باز شدن گره شهادت یک ایرانی به دست شهید افغانستانی
به گزارش خبرگزاری رسا، شاید بیشتر از پدر، این روزها نام دختر کوچک خانواده شهید قاضیخانی بر زبانها افتاده است، آن هم به واسطه دیدارش با مقام معظم رهبری و درخواستش از رهبر برای گرفتن کلاه صورتی. شهید مهدی قاضیخانی سال گذشته در اربعین حسینی به شهادت رسید و پیکرش سالروز شهادت امام رضا(ع) در ورامین تشییع و به خاک سپرده شد. ربابه قاضیخانی مادر شهید مهدی قاضیخانی در گفتوگویی کوتاه با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس از ویژگیهای فرزندش و چگونگی حضور او در جبهه میگوید. همچنین در این گفتوگو خواهر شهید نیز به بیان خاطراتی از برادرش پرداخته است.
من عاشق شهادت هستم
مادر شهید: از ابتدای نوجوانی وارد بسیج شد. دلباخته فعالیت در راه خدا بود. به پدر و مادر و فقرا خیلی اهمیت میداد. در همه راهپیماییها شرکت میکرد. علاقه زیادی به دفاع مقدس داشت. دوران نوجوانی، بسیاری از فیلمهای جنگ و جبهه را تماشا کرده بود. گاهی خرده میگرفتم که مهدی جان این فیلمها دیگر چیست که میبینی، میگفت من عاشق شهادت هستم.
مرا پیش حضرت زینب (س) روسیاه نکنید
ماه محرم بود که دیدم یک شب پدرش با ناراحتی به خانه آمد و گفت مهدی قرار است به کربلا برود. به مهدی گفتم کجا میخواهی بروی؟ راستش را بگو. چرا پدرت گریه میکند؟ گفت چیزی نیست. روز بعد با پدرش تماس گرفت و گفت قرار است فرمانده به شما زنگ بزند تا ببیند برای رفتنم راضی هستید یا نه؟، قسمم داد و گفت شما را به حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) قسم نخورید روز قیامت روسیاه حضرت زینب(س) شوم.
من فکر میکردم قرار است به کربلا برود. گفته بودم برایم تبرکی بیاور چون معمولا به زیارت که میرفت برایمان تبرک میآورد. روز آخر گفت مادر اگر بخواهم به سوریه بروم چه؟ گفتم برو، خدا پشت و پناهت. هرچه بچه دارم فدای حضرت زینب(س). خوش به سعادت پسرم که فدایی حضرت زینب(س) شد.
چندباری با من تماس گرفت. پرسیدم وضعیت اسکان شما چطور است؟، میگفت جای خوبی هستم.
خواهر شهید: به ما گفته بود، در بخش پشتیبانی منطقه هستیم، اما پدرم خبر داشت که در حلب هستند. وقتی اخبار حلب پخش میشد پدرم میگفت مهدی الان در حلب است. ما در دلمان میگفتیم حلب که جنگ است. از آن جا فهمیدیم مهدی در خط مقدم مشغول به خدمت است.
خواب مادر چند روز قبل از شهادت
مار شهید: نیت کردم و چند روزی سفره صلوات برای سلامتی مدافعان حرم پهن کردم. یک شب قبل شهادت خواب دیدم که تابوتی را به خانه آوردهاند. در تابوت را که باز کردم مهدی را درون تابوت دیدم.
خواهر شهید: روز پنجشنبه بود و در خانه سفره صلوات پهن بود که برادرم به خانه آمد. تعجب کردم. گفتم احمد اینجا چه کار میکنی؟ اگر خانم جلسهای بفهمد به خانه آمدی ناراحت میشوند. گفت با پدر کار دارم. به چشمش که نگاه کردم رد اشک را دیدم. فهمیدم که برای مهدی اتفاقی افتاده است. گفتم مهدی شهید شده؟ گفت نه زخمی شده. گفتم میدانم شهید شده است.
شماهم صبور باشید
در دفاع پرس آمده است، مادر شهید: هر وقت از مادران شهدا و صبرشان در برابر شنیدن خبر شهادت فرزندشان صحبت میکرد به من میگفت، میدانم اگر شهید شوم شما خیلی ناراحت میشوید، اما برای شهادتم دعا کنید. میگفتم این حرف را نزن شما پدر سه فرزند هستی. الان که شهید شده خودم اینگونه آرام میکنم که پسرم را به حضرت زینب(س) هدیه کردم.
دوست دارم شناسنامه ام به مهر شهادت مزین شود
خواهر شهید: شب تاسوعا و عاشورا عکس خودش را آورد و بر روی طاقچه گذاشت، گفت من اگر رفتم و شهید شدم این عکس را روی سنگ قبرم بگذارید. اربعین 93 بود که کارهای گرفتن ویزا برای رفتن به کربلا را انجام میداد. یک روز که کنارم نشسته بود گفت خیلی دوست دارم روی شناسنامه ام مهر شهادت بخورد. میگفت اگر نتوانم به سوریه اعزام شوم به عراق میروم.
مادر شهید: به خواهرانش خیلی اهمیت میداد به پدرش میگفت حواستان به پرداخت خمس و زکات باشد. به فقرا کمک کنید. مهدی به کسب حلال اهمیت داد. او از پرداختن به غیبت و حرفهای بیهوده دوری میکرد.
ماهی 600 هزار تومان به کهریزک کمک میکرد
مهدی زمانی که به سوریه رفت ماشینش را برای فروش در نمایشگاه ماشین گذاشت که بعد از شهادتش فروش رفت. پسرم مشکل مالی نداشت که به خاطر پول به سوریه رفته باشد. شغل خوب و درآمد خوبی هم داشت.
خواهر شهید: خیلی اهل کمک به همنوعان بود. وقتی فرزندانش به دنیا آمدند، گوسفند قربانی کرد و تمام گوشت قربانی را در میان فقرا توزیع کرد. میگفت شما خودتان میتوانید گوشت تهیه کنید. سه روز بعد شهادتش از آسایشگاه کهریزک تماس گرفتند و جویای حال مهدی شدند وقتی گفتیم شهید شده با ناراحتی گفتند که ماهی 600 هزار تومن به آسایشگاه کمک میکرد.
پسر همه سالمندان کهریزک بود
هر هفته با دوستان بسیجیاش به آسایشگاه کهریزک سر میزد. میگفت پیرزن پیرمردها فکر میکنند ما فرزندشان هستیم، یک هفته نرویم میگویند چرا به ما سر نمیزنید.
قبل از رفتنش به سوریه ویزای سفر اربعین گرفته بود. زمانی که رفتنش به سوریه قطعی شد به همسرم گفت اگر به پابوس امام حسین(ع) آمدم که هیچ، ولی اگر نیامدم سلامم را به امام برسان و بگو در سوریه، در جوار خواهرشان مشغول دفاع هستم. طلبیده شد و به سوریه رفت. 21 روز بعد برای تشییع شهید میثم نجفی به مادرم تماس گرفت و تاکید کرد که در مراسم تشییع شرکت کنیم. شش روز بعد خودش به شهادت رسید.
شهادتش را از پسرم خواست
مدتی قبل از اینکه به سوریه اعزام شود در مراسم تشییع یکی از نیروهای افغانستانی شرکت کرده بود. پدر این شهید افغانستانی وقتی از شهادت مهدی باخبر شد به دیدنمان آمد و گفت: چرا گریه میکنید؟ مهدی آرزوی شهادت داشت، در مراسم تشییع پسرم شرکت کرده بود، وقت تدفین از من خواست که خودش پیکر را درون قبر بگذارد. قسمم داد و گفت سید بگذار من فرزندت را خاک کنم، حاجتی دارم که باید از پسرت بگیرم. وقتی از قبر بیرون آمد گفت: سید حاجتم را از پسرت خواستم.
این پدر شهید برایمان تعریف کرد که چطور از خبر شهادت مهدی باخبر شده. پدر تعریف کرد برای شهادت یکی دیگر از بستگانمان به معراج رفته بودم که عکس مهدی را در معراج دیدم. تعجب کردم که آیا این همان کسی که فرزندم را درون قبر گذاشت یا نه. با پدر مهدی تماس گرفتم و باخبر شدم که مهدی چندی روزی است شهید شده./978/303/ب3