۲۹ آذر ۱۳۹۱ - ۱۵:۲۹
کد خبر: ۱۵۰۴۵۴
یاد یاران سفر کرده(33)؛

از پنج فرزند یکی را برای خدا بدهید

خبر گزاری رسا - روحانی شهید محمدعلی امیدی به پدرش گفت: بابا جان! چه اجازه بدهی و چه اجازه ندهی من راهی‌ام، خدا به شما پنج تا اولاد داده؛ یکی برای خدا، چهارتایش هم برای خودتان، من باید فرمان امامم را اطاعت کنم.
ياد ياران سفر کرده

به گزارش خبرگزاری رسا، با بال خونین رها رفتند آن غنچه ها با یک سبد لبخند یاران عاشق تا خدا رفتند با کاروان لاله ها رفتند دوران جنگ، دوران تجلی عشق بود و دوران جلوه خروش عشاق و راز این سختی جز از برای آنان که به غیب ایمان دارند و قصد سفر عاشقان را می دانند بر ملا نخواهد شد.

چه بسیار افرادی که شمیم معطر دوست را استشمام نمودند و در مدرسه عشق «جبهه» شرکت کردند، یکی از این عشاق کوی دوست «محمدعلی امیدی» بود که در سال 1340 در شهرستان آمل دیده به جهان گشود.

دوره ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و همیشه به عنوان شاگرد ممتاز- با کسب بالاترین معدل- برای همه شناخته شده بود، پس از آن برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه آمل شد و با استعدادی درخشان و پشتکاری کم نظیر به فراگیری معارف اسلامی پرداخت.

با پیروزی انقلاب اسلامی وی تمامی توان خود را در راه پیشبرد اهداف انقلاب به کار بست، با حمله ناجوانمردانه صدامیان به سرزمین ایران، طی سه مرحله به جبهه های نور شتافت و رشادت ها از خود نشان داد.

بزرگ مردی بود که شعله های عشق در دلش زبانه می کشید، دل بر آن داشت که غبار تعلق را با ظهور یک سپیده و با طلوع خورشید رهایی، از دل بزداید؛ به همین خاطر جبهه را برگزید، به دار خویش می آمد، ولی بی تابانه بر می گشت.

او ماندن را سرکوب کرد می رفت تا سیمای عشق را مطلوب خود سازد، او می رفت تا سپاهیان کفر را مغلوب رشادت خود نماید؛ چنین بود که کبوتر سفیر جانش خونین بال و شکسته سر، تا به بام دوست به پرواز در آمد.

در تاریخ 6/ 2/ 1360 در منطقه گیلان غرب، مفقودالجسد شد و بر بلندای موج عشق نشست و بعدها که بدن مطهرش پیدا شد، او را در امام زاده ابراهیم بابل به خاک سپردند و روح بلندش در آسمان ایثار وشهادت به پرواز در آمد.

خاطرات

دبستان را که تمام کرد به حوزۀ علمیه رفت، یک روز در حالی که مهمان داشتم وارد خانه شد و گفت: بابا! می‌خواهم به جبهه بروم، گفتم: من پدرت هستم و باید به تو اجازه بدهم که بروی؛ نباید اجازه بدهم؟!

محمدعلی گفت: بابا جان! چه اجازه بدهی و چه اجازه ندهی من راهی‌ام، خدا به شما پنج تا اولاد داده؛ یکی برای خدا، چهارتایش هم برای خودتان، من باید فرمان امامم را اطاعت کنم.

او به جبهه رفت و چهل و پنج روز جنگید، بیست و هفتم فروردین بود آمد، بیماری داشت و ما دست به کار مداوای او شدیم، او را به تهران می‌بردیم و درمان می‌کردیم.

پنج، شش روزی بود که آمده بود، اما دیدیم شال و کلاه کرده که برود، گفتم: بابا! مرخصی پانزده روز داری، چرا زود می‌روی؟ گفت بابا جان! جبهه نیازمند من و امثال من است، تو مرخصی علاّف می‌شوم!

اوسبک‌گام مسلک عشق بود و آسمان دستان پرکرمش آماده بارش کرم بود و دلش از خدا پر بود، روزی یک ماهی به خانه آورد و رفت؛ بعد آمد و ماهی را طلب کرد، خانواده به او گفتندکه ماهی را تمیز کرده و در یخچال گذاشته اند. گفت: این ماهی امانت است؛ برداشت و برد.

به کجا؟ نمی‌دانم. پول، مواد خوراکی و ... را به جایی می‌برد و در راه خدا انفاق می‌کرد. عمرش را، مالش را و هر چه که داشت و می‌توانست داشته باشد، برای خدا انفاق کرد. به نقل از: پدر شهید

شایان ذکر است، علاقه‌مندان به کسب آگاهی بیشتر از زندگی‌نامه، وصیت‌نامه و خاطرات شهدای روحانی، می‌توانند به پایگاه اینترنتی«جلوه ایثار، روایت حماسه شهدای روحانی» به نشانی http://www.jelveisar.ir مراجعه کنند./995/د101/ن

ارسال نظرات