شعر/ طاقچه انتظار کجاست
خبرگزاری رسا ـ وقتی که تو هستی؛ ندبه ای بر امام غایب از نظر، سروده ای از تقی متقی، به مناسبت ولادت امام زمان(عج) منتشر شده است.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، تقی متقی یکی از شاعران حوزوی و در عرصه شعر کودک و نوجوان فعالیت می کند.
این شاعر حوزوی سال 1340 در یکی از روستاهای رشت متولد شد، در نخستین روزهای نوجوانی خود فعالیت در عرصه شعر را شروع کرد و تا امروز کتاب های شعر مختلفی منتشر کرده است، از کتاب ها می توان 59 نکته از امام زمان (عج) را نام برد.
به عقیده این شاعر حوزوی نویسندگی یعنی ذوق و دانش و تجربه؛ سروده زیر بنام «وقتی که تو هستی؛ ندبه ای بر امام غایب از نظر» تقدیم خوانندگان محترم می شود.
آقا!
قلّک آرزوهای کودکی ام را
بر طاقچه انتظار جا گذاشته ام؛
به دنبال صدای تو
به دنبال ردّ پای تو
به دنبال یک نشانیِ گُم شده در جیب های زندگی.
شهرهای شلوغ
ازدحام نگاه های ناآشنا
تقلاّی نان
غم جان
و فراموشی و غفلت
بلاهای روزگار ماست
چنبره زده بر آسمان دنیا.
راستی، طاقچه انتظار کجاست؟
در کدام خانه؟
در کدام کوچه؟
در کدام خیابان؟
در کدام شهر؟
کاش می دانستم
ابهام این همه پرسش بی جواب
با انگشت اشاره کدام کلمه گشوده می شود؟
ردای معطّر باد را
ـ که از زیارت معبد ابر بازگشته است ـ
به تبرّک لمس می کنم
شاید بویی از تو
مشام جانم را بنوازد.
دستم را به سوی باران دراز می کنم
شاید همین باران
همسایه چشم هایت باشد.
در آفتاب ظهر تابستان
آنقدر درنگ می کنم
تا شب از سر و کولم بالا رود
و چراغ های شهر
یک به یک در چشمانم گُر بگیرند؛
بی حضورت آقا!
چه غم که خانه ویرانم
بی چراغی روشن، خاموش بماند.
چقدر سایه
سایه
سایه
همسایه منند
این سایه های بی نَفَسِ بی شوق
که نه بالی برای پریدن دارند
و نه اشتیاقی برای رسیدن؛
وا مانده
جا مانده
در متن ابهام زندگی!
در چهار راه ها
دیدارت را بهانه می کنم
بی حواس، به راه می افتم؛
در چهار سوی بی سرنوشت؛
راه
راه
راه،
آه! آخر کدام راه
مرا به تو می رساند!
به شوق دیدارت
شمع روشن دلم را
کف دست گرفته ام؛
در شهری غریب
در هوایی طوفانی
در شبی سرشار از تاریکی
بر جاده ای یخ زده
در راهی ناآشنا
بی نشانیِ روشن...
آه! چه دریغِ روشنی دارد، خاموشی.
به جست وجویت ای شکوه آسمانی!
شکوفه جمکرانی!
به هر جا سرک کشیده ام؛
دوش به دوش روزها
گام به گام لحظه ها
با اشتیاقی به وسعت تاریخ
با حسرتی به عرض جغرافیا
پویه گر با باد
مویه گر با باران
و زمزمه ای ناگزیر بر لب:
«رشته ای بـر گردنم افکنـده دوست
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست.»
...و باز این من و
آن آرزوی ناتمام
که نیمی در دل پای می کوبد و
نیمی بر لب، خاموش ایستاده است.
ببین!
چگونه در چهار دیواری عشقت
هوایی کرده ای
مرغان زمینی را!
از جنس شیشه دلت
اندوهی فراهم کرده ام، شیرین.
به فرهاد نگاهت قَسَم
در روزگار انتظار
هیچ تیشه ای
حریف این کوه پایبند نیست!
روزی از رهگذری پرسیدم:
تا چند صبح
به طلوع نرگس باقیست؟
به گمان آن که هذیان می بافم
پوزخندی زد و
پشت به خورشید کرد و رفت.
در ابتدای این صبح دلپذیر
که هر چیز رنگ آغاز دارد
کاش با سبدی از تازگی در دست
نان می آوردی و ریحان
برای گرسنگان زمانه
و خورشید حکمتی
که جانِ دوباره می بخشد
زمینیان افسرده از فلسفه های پوچ را.
آقا!
دلم برای تو تنگ شده است
برای نیم نگاهی حتی
پس کِی به دیدارمان می آیی؟
در این درازنای شب
مأیوس نیستیم
وقتی که صبح
از لبخند تو آغاز می شود.
ای بی نشانی که همه نشانه ها را بلدی
و راه هیچ خانه ای را گُم نمی کنی؛
در شب های بی چراغ
در روزهای غبارآلود...
چه محشری می شد
یک روز سرزده
کوبه درِ دلم را می نواختی،
و من در آستانه دیدار
بر روی دامنت
به هوش می آمدم!
فردا چه روز با شکوهی خواهد بود
وقتی که باد
بوی تو را شهر به شهر
جار بکشد.
وقتی که طوفان
با نام تو آغاز شود،
و سر انگشت اشاره ات
قبله نمایِ حیرانیِ بشر گردد.
فردا چه روز با شکوهی خواهد بود
وقتی که تو هستی
هستی هست
خدا هست
عشق هست
آرامش هست
زندگی هست...
و من قلّک گمشده آرزوهای کودکی ام را
به ناگاه بر طاقچه انتظار بیابم
و سراسیمه و دست و پا گم کرده
از شوق فریاد بکشم
و سر بر شانه هق هقِ گریه
جشن یاسین بگیریم: «یآس، وَالقُرآنِ الحَکیمِ، انّکَ لَمِنَ المُرسَلین، عَلی صراطٍ مُستَقیم تَنزیلَ العزیز الرَّحیم»
و بی اختیار
در اشک بخندم
و بخندم
و بخندم...
/1322/پ203/س
ارسال نظرات