آغاز جنگ، تلخیها و شیرینیها
با وقوع پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷، در منطقه خاورمیانه، تغییرات اساسی به وجود آمد که مهم ترین آن شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق، علیه ایران بود. در آن سال ها که ریس جمهور عراق یعنی صدام حسین، به دنبال توسعه قدرت خود در منطقه بود، به فکر براندازی دولت نوپای جمهوری اسلامی ایران برآمد.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران که در ایران، با نام های دفاع مقدس، جنگ تحمیلی و جنگ هشت ساله یاد می شود و در جوامع اعراب با نامهای قادسیه صدام و جنگ اول خلیج فارس شناخته میشود، طولانی ترین نبرد کلاسیک در قرن بیستم است. این جنگ با دستور صدام حسین و حمله نیروهای نظامی عراق در شهریور ۱۳۵۹ به ایران آغاز شد و پس از ۸ سال جنگ، با پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران در مرداد ماه سال ۱۳۶۷ به پایان رسید.
در طول مدت 8 سال جنگ تحمیلی، مردم مسلمان ایران رشادت های بی نظیری را از خود برای جهانیان به نمایش گذاشتند و نشان دادند که توان اعتقادی مسلمانان از هر سلاحی برتر است.
به مناسبت هفته دفاع مقدس و برای آشنایی مخاطبان با گوشه ای از حوادث و رویداد های جنگ تحمیلی، به سراغ سردار سرتیپ دوم عبدالکریم فضیلت پور فرمانده گردان یاسر و فرمانده تیپ 2 لشکر 7 ولیعصر(عج) رفتیم که متن زیر حاصل این گفت و گو است.
رسا ـ نحوه ورود شما به سپاه و جنگ چگونه بود؟
انقلاب که پیروز شد، مشغول کارهای اولیه انقلاب مانند ساماندهی ادارات و مراجعات مردم بودم و همزمان در کلاس سوم دبیرستان نیز درس می خواندم.
در آن زمان مشغول خدمت بودیم که از ما خواسته شد به سپاه وارد شویم؛ پرسیدم سپاه چیست؟ توضیح دادند و گفتند که حضرت امام(ره) برای حفظ دستاوردهای انقلاب یک سازمان تشکیل داده به نام سپاه پاسداران؛ بعد ما وارد سپاه شدیم و در ابتدا به عنوان خدمت در کمیته کار می کردیم نه به عنوان حقوق بگیر، بعد که سپاه تشکیل شد وارد سپاه شدیم.
بنده از اینکه حفظ وضع موجود بشود و در شرایط عادی خدمت کنم راضی نبودم. در پادگان کرخه بودیم و کار ما نگهبانی و آموزش بود. پس از مدتی به فرمانده وقت خود سردار رشید گفتم ما آمدیم به سپاه که نگهبانی بدیم؟ به او گفتم اگر کار بیشتری هست به ما بسپارید. گفت که چه شده؟ گفتم من را بفرست افغانستان، کردستان، لبنان و هر جایی که نیاز به نیروی دفاعی است؛ خلاصه دنبال دردسر می گشتیم.
فرمانده به من گفت که یک هفته دیگر بیا. هفته بعد آمدم که سردار رشید گفت به منزل برو و حمام کن و کوله پشتی خودت را بردار و فردا صبح بیا دفتر روابط عمومی سپاه دزفول. من فکر کردم خودم تنها هستم، اما وقتی رسیدم روابط عمومی دیدم 18 نفر دیگر نیز آمده اند و آنجا بود که سردار رشید من را به عنوان فرمانده آنها معرفی کرد و رفتیم تبریز نزد سردار علایی که در آن زمان فرمانده سپاه تبریز بود. کسی که بعد ها نخستین فرمانده نیروی دریایی سپاه شد.
مدتی در ماکو بودیم که از ما خواستند به ارومیه برویم و در ارومیه برای تصرف و پاکسازی مهاباد با لشکر 64 ارومیه به سمت مهاباد حرکت کردیم. در مهاباد بودیم که جنگ آغاز شد؛ یادم هست که وقتی جنگ آغاز شد، ضد هوایی ها دائم میگ های عراقی را که برای بمب باران تبریز و مناطق شمال کشور می رفتند مورد هدف قرار می دادند و وقتی ضد هوایی ها خیلی دقیق و در مسیر میگ های عراقی شلیک می کردند، مردم مهابادی که بسیاری تصور می کنند ضد انقلاب بودند و با نظام مشکل دارند، برای نیروهای سپاه و ارتش کف می زدند که نشان دهنده عرق ملی و اسلامی مردم کرد مهاباد بود.
قبل از اینکه به مهاباد برویم، من و تعدادی از دوستان سپاه دزفول بر مناطق مرزی مانند پاسگاه چمسری، فکه، ربوط، نهر عنبر، ایلام و دهلران تا پاسگاه های نزدیک چذابه آشنایی و تسلط داشتیم و اسرار کردیم با توجه به آشنایی ما، سپاه موافقت کند که به جنوب برگردیم.
رسا ـ در جنگ مشغول به چه کاری بودید؟
در ابتدای ورودمان به جبهه به وسیله آشنایی که با خمپاره داشتیم، نخستین کاری که انجام دادیم به دستور فرمانده وقت سردار رشید مسؤل عملیات سپاه دزفول، کارمان تثبیت دشمن بود و از ما خواسته شد که گروه های 20 یا 30 نفره همراه خودمان مسلح کنیم و شبانه با عبور از رودخانه کرخه و عبور از روستاهای صالح مشتط و صالح داوود، به دشمنی که در صالح داوود مستقر بود شبانه حمله کرده و عملیات های ایزایی را انجام دهیم تا آرامش و آسایش را از دشمن بگیریم.
رسا ـ واکنش شما نسبت به مواضع بنی صدر در برابر جنگ چه بود؟
بنی صدر می گفت زمین بدهیم و زمان بگیریم. اما تا کی و کجا؟ آنقدر زمین دادیم تا دشمن 90 کیلومتر وارد خاک ما شد، به نزدیکی های کرخه و 10 کیلومتری اهواز رسید، از مسیر سوسنگرد تا حمیدیه را تصرف کرد و خرمشهر را نیز گرفته بود. در سپاه به این نتیجه رسیدیم که باید خود را مجهز کرده تا در کنار ارتش و به کمک آنها بتوانیم دشمن را از خاکی که آمادگی برای جنگ نداشت بیرون کنیم.
از طرفی در زمان بازرگان و ملی مذهبی ها تدبیر غلطی در ارتش صورت گرفته بود که می گفتند هر کس می تواند برود و در منطقه سرزمینی خود زندگی و خدمت کند. بنابراین بسیاری از لشکرها به هم ریخت و فرماندهان آنها نیز که به دلیل قتل انسان های بی گناه در زندان بودند، ارتش را ضربه پذیر کرده و بهترین فرصت را برای حمله عراق به ایران به وجود آوردند.
رسا ـ از شهدای مطرح خاطره ای دارید؟
من مخالفم با این که فقط به شهدای برجسته پرداخته شود، شهدایی که گمنام هستند پایه و اساس مشهورشدن فرماندهان را رقم زدند. به شهدای بزرگ احترام می گذارم، ولی شهدای گمنام نکات ظریف و ریزی در زندگی خود دارند که برای ما در گذشته، حال و آینده درس عبرت است.
گذشت و ایثار شهدای گمنام است که با آن فرماندهان پرورش پیدا می کنند و اسطوره می شوند. البته صفات برجسته ای نیز در فرماندهان وجود دارد؛ اما در مجموع همه با هم، غلبه بر نفس و فیزیک را به وجود آوردند.
از شهدایی که می خواهم اشاره کنم نوجوانی است که در خیابان شهید منتظری دزفول نزدیک مسجد نجفیه همسایه ما بود. روزی به برادرم گفتم که خانواده ای جدید به محله آمدند و پسر نوجوانی دارند سعی کن او را به مسجد دعوت کنی. اسم آن پسر عظیم حبیبی بود که 15 یا 16 سال سن بیشتر نداشت.
وقتی دید من جبهه هستم به من گفت که اجازه دارم با شما به جبهه بیام؟ گفتم که سن تو خیلی کم است و قد کوتاهی هم داری؛ به شرط اینکه به خط مقدم نزدیک نشوی، تو را با خود به جبهه می برم. آن زمان من فرمانده جبهه شوش بودم. بعضی مواقع رودخانه کرخه تغیان می کرد، ما پل و قایق مطمئن نداشتیم و هیچ سدی بر رودخانه نبود تا آن را کنترل کند، بنابراین به شدت رودخانه وحشی می شد و گاهی 2 روز مجبور بودیم از رودخانه عبور نکنیم و با خوردن نان خشک زندگی زندگی می کردیم و از علف های صحرا مانند پنیرک و توله می چیدیم، می پختیم و غذا درست می کردیم تا بتوانیم در مقابل دشمن مفاومت کنیم.
وقتی که غذا به پایان می رسید، حبیبی را می فرستادیم سمت نان خشک ها و می گفتیم آنهایی که کپک زده است را بگذار کنار و آنهایی را که میشود خورد نگه دار. خود حبیبی می رفت توله می چید و ور دست ما در فرماندهی بود. غذا درست می کرد، ظرف می شست اما خط مقدم نمی رفت چون خیلی ریز بود و ما در سر پلی بودیم که هر لحظه احتمال کشته شدن و یا اسیر شدن را داشتیم احتیاط می کردیم.
تا اینکه روز ازدواج من فرارسید. اسفند سال 59 آمدم دزفول برای مراسم عروسی، صبح درپی تدارک برنامه عروسی بودم و لیست دادن گفتند بروید برای تدارک ناهار مراسم عروسی. در آن زمان برای عروسی ها ناهار می دادند چون شب ها چراغ ها خاموش می شد، شهر تاریک بود و همه عروسی هایی که در زمان جنگ به خصوص قبل از فتح المبین برگزار می شد در روز بود.
درگیر تدارک برنامه عروسی خود بودم که دیدم همسایه جیغ و دادشان رفت بالا، رفتیم در خانه شان و پیگیر که شدیم، فهمیدیم عظیم حبیبی شهید شده و من روز عروسی در تشیع جنازه شهید حبیبی شرکت کردم.
بعد فهمیدم که جانشینم در جبهه حبیبی را می فرستد خط مقدم که برای نیروهای خط غذا ببرد و برگردد که همان موقع رفته بود و شهید شد.
سخت کوشی شهید حبیبی در ارتشی هایی که کنار ما بودند، به الگو تبدیل شد. بعضی از سربازهای ارتش را که به آنها می گفتند به خط مقدم بروید و نمی رفتند، یا می ترسیدند و گریه می کردند، فرماندهانشان حبیبی را میشناخت و به سربازهای خودش می گفت اگر نرفتی خط، به حبیبی می گویم که به جای تو برود تا خجالت بکشند.
بارها و بارها فرمانده ارتشی برای تحریک سربازان خود که به سمت خط حرکت کنند و کارهای خطرناک را انجام دهند، می گفت اگر نروی حبیبی را جای تو می فرستم.
رسا ـ از روحیات رزمنده ها بگویید.
شبی در جبهه عنکوش که قبل از فتح المبین و موقع هجوم عراق شکل گرفته بود، باران می آمد، ساعت 1 رفتم سرکشی کردم به سنگرها، در آن موقع به دلیل نبود امکاناتی مانند گونی و الوار، سنگرها به صورت حفره ای در خاک بودند؛ در قسمت های گل رسی سخت و فشرده بودند که در آنها حفره در آورده بودیم.
در یکی از سنگر ها می خواستم وارد شوم، نایلون را که کنار زدم، دیدم صدای گریه می آید؛ رفتم داخل و سلام کردم و آرام شد. به او گفتم چه شده که گریه می کنی؟ گفت هیچ، گفتم نه هیچ نیست؛ مگر می شود آدم به سبب هیچ گریه کند یا نماز شب خواندی یا بدنت درد می کند یا اینکه کسی شما را اذیت کرده، گفت نه اینها نیستند.
وقتی اسرار کردم، گفت که من امروز عصر که از خط بر می گشتم، 2 قطار فشنگ ژ3 که تقریبا 8 تا فشنگ می شد، از من افتاده و ناراحت آنها هستم که چرا این بیت المالی که به من سپرده شده را نتوانتسم مراقبت کنم.
بچه های جبهه با این مراقبت ها، قناعت ها و با حفظ بیت المال از یک فشنگ که گم شود نیز ناراحت بودند. نه اسرافی در کار بود و نه چشم پوشی از بیت المال.
روحیه رزمندگان به گونه ای بود که در سرپل، دشمن 2 بار با تانک و زره پوش به ما حمله کرد که موفق به پیروزی نشد. یک بار 35 دستگاه تانک دشمن را در دشت منهدم کردیم، در حالی که ما در مجموع 2 گردان بیشتر نبودیم. یک گروهان تانک به ما حمله کرد و ما را دور زد و وقتی ما را دور زد، حسین حکوکی که بعدها فرمانده توپخانه 64 الحدید و فرمانده توپخانه لشکر 7 ولیعصر شد را گذاشتیم در جبهه ای که هر روز 2 گروهان از آنجا دفاع می کرد و ایشان را با یک خمپاره 81 در جبهه عنکوش تنها گذاشتیم تا همه به سمت جبهه چپ و تانک هایی که داشتند ما را دور می زدند، حمله کنیم. با یک موشک تاو از سپاه و یک موشک تاو از ارتش هر کدام به یک سمت، ارتشی ها از سمت چپ و سپاه از سمت راست شلیک را آغاز کردیم و 35 دستگاه تانک در حدود 45 دقیقه منهدم شد؛ به گونه ای که بنی صدر برای دیدن این صحنه به جبهه آمد.
وقتی بنی صدر آمد، بعضی از تانک ها هنوز داشتند می سوختند. بنی صدر با یک سپهبد آمد برای بازدید که سپهبد را من سوار موتور خودم کردم و بنی صدر را معاون گردان ارتش سوار کرد و هر دو با هم با دو موتور رفتیم خط مقدم. وقتی بنی صدر تانک ها را دید، گفت اولین اطلاعیه را که بدهم و دلم خنک بشود که راست گفتم، اطلاعیه ای است که از جبهه شوش خواهم گفت. این صحنه برای من بسیار لذت بخش بود.
رسا ـ در 8 سال دفاع مقدس شاهد امداد های غیبی نیز بودید؟
در جبهه شوش روزی تصمیم گرفتم نهار را از عقب ببرم و به همراه بچه های خط مقدم بخورم. وقتی چند سنگری که آنجا داشتیم، فهمیدن من آمدم، گفتند ما هم با شما غذا می خوریم.
سنگری را انتخاب کردیم برای نهار خوردن که دیدیم جا نیست. به نیروها گفتم که الان ظهر است، اگر کسی شلیک نکند، عراقی ها کاری نخواهند کرد. آمدیم خارج از سنگر سفره را انداختیم و نشستیم که ناهار بخوریم، معمولا قبل از ظهر که رفت و آمد به خط بیشتر می شد و تحرک بیشتری برای آب رسانی به خط بسیار بود، درگیری شدید می شد، اما حین غذا خوردن نه ما درگیر می شدیم و نه عراقی ها و تقریبا آتش بس می کردیم.
آن روز بعد از اذان برای نخستین بار یک خمپاره شلیک شد و دقیقا در همان سنگری که قرار بود در آنجا غذا بخوریم فرود آمد. لطف الهی بود که بچه های خط زنده بمانند تا خط سقوط نکند.
رسا ـ بهترین و تلخ ترین خاطره شما از جنگ چه بود؟
تلخ ترین خاطره ما که بارها تکرار شد، این بود که وقتی عملیات تمام می شد و آماده می شدیم برای عملیات بعدی، تعدادی از دوستانمان را که به همراه ما بودند در چادرها پیدا نمی کردیم. این تلخی بود که در 17 ماموریت جنگی و 34 ماموریت پدافندی هر بار تکرار می شد. وقتی در اردوگاه چادر می زدیم، عکس بعضی از بچه ها می رفت گوشه ای از چادر و این برای ما خیلی سخت بود.
بهترین خاطره من مربوط به والفجر 8 است که موفق شدیم نخستین بار در دنیا عملیاتی به این گستردگی و بزرگی انجام دهیم. من در آنجا فرمانده گردان عمار بودم که به همراه نیروها موفق شدیم از اروند بگذریم و غواص ها توانستند سرپل را بگیرند. ما در مدت ربع ساعت موفق شدیم خط را پاکسازی کنیم؛ در حالی که فاصله درگیری ما با دشمن کمتر از 50 متر بود.
رسا ـ به نظر شما جنگ سخت مشکل تر است یا جنگ نرم؟
در جنگ نرم مجبوری برای پسر عموی خود که در خانه شماست و حرف دشمن را می زند، بصیرت ایجاد کنید. جنگ نرم مانند برف نم نم می بارد، اما نفوذ آن بسیار زیاد است. اما در جنگ سخت صف کشی ها مشخص است.
در جنگ نرم گاهی مجبورید با دختر، برادر، پدر و یا همسایه خود بحث سیاسی انجام بدید و با منطقی قوی او را هدایت کنید. در جنگ نرم وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وجود ندارد و لازم است که آگاهی بالا و منطقی قوی داشته باشید.
/9462/403/ر