«کشف الاسرار»
در سفر به یک شهر و محله رازهای زیادی است. چیزهایی است که نمیدانی. ناشنیدهها و ناگفتههایی از مردم و جغرافیای ذهنی و زندگیشان. روایتهایی که تا با دو چشمهای خودت نبینی؛ باور نمیکنی. تا با دستهات حس نکنی تصورشان را هم نمیتوانی برای خودت بسازی. و حتی برای کسی تعریف کنی.
ده پانزده روز که میگذرد کم کم دستت میآید راز نگاهِ چشمهایشان. خمِ لبخند و غمِ گریهها. از آرایش مردان تا گره روسری زنان. داستانهایی از مرگ و زندگی. بودن و رفتن. هرچه میگذرد رفتار و کنش و واکنشها برایت معنی پیدا میکنند. میفهمی چرا هر روز برایت افطاری میآورند و هرچه که اصرار میکنی برادران! خواهران! بنده افطاری نمیخوام تأثیری در ابراز محبتشان ندارد. اینکه هرچیزی چرا یک مسئول دارد. حتی بساطِ شربت و قضیه کیک یزدی افطار. حتی تر پارچهای پلاستیکی و لیوان یکبار مصرف. و آنجاست که میفهمی و تو میشوی یکی از آنها.
و گاه ده پانزده روز هم توفیری در ناشناخته ماندن مردم و شکل و قیافهشان ندارد. بیست و چند روز هم که بگذرد برایت غریبه اند. غریبههای مهربان.
یک دستش تکه کُرنونی (نانی محلی) است و دست دیگرش بشقابی چینی با چیزهای بیضی شکل و قهوهای. وقتی چشمهای گشاد و لبهای یک وٙرٙم را میبیند با خندهای که تهمایه خجالت و تعجب دارد؛ بشقاب و بیضیهای توش را عقب میکشد.
- چِنگماله.
فکر میکنم آن أشکال گرد قهوهای چه چیزی میتوانند باشند. گاهی اسمها هم بیشتر گمراهت میکند. صابر.
- خوشمزه س. شمام که همش ضعف میکنی به کارت میاد.
هنوز چین و چروک گونه و لبهام صاف نشده.
- چی داره؟
- خرما و نون خودمونی و روغن محلی.
هیچوقت نتوانستم چیزهای جدید را تجربه کنم. ترسی عمیق و منتشر از تجربههای تازه. از سبقت و ویراژ و لولیدن لای غریبهها. دوست شدن و دست دادن با آدمهای جدید. همه را تا حیاط خلوت همراهی میکنم و سرشان که گرم شد میخزم گوشهای و از بالای نردهها میپرم و میروم داخل اندرونی. بی کس. تنها.
- جواد جان من خیلی اوضاع گوارشم مساعد نیست. همون نون و پنیر عالیه.
دست میبرم به نان وسط سفره و تکه میکنم و بی ملات و مالشِ پنیر لقمه ش میکنم.
- حاجی آقا آویشنم داره. شما که دوست داشتی.
همسر جواد است. گاهی محبت اسیرت میکند. نه راه پیش مانده و نه پس. گیر کرده ام توی کوچه بنبستی که تٙه ندارد.
کمی از غذای نذری که مسجد داده توی دیس کشیدهاند. میریزم توی بشقاب. ترکیبی از استامبولی و کشمش پلو. فکر میکنم به وجه تسمیه بی ربط استامبولی و همزمان کشمشها را جدا میکنم گوشه بشقاب.
احساس میکنم آنی که باید نیستم. خودم هستم هنوز. خودی که باید خراب میشد. واو را قلب میداد به الف. خدا.
یک جای کار میلنگید و آن من بودم. چیزی که نمیتوانستم. نمیدانستم. کشف الاسرار.
ادامه دارد...
سید احمد بطحایی