به یاد هشت شهید سربدار عاشورای تبریز
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا در تبریز، عاشورای 1330 قمری است - 109 سال پیش در چنین روزی - تبریز مانند همیشه آکنده است از شور و عزای حسین، رادمردی که سر در برابر ظلم و ذلت و مثلث شوم زر و زور و تزویر یزید زمان خویش فرود نیاورد که نه شعارش، بلکه آرمانش هیهات من الذله بود و سرانجام جان خود نیز برسر عقیده خویش نهاد .
دسته جات و هیئات ... در خیابان ها بر سر و سینه میزنند و در ماتم او مویه کنانند - مانند همین امروز! -
درشکه ای باسرعت کوچه های شهر را درمی نوردد و در سرمای سوزناک دی ماه هشت مرد را با خود به مسلخ می برد، قزاق ها و سالدات های روسی همراه این کاروان کوچک و مظلوم کربلای تبریزند . هشت چوبه دار برای هشت آزادی خواه و حسین (ع) همچنان قرن هاست که فریاد می کشد : ان لم یکن لکم دین، فکونوا احرارا فی دنیاکم، گویی صدای واحسین واحسین چنان در شهر شوری بلند کرده است که کسی این نغمه نحیف سراسر شعور را نمی شنود. صدایی دیگر از پس قرن ها سکوت : هل من ناصرا ینصرنی؟! آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ و باز سکوتی هولناک...
شیخ الاسلام، ضیاءالعلما، محمدقلی خان، صادق الملک، آقامحمد ابراهیم، قدیر و حسین فرزندان علی مسیو و میرزا علی ثقةالاسلام تبریزی.
چون خواستند دار زنند نخست شیخ سلیم را خواندند، لباس هایش را کندند و چون بیچاره خواست سخنی گوید افسر دژخیم روسی سیلی محکمی به صورتش زده خاموشش گردانید، دژخیمان ریسمان به گردنش انداخته کرسی را از زیر پایش کشیدند. دوم نوبت ثقه الاسلام بود، همچون همیشه با صلابت و محکم بود - دیشب پای کاغذ متجاوزان روس را مهر نکرد تا جانش را نجات دهد - دیگر همراهان را نيز به استواری و آرامش دعوت میکند و مولاناوار در گوششان زمزمه میکند :
بمیرید، بمیرید در این عشق بمیرید / در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید
بمیرید، بمیرید وزاین مرگ مترسید / کزاین خاک برآیید، سماوات بگیرید
بمیرید، بمیرید وزاین نفس ببرید / که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان / چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید...
میرزا همچنان بی پروا ایستاده و دو رکعت نماز می خواند و بعد با پای خویش بالای کرسی می رود . سوم ضیاء العلما را خواستند، از جوانی تن به مرگ نمی داد و به روسی با افسر سخن آغاز کرده و گفت ما چه گناه کرده ایم؟ آیا کوشیدن در راه کشور خود گناه است؟ دژخیمان دستهای او را از پشت بستند و با زور بالای کرسی اش بردند و...
چهارم صادق الملک را خواندند، پنجم آقا محمد ابراهیم را پیش آوردند، او نیز با پای خود بالای کرسی رفت و ریسمان را به گردن انداخت. ششم دائی ضیاء الملک، آن پیرمرد رنجور را پیش خواندند، از سرما می لرزید و چشم هایش نمی دید... هفتم نوبت حسین بود، جوان دلیر بالای کرسی با صدای بلند فریاد زد ( زنده باد ایران، زنده باد مشروطه) پس از همه نوبت قدیر پسر شانزده ساله رسید که از دیدن جان کندن برادر، تنش می لرزید، او را نیز بالای کرسی برده ریسمان به گردنش انداختند و... و این قصه ی پرغصه مگوی عاشورای تبریز بود.
و این صحنه های دهشتناک و لحظات غمناک به دارکردن آزادی خواهان در حالی رخ می دهد که دسته جات عزاداری حسین در سراسر شهر تبریز مشغول گریستن و مویه بر ظلمی بودند که قرن ها پیش بر فرزند علی مرتضی رفته بود، چه ضجه ها که نمی کردند بر مظلوم بن مظلوم.
ای خدای حسین! چه می شد اگر قداره های آخته این چند هزار نفر... که به قصد قربت به حسین بن علی و برائت از یزید بر سر خویش فرود می آمد، تنها رقصی در شهر می نمود تا از برق شمشیرشان دیگر ظالمی را، چه یزید، چه آن دویست تفنگچی روس و چه مزدوران شهر، توان بردار کردن آزادی نباشد!
و امروز همچنان جسد بی جان ثقةالاسلام و... بر دار نظاره گر مردمانی است که حسین تنها لقلقه چند روزه زبان شان است و از راه و اندیشه او ...
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد./۹۳۵/پ۲۰۰/ب۲
بمنه و کرمه
عاشورای 1396
تبریز - محمدحسن چمیده فر