۱۴ مهر ۱۳۹۴ - ۰۹:۵۱
کد خبر: ۲۹۳۱۸۶
برگی از خاطرات جنگ؛

چه پاداشی بالاتر از این

خبرگزاری رسا ـ گفتم: رضا کجاست؟ گفت: بعد از آن مرخصی تنها برگشت منطقه و دو ماه دیگر شهید شد، گفتم: خدا رحمتش کند، وقتی هم که ناراحتی مرا دید گفت: خوشحال باش، گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر شهادت رضا، من و مادرش را به کربلا فرستادند، چه پاداشی بالاتر از این.
دفاع مقدس

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام سیدمنصور موسوی فرزند «میرخاص» سال 1337 در روستای «مِهرَه» شهرستانگرمی به دنیا آمده است.

 

وی طلبگی را از سال 1352 در اردبیل شروع کرد و تیر ماه 1361 اولین بار پایش به جبهه می رسد و چهار ماه در جبهه حضور داشته و در حال حاضر امام جماعت مسجد فیضیه است.

 

در محضر صیاد

«میرداماد مرتضوی» در کلاس شرح «لمعه » گفت: جهاد بر انسان واجب است مخصوصاً در زمان دفاع از وطن که باید هر کسی دِین خود را ادا کند، تا این جملات به گوش مان خورد راه افتادیم، تیر ماه سال 1361 بود و از روحانی های همراهم در این اعزام لطف الله شرقی، قربان هژبری و اسفندیار نظری یادم هست.

 

در اهواز ما را به قرارگاه کربلا فرستادند؛ جایی بزرگ در زیرزمین، در آن جمع سرهنگ صیاد شیرازی هم حضور داشت و وقتی جمع ما روحانی های اردبیل، تبریز و قم را دید با خوشحالی به همه خوش آمد گفت.

 

بعدِ نماز و ناهار برایمان سخنرانی کرد، بعد از ظهر آمدند سرا غمان و گفتند هرکسی به خدمت سربازی رفته خودش را معرفی کند، من و لطف الله شرقی از جمع جدا شدیم، گفتند در تیپ خراسان به روحانی نیاز دارند، گفتیم در خدمتیم و ما دو نفر را به قرارگاه فجر بردند.

 

 آنجا هم مأموریتمان را برای منطقه «آلفا آلفا» نوشتند و رفتیم پیش بچه های لشکر خراسان، یکی مان احکام م یگفت و آن دیگری درس اخلاق.

 

چه پاداشی بالاتر از این

مرداد ماه 1366 در تبریز به من حکم دادند و وقتی به منطقه رسیدم دفتر روحانیت تیپ عاشورا را از حجت الاسلام «فضلی» تحویل گرفتم، هر وقت روحانی ها می آمدند بر طبق نیاز، آ نها را به گروهان و گردان ها می فرستادم، گاهی هم دو نفر به دو نفر به محل مأموریت شان می بردم و برمی گشتم.

 

یک بار هشت روحانی از تبریز آمدند و یکی از آ نها به اسم حجت الاسلام «سعید سخایی» گفت: نهُ ماه است از پسرم رضا خبری نداریم، خواهش می کنم ما را به باختران ببری شاید آنجا باشد، راهی باختران شدیم و سخایی آنجا رضا را بین نیروهای گردان امیرالمؤمنین پیدا کرد و همگی خوشحال شدیم، به سخایی مرخصی دادم و پسرش هم از گردان مرخصی گرفت و هر دو برگشتند تبریز.

 

دو سال بعد گذرم به تبریز افتاد و به سراغ سخایی رفتم. تا نشستم گفتم: رضا کجاست؟ گفت: بعد از آن مرخصی رضا تنها برگشت منطقه و دو ماه دیگر شهید شد!

 

گفتم: خدا رحمتش کند، وقتی هم که ناراحتی مرا دید گفت: خوشحال باش، گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر شهادت رضا، من و مادرش را به کربلا فرستادند، چه پاداشی بالاتر از این./1330/ت303/ی

ارسال نظرات