«ختامه مسک»
هر چقدر که استعداد جمع و شوخی و گرم کردن بزم و مهمانی را داشته باشم؛ با تنهایی ٱختترم. چند ساعت که توی شلوغیِ کار و درس و رفقا بُر میخورم دلم تنگ اتاقم میشود. تنگِ ماشین وقتی شیشه ها را بالا داده و صدای پخش را زیاد کردهام. آرام میرانم و کمتر دنده عوض میکنم.
کنتراست و تضاد شگفت انگیزِ سکوت و ملودی سنگینِ صدایی که میپیچد توی سرم. طنینی که از هدفون توی گوشهام ضرب گرفته و با سکون و حرکت ملودی روی آکورد عمق میدهد به مسیر شهر تا پردیسان. حرم تا جمکران. مردم دست تکان میدهند که سوارشان کنم. که تک نفره نٙران اخوی. نمیمیری دوکوچه بالاتر بِبٙری و یک ذره شعور داشته باش. بی که بدانند همین اتاقک دو در یک خلوت تنهاییم را ساخته و وحده لا شریک له.
به نیمه رمضان که رسیدم افسردگی شروع شد. از دیدن سپید تارموهای رمضان. دو روز از نیمه که گذشت دیدم پُرٙش رفته و کٙمٙش مانده. شبهای قدر و چالش سخنرانی و روضههای پی در پی اش رونق میداد به رمضانِ راکد و شور به منِ نیمه فعال. ولی مصیبت از بیست و سه شروع شد. انگار که رمضان تمام شده و تو بُردی. منتظری سوت پایان را بزنند. ولی داور توی وقتهای اضافه نگهت داشته. گیرت انداخته.
پارسال که قم بودم شب قدر سوم که تمام شد دست زن و بچه را گرفتیم و رفتیم مشهد. یک روزهخواری تمامعیار که امام رضا ته مانده عذاب وجدانش را هم میگرفت. یک گل دیگر توی وقت های اضافه. ولی اینجا خسته و درمانده تر از آنم که حتی به داور اعتراض کنم. لحظهشماری میکردم برای تمام شدنش. برای برگشتن به خانه. کشتی گرفتن با پسرم. رفتن به رنگارنگ و اسنک میثمی که توی رمضان قولش را بهشان دادم.
نماز ظهر را که توی مسجد خواندیم دلم نمیآمد بیرون بروم. نشستم کنار بچهها و هرچه گفتند گوش دادم. حتی داستانهای خلوت و زیرخاکیشان. انگار عقب بودم و میخواستم وقتهای اضافه کِش بیاید. و الان توی قطار بندر عباس به تهران روی تخت طبقه دوم دراز به دراز افتاده ام. هنوز نرسیده ام و انگار یک چیزی را گم کرده ام. یک گوشه زید آباد جا گذاشته ام. توی پستوی قلعههای متروکش. چیزی بالای بادگیرها و لای عطر تند و گزنده و مطبوع تریاکی که افطار از حیاط خانه ها به کوچه هجوم میآورد. بینِ چروکِ آفتابسوخته صورتها و اذانِ خسته حبیب در سیاهی سحر.
پایان
سید احمد بطحایی