و کردستان زیاد شده است، بچه‌ها را مظلومانه شهید، خانه و کاشانه هواداران انقلاب را ویران کرده و به آتش می‌کشند.
هر روز خبر می‌رسید که بخش اعظم غرب کشور به دست گروهک‌های ضد خدا افتاده است و ساکنین شهرهای کردنشین نیز با آنان کم و بیش همکاری می‌کنند.
شهیدانی می‌آورند که با وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها به شهادت رسیده اند
گهگاهی از آن دیار مظلوم شهیدانی به شهرهای دور دست می‌آورند که با وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها آنان را به شهادت رسانده بودند. خبر می‌رسید که جانیان دوران تصمیم دارند که دولت نوپای اسلام را نابود کنند و بار دیگر بر این سرزمین شیران تاخت و تاز نمایند.
خبر می‌رسید که مدعیان اسلام راستین که در حقیقت جز نفاق از چهره و شعارشان دیده نمی‌شد جوانان این مرز و بوم را به تباهی کشانده و قصد دارند به دست هواداران انقلاب نهضت مقدس حسینی را از بنیان براندازند؛ غافل از اینکه «یریدون لیطفئوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لو کره الکافرون» .
خبر رسید که این خود فروختگان دوران با بیگانگان هم دست شده‌اند و با حمایت آنان بر مراکز اسلام و انقلاب حمله می‌کنند و به ناموس این دلیران دشمن شکن تعدی می‌نمایند و صدها خبر ناگوار دیگر.
از فراهان تا کردستان
ماه مبارک رمضان بود که من جهت تبلیغ به یکی از روستاهای فراهان(مجدآباد) رفتم. روزهای اندکی ماندم و خبرهای ناگواری می‌شنیدم. دیگر طاقت ماندن در آنجا را نداشتم و از آنجا به طرف خطوط جبهه نبرد با کفار و منافقین بدتر از کفار حرکت کردم.
چون قبلاً برادر موسوی که در سپاه قصر شیرین است را در مدرسه علمیه آشتیان دیده بودم، بدون اینکه از جایی معرفی شوم زمینه عزیمت به آنجا را هموار کردم؛ لذا در اسرع وقت به طرف باختران و از آنجا به قصر شیرین حرکت کردم.
درست به یاد دارم وقتی که با اتوبوس به طرف قصر شیرین می‌رفتم، فردی که در کنار من نشسته بود از من سؤال کرد کجا می‌روی؟
گفتم به قصر شیرین.
-برای چه؟
-سپاه قصر شیرین؟
-برای چه؟
-برای همکاری با برادران رزمنده.
او گفت: این سخن را به من گفتی ولی در طول سفرت یا جای دیگر به کسی نگو چون این منطقه بسیار آلوده به منافقین است و خطر جدی دارد.
تبلیغ و جهاد
بالاخره به مقصد رسیدم و برادر موسوی را دیدم و به سپاه رفتم؛ البته کلاس‌هایی را هم در سطح شهر برای خواهران داشتم که توسط آقای شریعت – روحانی جوان و فعال که هم اکنون حدود هشت سال است در عراق اسیر است- ترتیب یافته بود و من در آن کلاس درس عقاید بر طبق رویه‌ی آقای قرائتی می‌گفتم و خوب هم استقبال می‌شد.
همچنین کلاس‌هایی در سپاه داشتم . خدا رحمت کند مسئول روابط عمومی آن وقت سپاه قصر شیرین را (برادر هاشمی) من با وی هم همکاری داشتم. روزها را به دستور برادر نصر (فرمانده عملیات سپاه قصر) معمولاً در خط می‌گذراندم.
این در حالی بود که گرچه عراق رسماً تجاوز به خاک اسلام را آغاز نکرده بود لکن درگیری‌های زیادی با عراق وجود داشت. شهر قصر را شدیداً زیر توپ و خمپاره قرار می‌داد و سپاه قصر را به گلوله می‌بست.
اهل حق و کردهای پولی
هنوز 31 شهریور سال 59 نرسیده بود در عین حال جنگ به شدت تمام در آن منطقه ادامه داشت و هر روز شهیدانی را در راه خدا تقدیم می‌کردیم. سپاه قصر ازکردهای آن منطقه استفاده می‌کرد، برخی را به وسیله‌ی پول به خدمت می‌گرفت و بعد از مسلح کردنشان به خطوط مقدم می‌فرستاد.
درست یادم هست که در یکی از پایگاه هایی که رفتم همه اهل حق بودند (علی اللهی) با قیافه های شیطانی؛ من به اصطلاح جهت ارشاد و اخذ پاره ای از گزارشات نظامی و تسلیحاتی به آنجا رفتم و بعد نتیجه را برای برادر نصر می‌بردم.
در سپاه قصر گهگاهی امامت جماعت را بر عهده داشتم و اتفاق می‌افتاد که خلبانان شجاع آمده بودند جهت بازدید زمینی از خطوط عراقی‌ها به سپاه می‌آمدند و با هم جلسه گذاردیم. برادرانی بسیار خوش برخورد و با صفا بودند.
گرچه مهم این است که خدای بزرگ این‌ها را قبول کند و الا هیچ ارزش دیگری نخواهد داشت خاطراتی چند از این دوران را به یادگار نقل می‌کنم. اوست که باید اعمال قلیل بندگانش را بپذیرد. اوست که کمال مطلق است و منشأ همه خوبی‌ها و ارزش‌ها.
چهار خلبان هلی‌کوپتر در حال سوختن
در یکی از روزها خبر رسید که هلی‌کوپتر نظامی ما در مرز هدف دشمن قرار گرفته است و سقوط کرده و جهت آوردن اجساد مطهر شهدا باید به آنجا بروید. من و برادر هاشمی- که بعداً در درگیری خرمشهر به شهادت رسید- با تنی چند از برادران به منطقه رفتیم.
نزدیک نیروهای عراقی شدیم. هلی‌کوپتر روی ارتفاع سقوط کرده بود. موتورش به طور سالم به داخل دره افتاده بود و مابقی آن همراه چهار خلبان شجاع اسلام در لا بلای آهن‌ها و اجزای آن روی ارتفاع در حال سوختن بود.
آن‌ها همانند گوشت پخته بودند و چربی بدنشان می‌سوخت و دود می‌کرد. اتفاقاً آن چهار برادر با وفا در کنار یکدیگر افتاده بودند و همه در کنار هم همچون شمعی سوختند تا به دیگران روشنایی بخشند. ابتدا فاتحه خواندیم. خواستیم آن‌ها را داخل پتو بپیچیم که ناگهان عراقی‌ها جریان را فهمیدند و منطقه را به خمپاره بستند به طوری که دیگر جز ترک آن محدوده راه دیگری وجود نداشت.
 به خوبی یادم هست که برادر هاشمی این سرباز بسیار لایق و با وفای اسلام با کفش عادی به آنجا آمده بود لذا به خوبی نمی‌توانست از زیر آتش دشمن فرار کند و در میان سنگلاخ‌ها به زمین می‌خورد . بالاخره موفق به آوردن آن عزیزان نشدیم و پیکر پاکشان در آنجا ماند./995/ت302/ن
ارسال نظرات