۲۱ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۵:۲۵
کد خبر: ۵۰۴۲۶۰
گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم «اصغر فلاح پیشه»؛

مدافع حرمی که در ختم مادرش شرکت نکرد

یک سال قبل از شهادتش تابستان بود، زنگ زد خانه گفت: یک خوابی دیدم که هر چه این مدت آمدم اینجا مزدم را گرفتم، پرسیدم چه خوابی؟ گفت: نه، می­‌آیم ایران تعریف می­‌کنم.
شهید فلاح پیشه

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از فارس، شهادت نوعی مرگ آگاهی است که مجاهد راه خدا آنقدر در انتخابش مطمئن می‌شود و به حقانیتش ایمان دارد که تمام دلبستگی هایش را یکی یکی از خرقه دنیایی خود جدا می‌کند و سبکبال می‌شود برای رحلتی ابدی.

مجاهد برایش فرق نمی‌کند در چه سرزمینی و یا چه فضایی وارد معرکه می‌شود فقط کافیست بداند هر نفسی که می‌کشد برای معشوق است. اینها در هیچ وضعیتی دست از مبارزه علیه کفر بر نخواهند داشت و در این مسیر خستگی برایشان مفهومی ندارد. آنها هر تلاشی می‌کنند برای اینکه خود و دیگران را از فلاکت عادات و رذیله های دست و پا گیر نجات دهند.

آنجا که سید شهیدان اهل قلم می‌گوید: «جنگ ممکن است که باشد یا نباشد، اما مبارزه تمامی ندارد. تحقق اسلام در جهان و بر قراری عدالت در گرو مبارزه حق و باطل است. جهاد حافظ بقای سایر اصول و فروع دین است و آنان که این معنی را نمی پذیرند، یا باید بشر را در این فلاکتی که بدان گرفتار آمده است رها کنند و یا وضع کنونی بشر را مودّی به عدل و صلح بدانند و منتظر باشند تا استمرار همین وضع به استقرار عدالت و صلح حقیقی بر سطح کره زمین منتهی شود.»

شهید اصغر فلاح پیشه یکی از آن مجاهدین بود که برایش فرقی نمی‌کرد در چه سرزمینی مبارزه می کند او رفت برای تحقق آرمان های مردی که در قرن بیستم نور را در جهان تاریک گستراند و در 22 بهمن سال 94 حین دفاع از اسلام ناب محمدی و حراست از حرم حضرت زینب(س) در حالی که با کفر و ظلم مبارزه می‌کرد به شهادت رسید. آنچه در ادامه خواهید خواند بخش دوم گفت‌وگو با طاهره رحمانی همسر و همراه شهید مدافع حرم اصغر فلاح پیشه است که از زندگی مشترکشان می‌گوید:

 

*3 ماهی که در هر دوره کاظمین می­‌ماند 2 جفت کفش می­‌خرید

زمانی که اصغر رفت برای خدمت در عتبات، بعد از دو سه سال یک مدت کاظمین خیلی بمب­گذاری می­‌شد و کار او هم فقط این نبود که در دفتر بنشیند، ساعت 5 صبح که بیدار می­‌شد باید تمام هتل­‌های کاظمین را سرکشی می­‌کرد. ماشین هم نبود و باید همه را پیاده می­‌رفت، 3 ماهی که در هر دوره کاظمین می­‌ماند 2 جفت کفش می­‌خرید، از بس راه می­‌رفت، دفعه اول که آمد خیلی لاغر شده بود.

 

 این نامه از طرف امام موسی­‌ کاظم(ع) است

یک سال قبل از شهادتش تابستان بود، زنگ زد خانه گفت: یک خوابی دیدم که هر چه این مدت آمدم اینجا مزدم را گرفتم، پرسیدم چه خوابی؟ گفت: نه، می­‌آیم ایران تعریف می­‌کنم.

دختر شهید: بابا چند ماه و چند روز بعد از سالگرد مادر بزرگم شهید شد، بعد از مراسم هفتم مادربزرگم، پدرم برای اولین بار می­‌خواست برود کربلا ببیند کاروان چگونه می­‌برند، آن زمان کاظمین هم بسته بود، سال 93 بود. پسرعمه­‌هایم مسخره می­‌کردند و می­‌گفتند دایی رفتی نمانی؟ گفت نه برمی­‌گردم. آنها گفتند اگر شمایی زن­دایی را هم می­‌بری و آنجا می­‌مانی. ما چشم­­مان آب نمی­‌خورد دایی سه روزه برود برگردد. دقیقاً همینطور شد، قرار بود ستاد کاظیمن دوباره تشکیل شود و با هتل­‌ها قرارداد ببندند، از بابا خواستند که برود. مادرم گفت: مراسم چهلم مادرت نزدیک است اما پدرم گفت چاره ای نیست گفتند فقط خودت باید بیایی.

دو سه روز بعد از اینکه از کربلا برگشت دوباره رفت. مراسم چهلم را برگزار کردیم و تمام شد، یک مقدار از طرف اقوام ناراحتی پیش آمد که ناراحتمان کرد، ما هم به حالت گله­‌گی زنگ زدیم به پدرم و خیلی شکایت کردیم که اگر تو می آمدی اینجوری نمی شد.

گفت این حرف‌ها را ول کنید آن چیزی که باید می­‌شد شد، یعنی همان که دوست داشتم شد. بعد تعریف کرد که آنجا یک عده خانم آمده بودند زیارت، رییس کاروان آنها را در زمان خطرناکی آورده بود سامرا و مشکلی پیش می آید و مجبور می شوند این چند خانم بمانند در حالی که پولشان هم تمام می شود. پدرم می‌­گفت: ما آن زمان نمی­‌رفتیم آنجا چون تک­ تیرانداز دشمن می زد. ساعت 12 از طرف حفاظت سامرا زنگ می­‌زنند، می­‌گویند یک گروه خانم اینجا هستند، می­‌خواهید چه بکنید؟ ما گفتیم نگهشان دارید اینجا خطرناک است خلاصه پدرم با مسئولیت خودش آنها را می آورد که مسئول ستادشان خیلی عصبانی می‌شود که چرا این کار را کردی؟ بابا گفته بود مسئولیت آنها با من، برایشان در یک هتل که مسئولش دوست پدرم بوده اتاقی می‌گیرد تا وقت مناسب که برگشته بودند. بعد به شوهر یکی از خانم­‌ها تماس می‌گیرد و می­‌گوید این اتفاق افتاده، شما بیایید لب مرز من فردا صبح اینها را راهی می­‌کنم، فردایش یکی را همراه آنها می­‌فرستد و تا زمانی که تحویل خانواده هایشان شود پیگیر کارشان بود.

بابا می‌گفت: این اتفاق برای من افتاد و شب خواب پدرم را دیدم، یک صف طولانی بود تمام اموات خودم و مادر مادرم هم که فوت شده بودند همه آنجا بودند، پدرم آمد گفت: اصغر تو یک کاری کردی که باعث شده آقایی آمد یک نامه­‌ای داد و گفت این نامه از طرف امام موسی کاظم­‌(ع) است بگذارید اینها از پل عبور کنند و بروند. می‌گفت: من مزد این کارم را گرفتم و برای پدر و مادرم کاری انجام دادم.

 

*می­‌خواهم بروم سوریه

اولین بارش بود که می‌رفت سوریه. دی 94 آمد خانه گفت می­‌خواهم بروم سوریه. بچه‌ها لباس رزم پوشیدند دارند می­‌روند، می­‌خواهیم برویم پادگان به آنها بخندیم.

دی 94 یک ماه نمی­‌شد از عتبات آمده بود، گفت بچه‌ها لباس رزم پوشیدند دارند می­‌روند سوریه، می­‌خواهیم برویم پادگان ببینم چه خبر است، شب هم می­‌خوابم، جمعه صبح می­‌آیم. می­‌رویم آمادگی پیدا کنیم برویم سوریه ببینیم چگونه است؟ خندیدم گفتم: کاظمین تمام شد حالا مانده بروی سوریه؟!  دیدیم چند ساعت بعد برگشت. قیافه مظلومانه و ساکت به خود گرفته بود. پرسیدم تو که گفتی شب می­‌مانم چرا آمدی؟ یک مقدار حرفش را مزه مزه کرد و گفت: آمدم پاسپورتم را ببرم. گفتم: برای چه؟ گفت: رفتم آنجا گفتند برو پاسپورتت را بیاور.

عصبانی شدم گفتم تو رفته بودی سری بزنی و برگردی، حالا آمدی پاسپورتت را ببری؟ از قضا آنجا که می­‌رود بچه­‌ها را ببیند، با آقا رضا فرزانه با هم بودند، شهید فرزانه به سردار اسدالهی می­‌گوید یک آدم قَدَر از مخابرات نمی­‌خواهید؟ بعد آقای اسداللهی گفته بود بله اتفاقاً آنجا خیلی نیاز داریم به کار ارتباطی و مخابراتی. بعد می‌گوید آقای فلاح­ پیشه اینجاست، آقای اسداللهی هم می­‌گوید خیلی نام آقای فلاح­ پیشه را شنیدم ولی او را تا به حال زیارت نکردم. خلاصه با آقای اسداللهی صحبت می­‌کنند و می­‌گویند برو پاسپورتت را بیاور که عازم شوی.

آمد خانه پاسپورت را گرفت و گفت حالا می­‌برم ولی معلوم نیست بروم، حالا ببینیم چه می­‌شود؟! رفت پاسپورت را داد و گفت احتمالاً یکشنبه یا دوشنبه عازم می‌شویم. گفتم به این زودی؟ عتبات می­‌خواستی بروی 4 روز طول می­‌کشید، گفت اینها اینطور گفتند و بعد آن زمان خیلی عصبانی بودم، نه به خاطر رفتنش به خاطر اینکه سالگرد مادرشوهرم بود، گفتم چهلمش نبودی، الان هم نیستی دوباره ناراحتی پیش می آید، من مسئولیت قبول نمی­‌کنم دیگر خسته شدم. گفت سردار گفته است 10 روزه برویم، یک وسیله‌­هایی می­‌خواهند بیاورند ما فقط می‌رویم برای سرکشی.

13 دی که رفت و 25 دی سالگرد مادرشوهرم بود، گفتم: تو نمی­‌آیی، ولی خودش گفت می­‌آیم. با ناراحتی اصرار کردم بمان سالگرد مادرت را بگیر بعد برو  6 ماه بمان، ولی سال مادرت را باش. مادرش هم خیلی او را دوست داشت، گفتم این همه خدمت کردی به پدر مادرت، این کار آخر را هم انجام بده، دیگر دینی به گردنت نباشد، گفت نه می­‌روم برای سال می­‌آیم، گفتم تو گفتی و من هم باور کردم.

از این حرف‌ها خیلی گفته بود که می­‌روم و برمی­‌گردم. این دفعه که رفت چون من درگیر کار بودم و خاله­‌ام مزون لباس زده بود، خیلی متوجه نبودش نبودم که الان مثلا سوریه برای جنگ رفته، سر خودم را با خیاطی گرم کرده بودم، زیاد نگران این قضیه نبودم که برود و برنگردد. سری اول 10 روز طول کشید تا زنگ بزند، زمانی که زنگ می­زد صدای آقای فرزانه هم می­‌آمد که با خانواده­‌اش صحبت می­‌کند، گفتم اصغر، آقا رضا آنجاست؟ گفت: بله داره با خانواده­‌اش حرف می­‌زند. شهید فرزانه می گفت: صدقه سر حاج اصغر الان تلفن هم داریم راحت می­‌توانیم حرف بزنیم.

شرایط سوریه با کاظمین متفاوت بود. در کاظمین هر ساعتی دلمان تنگ می­‌شد زنگ می‌زدیم یا او هر ساعتی می­‌خواست تماس می­‌گرفت، راحت بودیم، اما اینجا هم برای من سخت بود و هم برای او. گاهی دلم برایش می­‌سوزد، می­‌گویم خیلی با نفسش درگیر بود و خیلی از کارها را نمی­‌توانست انجام دهد، خیلی از حرفها را نمی­‌توانست بگوید. این دفعه که رفته بود فقط در حد سلام و علیک با هم حرف می­‌زدیم، بعضی اوقات که می پرسیدم کجایی حرف را عوض ­می­‌کرد و می گفت: خب دیگه چه خبر خواهرم چه می­‌کند؟ در همین حد، یا با بچه­‌ها هم در همین حد حال و احوال می کرد و اصلا از دلتنگی هایش نمی گفت.

 

*کاری برایم پیش آمده باید دو سه روزه بروم

اینکه نتوانست برای مراسم های مادرش حضور پیدا کند نه اینکه برایش مهم نباشد یا اهمیتی ندهد، برعکس خیلی مقید به امورات خانواده بود. فرمانده‌شان آقای اسدالهی تعریف می کرد چند روز قبل از مراسم سالگرد مادرش در صف نماز دیدم آمد کنار من. پرسیدم کاری داری؟ گفت کاری برایم پیش آمده باید دو سه روزه بروم و برگردم گفتم باشه برو. موقع برگشت از طریق شهید فرزانه متوجه شد عملیاتی قرار است انجام شود که دید در این شرایط نمی‌تواند منطقه را رها کند و از مرخصی صرف نظر کرد. بعد از شهادتش فهمیدم برای سالگرد مراسم مادرش می خواسته برگردد

 

*برای آخرین بار

آخرین تماسش را 19 دی گرفت. چند روز قبلش با خاله‌ام رفته بودیم پارچه بخریم که گوشی‌ام را که اصغر آقا از کربلا برایم خریده بود دزدیدند، وقتی آمدم خانه بچه­‌ها گفتند به بابا بگو این دفعه از سوریه برایت گوشی بیاورد. آن روز که تماس گرفت گفتم گوشی­‌ام را دزدیدند، گفت: فدای سرت برو یک گوشی حتما بخر، گفتم بچه­‌ها می­‌گویند از آنجا گوشی بیاوری، فقط تنها حرفی که به من زد گفت: به خدا ما نزدیک شهر نیستیم، در یک دهاتی هستیم اطراف­مان همه بیابان است، هیچ امکاناتی ندارد، اگر آمدن ما را شهر بردند برایت می­‌خرم.

هر وقت که تماس می‌گرفت بچه­‌ها شروع می­‌کردن به گریه کردن. آن روز آرامشان کردم گفتم بیایید صحبت کنید با پدرتان اما قبول نمی کردند. به یکی از دخترها گفت کارهای قبل از فروش ماشین مثل خلافی را انجام بده که برگشتم ماشین را عوض کنیم. دخترم این را که شنید خیلی خوشحال شد گفت مامان بابا به زودی بر می گردد خیلی انرژی گرفتم ازش.

* آن روز هر چه منتظر شدیم زنگ نزد

 در تماس آخرش گفتم 22 بهمن خواهرت اینجاست، تماس بگیر با او صحبت کن. گفت باشه اما آن روز هر چه منتظر شدیم زنگ نزد. ما هم شماره ای نداشتیم که خودمان تماس بگیریم. گذشت تا  دو روز بعد 24 بهمن روز شنبه دخترم محدثه در گروه های تلگرامی خبر شهادت پدرش را دید.

*خبر را در یک گروه تلگرامی دیدم

دختر شهید: من شنبه خبر را در یک گروه تلگرامی دیدم، البته دایی­­‌ام از پنجشنبه خبر داشتند که عملیات شده و پدرم به شهادت رسیده است. تماس گرفت گفت امشب بیایید برویم بیرون. نمی خواست ما تنها باشیم. با لحن شوخی به مامانم گفتم برادرهایت چقدر مهربان شدند.(خنده) همه زنگ می­‌زدند تا به نوعی ما تنها نباشیم. یکی دیگر از دایی­‌هایم گفت: من بلیط جشنواره دارم بیایید برویم فیلم ببینیم، با دایی دیگرم هم هماهنگ کردند و همه با هم رفتیم سینما. همه ناراحت بودند جز ما که با خوشحالی گفتیم برویم فیلم ببینیم. 

یادم هست فیلم بادیگارد بود، لحظه آخر فیلم من و مرضیه و مادر همه گریه کردیم، از آن طرف هم زن­دایی­‌ به دایی­ غر می­‌زده که این چه فیلمی بود آخه با این وضع الان؟! آنها تلاش کرده بودند تا فقط ما را ببرند بیرون تا به اینترنت دسترسی نداشته باشیم. فردایش در مزون خیاطی خاله بودیم. ساعت 10 صبح بود که من عکس آقا رضا را دیدم زده بودند شهادتت مبارک. من دوباره متن پیام را خواندم، بعد از طبقه بالا تا پایین انگار که پرواز کنم آمدم گفتم: مامان آقا رضا شهید شده، دستم می لرزید، مرضیه هم گریه می‌کرد و گفت: مطمئنم بابا هم یک طوری شده، گفتم: نه از کجا می­­‌دانی؟! اولین کسی که گریه می­‌کرد زمانی که پدرم می­‌رفت خواهرم بود و آخرین نفری هم بود که فهمید. وقتی پدرم می­‌رفت کربلا من هفته اول حالم متعادل بود، هفته دوم دلتنگی­‌ام شروع می­‌شد. برای رفتنش به سوریه وقتی خبر داد گفتم: بابا برو خدا پشت و پناهت فقط بی­‌زحمت جلو زیاد نرو، اصلاً ناراحتی نمی­‌کردم، هر چند که پشت تلفن بغضم را می­‌خوردم، اما مرضیه با بغض حرف می­‌زد، می‌گفتم مرضیه بگذار بابا خیالش از ما راحت باشد، اینطور نکن، ناراحتی نکن.

آن روز مرضیه می­‌گفت اگر آقا رضا رفته عملیات بابا هم دنبال او رفته، پرس و جو کردم از این طرف و آن طرف، مادرم از دایی­‌هایم پرسید، اما می‌گفتند نه خبر شهادت آقا رضا هم دروغ است.

*او می دانست سوریه چه خبر است و ما هم می­‌دانستیم

مرضیه دختر دیگر شهید: شبی که پدرم آمد به من گفت دارم می­‌روم در اتاقم تنها بودیم. ازش پرسیدم: بابا زود برمی­­­‌گردی دیگر؟ گفت: من به دوستانم گفتم شما از بابت من و خانواده‌ خیالتان راحت باشد، بچه­‌های من عادت دارند. گفتم: بابا این سفر با سفرهای دیگر فرق دارد، زود برگرد. باورتان نمی­‌شود هنوز یاد آن صحنه می­‌افتم خیلی سخت است، فقط یک تکانی خورد. او می دانست سوریه چه خبر است و ما هم می­‌دانستیم. آن تکان و حالتش خیلی برایم جالب بود.

روزی که می‌­خواست برود عموهایم خانه‌­مان بودند. یک خنده­‌ای داشت گفت من فقط زیارت حضرت زینب(س) نرفتم، بروم دیگر خیالم راحت می­‌شود و فقط برای زیارت ایشان می­‌روم.

*امیرحسین تا بعد از شهادت در مورد این صحبت ها چیزی نگفته بود

محدثه: صبح که پدرم داشت می­‌رفت نگذاشت ما از رختخواب بلند شویم و با او خداحافظی کنیم، امیر حسین هم زودتر رفته بود مدرسه که امتحان بدهد. پدرم گفت: به امیر حسین بگویید به من زنگ بزند باهاش خداحافظی کنم. برادرم ساعت 10 از امتحان آمد و با او تماس گرفت. پدرم به او گفته بود: ما الان از پادگان آمدیم بیرون، به اگر برنگشتم حواست به خواهرها و مادرت باشد. امیر حسین تا بعداز شهادت در مورد این صحبت ها چیزی نگفته بود.

آن روز به امیر حسین نگفتیم آقای فرزانه شهید شده، سر ناهار بودیم که آمد. حالت بغض و گریه داشت، من و مادرم و خاله مادرم با دیدن او نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم، همه از گریه ترکیدیم اما فکر کردیم مدرسه او را دعوا کرده­‌اند که اینقدر ناراحت است. ناهار خوردیم جمع کردیم آیفون زنگ خورد، در را باز کردم گفتم: مامان آقای بهشتی(همکار پدرم) است. مادرم چادر سر کرد و امیر حسین رفت استقبالش که بیاید داخل. دیدم دایی­‌هایم هم آمدند و دست نوازش کشیدند روی سر امیر با حالت خنده ای تلخ، من که متوجه شدم برای پدرم اتفاقی افتاده همانجا جلوی در افتادم، دایی یدالله­ گفت به خدا خبری نیست، من بی­تابی می­‌کردم آمدم بالا. آقای بهشتی گفت: وقت تیر خوردن حاجی را می­‌دانیم اما از آن موقع به بعد دیگر خبری ازش نیست.

ارسال نظرات