شهدا و جانبازان زیباترین آرایههای دفاع مقدس هستند
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از دفاع پرس، ریههای کلمات را باید با اکسیژن بهار پر کرد؛ بهار همین جاست، پشت همین خاکریزهایی که سرشار از عطر لالههاست و شعر، کلمات را با خودش به خط مقدم میبرد تا زیباترین آرایهها را به تصویر بکشند و بهاریترین لحظات زمین را بسرایند.
اینک به شاعری از دیار بهاباد رسیدیم؛ محمدحسن لقمانی متخلص به «سیمرغ» در مرداد 1342 در شهرستان بهاباد یزد متولد شد و تحصیلات خود را تا پایان دبیرستان که مصادف با انقلاب اسلامی مردم ایران بود در رشته فرهنگ و ادب در زادگاه خود ادامه داد و پس از شروع جنگ درس را رها کرد و به جبهههای حق علیه باطل شتافت و در مدت 21 ماه در عملیاتهای مختلف شرکت کرد و در این راه مقدس به درجه جانبازی نائل شد.
او کتابهایی با نام «چل حکایت چل روایت»، «شاعران و شعر سرایان شهرستان بهاباد»، « ضربالمثلهای شیرین فارسی»، «قصههای شهر من»، «غزلهای سیمرغ»، «گریههای بیصدا»، «بانوان و نوباوگان شعر بهاباد» و 6 جلد کتاب شعر کودک را به رشته تحریر درآورده و آماده چاپ دارد.
خبرنگار: اولین روز حضور شما در جبهه چگونه گذشت؟
19 ساله و کلاس دوم دبیرستان بودم. یک سال هم هنرستان خوانده بودم که رفتم جبهه، اوّلین جایی که بعد از اعزام از پادگان دوکوهه مستقر شدیم تپه ماهورهای بین دهلران و مهران بود. آن زمان مهران در دست بعثی ها بود.
اولین کار ما برپا داشتن چادر و بعد ساختن سرویس بهداشتی و حمام بود که شامل می شد از چهار عدد چوب یا میله که توی زمین فرو می کردیم و اطرافش را گونی می پیچیدیم. بدون سقف توی سرمای دی ماه؛ یک اجاق، یک حلب 20 لیتری و یک کاسه، همه تجهیزاتمان برای استحمام بود.
خبرنگار: روایت جانبازی خودتان را بیان کنید.
من مرحله دوم که به جبهه اعزام شدم مدتی خمپارهانداز بودم. با چهار نفر از بچههای بهاباد در یک سنگر بودیم که سه نفرمان خمپارهانداز و یک نفر هم تیربارچی بود.
من خمپاره 120 داشتم، محمد دهقان خمپاره 90 و عباس قاسمیان هم خمپاره 60 داشت، حسن کاظمی هم تیربارچی و کمکی من بود.
یک روز صبح چند عراقی را دیدم که از پشت خاکریز پیدا بودند من هم رفتم گرا گرفتم و 9 عدد خمپاره زدم. عراقیها خیلی عصبانی شدند احتمالا تلفات داده بودند. من کارم تمام شده بود برگشتم سنگر و مشغول مطالعه شدم. دقیق یادم هست کتاب داستان «دو شهر» را میخواندم که عراقیها پایگاه ما را به خمپاره بستند.
یکی از بچههای تهران آقای محسن فکری نگهبانیاش تمام شده بود و در حال برگشت به سنگرشان بود. آمدم بیرون تا بگویم بیاید داخل سنگر ما تا منطقه آرام شود، که سوت خمپاره بلند شد. محسن تا خواست وارد سنگر شود، خمپاره خورد پشت سرش و ترکشها وارد سنگر شد. سه نفرمان مجروح شدیم بیشتر از همه محسن بود که بعد فهمیدم حدود هفتاد ترکش به بدنش خورده؛ عباس هم یک ترکش بزرگ توی فکش خورد و من هم ترکش ریزی زیر چشمم خورد که هنوز هم وجود دارد.
خبرنگار: میگویند هرجا برویم آسمان به همین رنگ است؛ آسمان جبهه چه رنگی بود؟
باور من این نیست. آسمان جبهه با همه آسمانها فرق داشت. شنیدید که میگویند تربت امام حسین (ع) خاک بهشت است؟! با همه خاکها فرق میکند آسمان جبهه هم همین حال و هوا را داشت هر تیر یا خمپاره، توپ، بمب حکم یک دعوتنامه برای رفتن به بهشت بود.
خبرنگار: در زندگی گاهی تصمیمهایی میگیری که کل زندگی را عوض میکند؛ توی جبهه هم این شرایط بود؟
اتفاقا تصمیمهایی که در بعضی لحظات و موقعیتهای خاص در جبهه میگرفتیم خیلی سرنوشتساز بود. مثلا یادم هست صبح فرمان عقبنشینی صادر شد. چون تنها گردان ما خط را شکسته بود و چهل کیلومتر داخل خاک عراق شده بودیم و گردانهای دیگر مانده بودند.
ما در معرض قیچی شدن و محاصره عراقیها بودیم آتش عراقیها روی ما سنگین بود در حال عقبنشینی بودیم که رسیدم به یکی از برادرها (آقای علی حیدری از جلگه بهاباد) که پشت خاکریز عراقیها زمینگیر شده بود. گفتم بیا برویم عقب. گفت آتش خیلی سنگینه. گفتم اگر بنشینیم اسیر میشویم و اگر برویم امکان شهید شدن هست. شاید هم جان سالم در ببریم. در هر دو صورت بهتر از اسارت هست. گفت نه تو هم بمان، امکان رفتن نیست. گفتم اگه تو هم نیایی من میروم؛ و آمدم. او ماند و چند سال در اسارت بود.
خبرنگار: چه زمانی ترس به سراغتان آمد؟
از کشته شدن و شهادت ترسی نداشتیم. شهادت، آرزوی هر بسیجی بود. دعای هر شب ما این بود «اللهم الرزقنی توفیق الشهاده» و استجابت این دعا هم خودش توفیق میخواست که خیلیهایمان نداشتیم.
خبرنگار: چه وقتی عشق پشت ترس را به خاک میرساند؟
ترس از عظمت و ایثار رزمندگان میترسید. چون خودم در واحد تخریب بودم و سر و کارم با مین و خنثی کردن مین بود و شبها باید تا پای خاکریز عراقیها میرفتی و مین خنثی میکردی هیچ امیدی به برگشتت نبود. در میدان مین اولین خطا در واقع آخرین خطا حساب میشد ولی با همین عشق به دین و میهن و امام بود که برای رفتن به میدان مین در شب عملیات از هم سبقت میگرفتند.
خبرنگار: کدام شعرتان محل تولدش یکی از سنگرهای جبهه بود؟
یک غزل به نام «صحبت اغیار» که در سنگر خط مقدم مهران غرب سرودم، یک غزل دیگر به نام «بهار» که در ایلام غرب سرودم با چند شعر دیگر؛ نمیشود بگویم به چه انگیزهای چون شعر گاهی واقعا جوششی است و ناخوداگاه به ذهنت خطور میکند، البته اشعاری هم هستند که با قصد سروده میشوند مثل اشعاری که برای شهدا گفتهام.
خبرنگار: چه طور با یک بیت شعر، تیربار واژهها دشمن را هدف میگرفتید؟
این سؤال قشنگی است، این حرفی که میزنم فقط برای آنهایی ملموس هست که چند ماهی را در خط مقدم بودند چون ما بعضی شبها روی خاکریز وقتی میخواستیم تیراندازی کنیم همگام با شعر و شعار بود. با تیربار شعار مرگ بر صدام میدادیم. مرگ...بر...صد...دام - تاق ..تاق..تاتاق ..تاق (کاری که بعضیها با بوق ماشین در عروسیها انجام میدهند) و بعضی وقتها بعثیها هم تقلید میکردند بدون اینکه معنی آن را بفهمند با تیربارشون مرگ بر صدام میگفتند.
خبرنگار: از شاخه کدام خاطره، شیرینترین خوشه را چیدید؟
از خاطره دوستان و همرزمانی که بالشان را باز کردند و ما را در حسرت پرواز رها کردند مثل شهید علیاصغر امینیپور و شهید محمد غنیزاده که یکی از بهترین و قدیمیترین دوستان من بودند.
خبرنگار: برای همرزمانتان هم شعری سرودهاید؟
بله به یاری خدا برای همه شهیدانی که در بهشت محمدی بهاباد آرمیدهاند شعر سرودهام و اسامی شهدا را نام بردهام، برای بعضی از شهیدان هم اختصاصی شعر گفتهام مثل شهدای گمنام، شهید امینیپور، سردار رفیعیان، شهید بهابادی، شهید حاتمی، شهید امیری و شهید فتحی. (شهید فتحی از شهدای روستای رباط پشت بادام هستند.)
اگر در شعرهای کودکان من نگاه کنید برخی اسامی مانند حسن، محمد و عباس میبینید که دوست و همسنگری و همشهری من بودند همین کسانی که عکسشان را میبینید، البته یک داستان کوتاه واقعی هم نوشتهام که همین اسامی در آن هم هست.
خبرنگار: یک خاطره تلخ بگویید؟
بعد از عملیات والفجر مقدماتی وقتی به مقر رسیدم از چادر هیجده نفری فقط سه نفر آمده بودند بقیه یا شهید شده بودند یا اسیر.
صبح عملیات در عقبنشینی یکی از دوستانم را دیدم که به پشت افتاده بود مثل اینکه تیر به قلبش خورده بود؛ خون زیادی از او رفته بود. در حدود دو متری اطراف بدنش روی زمین با خون فرش شده بود. رنگش کبود شده بود ولی هنوز جان داشت چشمهایش باز بود و زبانش در دهانش تکان میخورد؛ ایستادم. یک درب قمقمه آب توی دهانش ریختم که عراقیها مرا به رگبار بستند. فوری خودم را انداختم بغلش و طوری به زمین چسبیدم که گویی نصف بدنم تو زمین فرو رفته. تیرها از فاصله چند سانتیمتری سرم رد میشدند و در یکی دو متری من به زمین میخوردند؛ من در همان حال داشتم به دوستم کلمه شهادتین را تلقین میکردم.
خبرنگار: کدام دوستهای شاعر با شما شعر را تا پای خاکریزها بردند؟
دوست بسیار بسیار صمیمی من جناب آقای حسن حاتمی متخلص به هدهد که خودشان هم برادر شهید هستند با اینکه شاعر طنزسرا هستند شعری برای برادر شهیدشان گفتهاند که محال است آن را بخوانم و اشک نریزم.
خبرنگار: در کدام منطقه است که شعر هم کم میآورد؟
زمان وصف رشادتهای رزمندگان و ایثار شهدا
خبرنگار: زیباترین آرایههای دفاع مقدس کدام است؟
شهدا، جانبازان و آزادگان
خبرنگار:شعر، رزمندهای بود که تفنگش را بعد از جنگ هم به زمین نگذاشت به نظر شما سنگر امروز شعر کجاست؟
به نظر من شناساندن و دفاع از ارزشهای انقلاب، خصوصا در شعر کودک. چرا که این کودکان هستند که آینده انقلاب و مملکت در دستشان است. اگر انقلابی تربیت شوند انقلاب ما هم تضمین شده است.
خبرنگار: چه جملهای دوست دارید روی پیشانیبند شعرتان بنویسید؟
شهدا شرمندهایم.
خبرنگار: از بیتهای نابی بگویید که گاهی وقتها در جبهه زیر لب زمزمه میشد.
ما همه سرباز توییم خمینی، گوش به فرمان توییم خمین.
خبرنگار: از حسرتهای شاعرانه بگویید.
خدا گواه است هنوز حسرت آن روزها را میخورم که امام بودند و بیاناتشان تکیهگاه مطمئن ما بود. البته هزار شکر که الان هم رهبر معظم انقلاب نه تنها مایه افتخار ما ایرانیان بلکه همه مسلمانان و آزادیخواهان جهانند.
خبرنگار: واژه از ما تصویر از شما.
1-مادر شهید: سمبل صبر و ایثار
2- جانباز شیمیایی: نماد صبر و سند نامردی دشمنان
3- چای صلواتی: شربت روحیه
4- خط مقدم: یک قدم تا بهشت
شعری برای شهدای گمنام بگویید.
تـوی شهــرم دو لاله روئیده است
گـوئیــا مـن به خــواب می بینم
تــوی مـیـدان لاله هــا امــروز
سـیـل اشـک ربـــاب مـی بینـم
لالـه هــایی عـجـیـب نــــام آور
گـرچـه گـوینـد هـر دو گمنامند
در لـبــاسـی سپـیـد خـوابـیـدنـد
گـوئیــا در لـبـــاس احـــرامـنـد
هــان نگـوئیدشــان دگـر گـمنام
نامشان تا به حشر محفوظ است
هـر دو ایـنـان غـریب می باشند
داغ غربت چقدر جانسوز است
ای شـهـیـدان بی نـشـان امـروز
شهـرم از نـامـتـان نـشـان دارد
شـهـرم امــروز مهــر تـأییـد از
حضـرت صاحب الـزمـان دارد
صـبـح امـروز آسـمـان بـاریــد
نـم نمـود ایــن مــزار اطهـر را
همچو اشکی که چشم ما دیروز
کــرد شــرمـنــده دیــده ی تـــر را
هـر کجــایـی نـسـیـم مـی آمـــد
بــوی ایـن لاله هـای پرپر بود
چـون فـضای دیـار مـا دیـــروز
مملو از عـطر یاس و عنبر بود
چـشـمهـای تـمـــام مـــــادرهـــا
در غـــم غـــربـت شـمـا بـاریـد
شـمـعـهـا بــر مــزارتـان روشـن
مــرغ شـب در کـنـارتــان نـالـید
آه خـورشـیـد شـهــر مـا امروز
چشم خود را به گریه وا میکرد
دیشب ایـن مـاه آسمان تا صبح
نـاله مـیـزد خـدا خــدا می کرد
ای شـهـیـدان دگـر مـپـنـداریـد
کـه غـریـبید و سخـت تنهـا یید
هــر دو پــا را نهـید بر چشمم
در دل و جان و دیده جا دارید
بـا قــدمهــای استخـوانی تـــان
جای در جسم و جان ما داریـد
بی نـشـانیـد و یـک نـشـانی هم
از شــهـیـدان کـــربــلا داریـــد
هـمـچـو سـقـای کــربـلا عــباس
بـه گـمـانـم که تـشنه جـان دادی
بــا وفـــا بـــودی و وفـــایـت را
بــه امـــام خـودت نـشـــان دادی
خـیـز از جا که کودکان تـو نیز
ردّ پــایت ز راه مـی جــویـنــد
شـایـد ایـن بچـه ها غـم خود را
هـمچـو مـولا بـه چـاه می گویند
خـیـل زنـهـــای پـشـت تـابوتت
هـمگـی جــای مــادرت بـودنـد
مردمی که به سرزدند اری
هـمـه جــای بــرادرت بــودنــد
کاش "سیمرغ" تا دمی دیگر
نـفـسش بـویـی از شمــا می داد
بـوی عـطــر شـهـیـد راه خـــدا
بوئی از سیب و کـربلا می داد
/۱۳۲۵//۱۰۲/خ