۲۲ بهمن ۱۳۹۸ - ۱۵:۳۲
کد خبر: ۶۳۹۱۰۹

نهر‌های اروند را با پیت‌حلبی لایروبی می‌کردیم

نهر‌های اروند را با پیت‌حلبی لایروبی می‌کردیم
دشمن در والفجر ۸ صددرصد غافلگیر شد. در این عملیات یک برگه تردد بیشتر نبود. یعنی از اهواز می‌خواستی راه بیفتی به منطقه بروی، تمام دژبانی‌ها و تمام ایست و بازرسی‌های لشکر تنها یک برگ تردد را می‌پذیرفتند که آن هم دست حاج قاسم بود.

به گزارش خبرگزاري رسا، دشمن در والفجر 8 صددرصد غافلگیر شد. در این عملیات یک برگه تردد بیشتر نبود. یعنی از اهواز می‌خواستی راه بیفتی به منطقه بروی، تمام دژبانی‌ها و تمام ایست و بازرسی‌های لشکر تنها یک برگ تردد را می‌پذیرفتند که آن هم دست حاج قاسم بود. باید با آمبولانس هم تردد می‌کردیم. برگ تردد بعضی وقت‌ها روزانه تغییر می‌کرد و بعضی مواقع هفتگی؛ لذا امکان ورود نیرو‌های نفوذی وجود نداشت

عملیات والفجر 8 در بیستم بهمن‌ماه 1364 با رمز یا فاطمه زهرا (س) در جنوبی‌ترین نقطه جبهه‌ها آغاز شد. درحالی‌که اغلب لشکر‌های عملیاتی سپاه در این عملیات شرکت کرده بودند، قرار شد لشکر 41 ثارالله با عبور از اروند و تصرف جاده و پادگان قشله، این مناطق را در اولین مرحله از عملیات به تصرف خود درآورد. سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و یارانش در والفجر 8 نقش تعیین‌کننده‌ای ایفا کردند. درحالی‌که به اربعین شهادت حاج قاسم نزدیک می‌شویم، در گفتگو با حاج علی نجیب‌زاده مسئول اطلاعات-عملیات لشکر 41 ثارالله و از همرزمان سردار سلیمانی، نگاهی به گوشه‌هایی از نقش‌آفرینی لشکر 41 ثارالله به فرماندهی شهید سلیمانی در والفجر 8 می‌اندازیم که ماحصلش را پیش رو دارید.

اولین بار چطور با حاج قاسم آشنا شدید؟

بعد از عملیات والفجر 3 بنده به درخواست شهید علی حاجبی مسئول وقت مخابرات لشکر، وارد این واحد شدم. آموزش‌های لازم را گذراندم و در عملیات والفجر 4 به عنوان بیسیم‌چی گروهان و بعد گردان انجام وظیفه کردم. در عملیات خیبر من بیسیم‌چی سردار خوشی از فرماندهان تیپ لشکر بودم. یک روز همراه منصور نوروززاده و مجید مخدومی برای سرکشی به جزیره مجنون رفته بودیم که رحیم ابوسعیدی از مسئولان مخابرات لشکر من را دید و گفت برو سنگر فرماندهی پیش حاج قاسم سلیمانی، ایشان آنجا تنهاست. به سنگر که رسیدم دیدم حاجی درحالی‌که سر و رویش با خاکستر نیزار‌ها سیاه شده، تنها نشسته است. در خیبر عراق به‌شدت شیمیایی زده بود و خیلی از اطرافیان حاج قاسم مجروح شده بودند. به همین خاطر ایشان تنها مانده بود. سلام دادم. حاجی با گرمی از من استقبال کرد و گفت: «علی نجیب تا حالا کجا بودی؟ خوش آمدی.» فکر نمی‌کردم ایشان اصلاً من را بشناسد. ولی طوری رفتار کرد که انگار مدت‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. بلند شد و من را بغل کرد، بوسید و پرسید: «چرا چشمانت قرمز شده؟ معلوم است خیلی خسته‌ای.» به گمانم قرمزی چشم‌هایم به خاطر عارضه شیمیایی بود. گفتم حاجی خسته نیستم. ایشان گفت: «پس بنشین و بیسیم‌ها را جواب بده.» کنارش نشستم و مشغول دفترچه کد و رمز بیسیم شدم. حاجی که دید من خسته نیستم گفت کمی استراحت می‌کند. خستگی از سر و رویش می‌بارید. سرش را گذاشت و دقایقی به خواب رفت. از آن لحظه به بعد یک جور رفاقت و دوستی بین من و حاج قاسم شروع شد که تا پایان عمر ایشان ادامه پیدا کرد.

ایشان که شما را از نزدیک ندیده بود، اسمتان را از کجا بلد بود؟
من قبلاً بیسیم‌چی گروهان و گردان و تیپ بودم. نگو حاجی مکالمات من را می‌شنیده و از دیگران درخصوص من پرسیده بود که فلانی کیست و کجا هست و چه می‌کند. حاج قاسم کلاً آدمی بود که با نیروهایش گرم می‌گرفت و برادرانه برخورد می‌کرد.

در عملیات والفجر 8 هم بیسیم‌چی بودید؟ ماجرای این عملیات از کجا برای شما شروع شد؟

نه؛ من تا آخر جنگ سمت‌ها و مسئولیت‌های زیادی را تجربه کردم. خصوصاً برای مقدمات والفجر 8 و حین آن چند بار مسئولیت‌هایم تغییر کرد. همیشه چند نیروی کاربلد و به‌اصطلاح شاه‌کلید کنار خودم داشتم که هرکدام در گردان‌هایشان حضور داشتند ولی وقتی کاری پیش می‌آمد و از آن‌ها کاری می‌خواستم، لبیک می‌گفتند و به کمکم می‌آمدند. یک روز حاج قاسم، برادرش سهراب را فرستاد دنبالم که برو به علی نجیب بگو چندقلوهایش را بردارد بیاید. منظورش از چندقلو‌ها همان شاه‌کلید‌ها بودند. رفتم و حاجی گفت چندقلو‌ها را بگو همین جا منتظر بمانند. خودت با من بیا برویم.

سوار ماشین شدیم و من رانندگی کردم. با هم به منطقه تبور در هور رفتیم. از آنجا سوار قایق شدیم و به هورالعظیم، منطقه‌ای که رود نهروان معروف هم در آنجاست، رفتیم. حاجی گفت علی می‌خواهیم عملیات انجام بدهیم، شما باید یک تعداد سنگر کمین روی آب با پل‌های خیبری درست کنید. باید برای مهمات و تدارکات و... بین نیزار‌ها جایگاه‌هایی درست کنید. من اینجا متوجه شدم طبق قرارداد‌های نانوشته جانشین حاج یونس زنگی‌آباد در تیپ شده‌ام. کار را که شروع کردیم مسئول خط تبور شدم و از اینجا به بعد به عنوان نیروی طرح و عملیات مشغول شدم. کمی که گذشت از روی تجربیاتم متوجه شدم قرار نیست اینجا عملیات اصلی انجام بشود. به حاج قاسم گفتم دوست دارم در عملیات اصلی باشم. ایشان فهمید من متوجه ایذایی بودن عملیات در هور شده‌ام. گفت تو کارت را ادامه بده نهایتاً نزدیک عملیات خبرت می‌کنم، اما من اصرار کردم و ایشان هم من را به منطقه عملیاتی والفجر 8 برد. در آنجا سه نهر وجود داشت که مسئولیت نهر علی شیر به بنده واگذار شد. آنجا باید مقدمات کار برای عملیات والفجر 8 را فراهم می‌کردیم.

در والفجر 8 حفاظت عملیات بسیار موفق عمل کرد. در این خصوص باید چه مواردی را رعایت می‌کردید؟

من می‌توانم بگویم دشمن در والفجر 8 صددرصد غافلگیر شد. در این عملیات یک برگه تردد بیشتر نبود. یعنی از اهواز می‌خواستی راه بیفتی به منطقه بروی، تمام دژبانی‌ها و تمام ایست و بازرسی‌های لشکر تنها یک برگ تردد را می‌پذیرفتند که آن هم دست حاج قاسم بود. باید با آمبولانس هم تردد می‌کردیم. برگ تردد بعضی وقت‌ها روزانه تغییر می‌کرد و بعضی مواقع هفتگی؛ لذا امکان ورود نیرو‌های نفوذی وجود نداشت. اینجا بد نیست یک خاطره بگویم؛ در محوری که بنده مسئولیت داشتم یک دژبانی داشتیم به اسم آقای سلطانی که الان هم در قید حیات هستند. حاجی به ایشان گفت: «تو نباید اجازه بدهی کسی به منطقه ورود کند. حتی خود من که فرمانده لشکر هستم بخواهم عبور کنم تو باید جلویم را بگیری.» خیلی از بچه‌هایی که در خود خط مشغول فراهم کردن مقدمات عملیات بودند همان جا قرنطینه می‌شدند و نمی‌توانستند منطقه را ترک کنند. منتها من به واسطه اعتماد حاجی می‌توانستم عبور و مرور داشته باشم. یک روز همراه حاج قاسم، شهید میرحسینی جانشین لشکر و محمد نصراللهی که رئیس ستاد لشکر بود قرار شد به منطقه عملیاتی والفجر 8 برویم. دژبان که همان آقای سلطانی بود جلوی ما را گرفت و گفت: «شما اجازه ورود ندارید.» حاجی پرسید: «چرا؟» ایشان گفت: «خودتان گفتید حتی اگر من آمدم نگذار عبور کنم.» حاجی گفت: «ما برگه تردد داریم.» سلطانی گفت: «داشته باشید هم اجازه عبور نمی‌دهم!»، چون سلطانی از نیرو‌های من به شمار می‌رفت از ماشین پیاده شدم.

ایشان را کناری کشیدم و گفتم: «منظور حاجی از حرفش این بود که در مسئولیتت محکم باشی نه اینکه ایشان را هم راه ندهی.» سلطانی گفت: «باشد... شما برو سوار ماشین شو.» من که نشستم، سلطانی آمد کنار اتومبیل و رو به حاج قاسم گفت: «من شما را می‌شناسم. این آقا (منظورش من بودم) را هم می‌شناسم، اما آن دو نفر را چه بشناسم و چه نشناسم اجازه عبور نمی‌دهم.» حاج قاسم لبخندی زد و گفت: «این‌ها با من هستند.» سطانی گفت: «راه دومی هم هست و اینکه چهار نفرتان پیاده بشوید و پیاده بروید.» حاج قاسم بدون اینکه حرفی بزند پیاده شد و باقی راه را که شاید دو کیلومتر در گل و لای بود پیاده رفتیم و برگشتیم. حاج قاسم اگر حاج قاسم شد برای این بود که می‌دانست هر جایی با سرباز یا بسیجی یا مافوق و... چطور برخورد کند. به همه احترام می‌گذاشت و در انجام وظیفه بین خودش و باقی نیرو‌ها فرقی قائل نبود.

بیشتر وقتی موضوع یک عملیات پیش می‌آید، ما به خود آن عملیات و اتفاق‌های رخ داده در آن می‌پردازیم؛ برای آماده‌سازی والفجر 8 چه زحماتی کشیده شد؟

در منطقه عملیاتی که مسئولیتش با ما بود یکسری ساختمان‌های قدیمی وجود داشت که می‌بایست آن‌ها را دو سقفه می‌کردیم. یعنی بدون اینکه تغییراتی در شکل ساختمان اعمال بشود و دشمن متوجه تحرکات نیرو‌های ما بشود، باید داخل ساختمان یک سقف دوم درست می‌کردیم. اگر ارتفاع ساختمان سه متر بود، یک متر را رها می‌کردیم و سقف دوم را می‌ساختیم تا اگر گلوله دشمن به بام ساختمان اصابت کرد، به بچه‌های پناه گرفته در داخل ساختمان آسیبی وارد نشود. شیوه کار به این شکل بود که بلوک‌هایی چیده می‌شود و سپس الوار‌هایی را که در ساختن خط آهن استفاده می‌شود را روی بلوک‌ها می‌گذاشتیم. بعد سقف تیرآهنی روی آن‌ها می‌گذاشتیم.

برای محکم‌کاری باید گونی‌های کنفی را خاک می‌کردیم و سنگر‌ها را محکم می‌کردیم. کار واقعاً دشوار بود. خصوصاً که باید در نهایت مخفی‌کاری انجام می‌گرفت. این کار‌ها را با شهدایی، چون مهدی مقفوری و محمد گرامی انجام می‌دادیم. این بچه‌ها قرنطینه بودند و سه تا چهار ماه از منطقه بیرون نمی‌رفتند. هر دوی این شهدا در شورای فرماندهی استان مسئولیت‌هایی داشتند، اما در معرفی به من هم اصلاً نگفتند که چه مسئولیتی دارند و کی هستند. مقفوری فرمانده سپاه سیرجان بود، اما مثل یک کارگر کار می‌کرد. در ابتدا، چون اصلاً نباید اتومبیل وارد منطقه می‌شد، ما باید از فرغون استفاده می‌کردیم. بچه‌ها خاک‌ها را با فرغون می‌آوردند و بعد‌ها چند تا الاغ به کار گرفته شدند که وحشی شده بودند و به‌سختی جا‌به‌جایی وسایل انجام می‌گرفت. نهر‌های آب می‌بایست با پیت حلبی 17 کیلویی لایروبی می‌شدند. همه این کار‌ها هم به جهت رعایت اصول حفاظتی باید با تعدادی نیروی محدود انجام می‌شدند. کف دست‌های شهید مخدومی، حسن سلطانی و جواد امیری به دلیل کار در نیزار‌ها و کندن آن‌ها بریده شده بود. شهیدان مقفوری و گرامی آنقدر گونی خاک و شن روی دوش گرفته بودند که پشت کتف‌هایشان تاول زده بود. این مواردی که گفتم تنها گوشه‌هایی از سختی‌های کار بود.

برای شروع عملیات چه مسئولیتی به شما واگذار شد؟

پنج روز مانده به شروع عملیات، حاج قاسم جلسه توجیهی با نیرو‌های عمل‌کننده برگزار کرد. آنجا حاجی روی نقشه منطقه را توجیه کرد و گفت که نام عملیات والفجر 8 است. بعد نوبت به گزارش فرماندهان گردان‌ها رسید تا میزان آمادگی نیروهایشان را توضیح بدهند. حاج بهرام سعیدی که فرمانده یکی از گردان‌ها بود گفت من شب کورم و در تاریکی نمی‌توانم راهم را پیدا کنم. یک نفر باید قول بدهد من را روی جاده قشله بیندازد. حاج قاسم گفت خودت یک نفر را انتخاب کن. چون من یک مدتی پیش حاج بهرام بودم، ایشان گفت اگر علی نجیب قول بدهد من را راهنمایی کند، دیگر مشکلی ندارم. اینجا حاج قاسم یک مأموریت جدید به من داد. بنده باید موقعی که خط توسط غواص‌ها شکسته می‌شد با اولین قایق به خط می‌زدم و راه جاده قشله را پیدا می‌کردم و گردان‌های آبی، خاکی را راهنمایی می‌کردم. برای انجام دادن این وظیفه بین نخل‌ها و در نزدیک‌ترین نقطه به اروند یک دکل درست کردم. از قبل از اذان صبح به بالای دکل می‌رفتم و غذا هم کم می‌خوردم تا وسط روز نیازی به رفع حاجت پیدا نمی‌کنم. روزی 12 الی 13 ساعت همان جا می‌ماندم و منطقه را بازرسی می‌کردم تا یک نقطه شاخص کمکی در منطقه دشمن پیدا کنم و شب عملیات مأموریتم را به انجام برسانم. حاج قاسم وسواس زیادی روی توجیه نیرو‌ها داشت و حتی از فرماندهان دسته گرفته تا فرماندهان تیپ همه را مجاب کرد از روی یک دکل بلند منطقه عملیاتی را بازرسی کنند. ماجرای آن دکل خودش داستان جالبی دارد.

ماجرای دکل چه بود؟
یک دکل 50-40 متری در منطقه عملیاتی و پشت نخلستان بود که، چون نردبان نداشت، دسترسی به بالای آن واقعاً کار دشواری بود، اما حاج قاسم دستور داد از فرماندهان دسته گرفته تا فرماندهان گردان و تیپ، همگی به نوبت از دکل بالا بروند و از آن بالا با دوربین منطقه را بازرسی کنند. بچه‌های کادر لشکر صبح قبل از روشنایی هوا روی دکل می‌رفتند. دوربین قوی می‌انداختند و توجیه می‌شدند. ولی به خاطر عدم وجود نردبان، بچه‌ها با یک شرایط خاصی آن بالا می‌رسیدند. بعضی‌ها سرگیجه می‌گرفتند و حالشان بد می‌شد. بعضی‌ها هم از ارتفاع می‌ترسیدند و با سلام و صلوات خودشان را روی دکل می‌رساندند.

از شب عملیات بگویید؛ چطور وارد عمل شدید؟

وقتی غواص‌ها به خط زدند، ما در یک قایق به همراه سردار مارانی و عباس مرادی به همراه بیسیم‌چی‌مان شهید گله‌داری به آب زدیم. وقتی به خط دشمن رسیدیم، ساحل دشمن مملو از سیم‌خاردار بود. منتظر تخریبچی‌ها نماندیم و به داخل رودخانه پریدیم و بخشی از سیم‌خاردار‌ها را پشت سر گذاشتیم، اما یک‌مرتبه مین منور روشن شد. بیسیم‌چی ما شهید گله‌داری مین را با کلاه آهنی‌اش به داخل آب انداخت. ولی، چون دشمن متوجه ما شده بود، به طرفمان آتش شدیدی ریخت. مارانی و عباس مرادی هر دو زخمی شدند و با همان قایق برگشتند.

ما به لطف خدا و به صورت معجزه‌آسایی از سیم‌خاردار عبور کردیم. وقتی جاده قشله را دیدم، با حاج یونس زنگی‌آبادی تماس گرفتم. حاج یونس اسم فرمانده گردان‌ها را می‌گفت تا من آن‌ها را راهنمایی کنم. مثلاً می‌گفت: «محمودی مفهومه؟ دستش را بگیر...» من باید گردان مورد نظر را به جاده می‌رساندم و دوباره راه رفته را که سه الی چهار کیلومتر بود برمی‌گشتم و دیگر نیرو‌ها را هدایت می‌کردم. سردار سلیمانی هم از من خواست حاج بهرام را راهنمایی کنم. به حاج بهرام که رسیدم دیدم کنار اروند منتظر آمدن باقی نیروهایش است. گفتم الان فرصت نیست؛ 20، 30 نفر از بچه‌هایت را بردار تا حرکت کنیم. سریع رفتیم و وقتی به میدان قشله رسیدیم، دیدم تعدادی از نیرو‌های دشمن دارند برزنت را از روی ضدهوایی چهار لول برمی‌دارند. اگر آن‌ها پایشان به پدال این ضدهوایی می‌رسید، کار برای نیرو‌های ما خیلی سخت می‌شد، اما با سرعت عمل نیرو‌های حاج بهرام، هفت الی هشت عراقی کشته شدند و پایشان به چهار لول نرسید. نیرو‌های لشکر 41 در شب اول برق‌آسا عمل کردند و نقاط مورد نظرشان که جاده و پادگان قشله بود را به تصرف درآوردند. بعد باقی مراحل عملیات را ادامه دادیم. به جرئت می‌توانم بگویم عملکرد نیرو‌های لشکر ثارالله یکی از ارکان اصلی موفقیت در عملیات والفجر 8 بود.

چه خاطره‌ای از حضور حاج قاسم در عملیات والفجر 8 دارید؟

بعد از روشنایی هوا حاج قاسم از ما خواست برویم با بچه‌های المهدی شیراز الحاق بگیریم، اما در یک جایی با تعداد زیادی از نیرو‌های عراقی مواجه شدیم و به‌ناچار به سکوی سیمانی یک توپ 57 پناه بردیم. آنجا دیدم خود حاج قاسم و حاج یونس زنگی‌آبادی از راه رسیدند. تعداد ما انگشت‌شمار بود و در طرف مقابل عراقی‌ها زیاد بودند. بچه‌ها با اصرار از حاج قاسم خواستند صحنه را ترک کند، اما او با آرامش می‌گفت نگران من نباشید. حتی یک بسیجی به حاجی گفت شما از جلو بروید و من پشت سر شما می‌آیم که اگر قرار باشد گلوله‌ای به طرف شما شلیک شود، به من بخورد، اما حاجی قبول نکرد. من دست ایشان را گرفتم و گفتم: «حاجی بنشین؛ الان تو را می‌زنند.» دستش را کشید و گفت: «نگران من نباش؛ خدا بزرگ است.»

موقعیت منطقه طوری بود که اگر عراقی‌ها 50 متر پیشروی می‌کردند، سنگر توپ ضدهوایی را محاصره می‌کردند. در همین حین سه تا از بچه‌ها به نام‌های محمدعلی ابراهیمی، علیرضا حسن و پیکلر رفتند روی خاکریز، روبه‌روی عراقی‌ها شروع به تیراندازی کردند. ما مهمات و خشاب پرت می‌کردیم و آن‌ها هم نمی‌گذاشتند عراقی‌ها جلوتر بیایند. درگیری که شدید شد، آنقدر بچه‌ها اصرار کردند که حاج قاسم گفت: «خودم می‌روم، شما کارتان نباشد.» بعد ایشان با قامت خمیده سعی کرد از منطقه برود که یک موشک آرپی‌جی دشمن دقیقاً از روی کمرش عبور کرد. حاجی برگشت به طرف ما و بعد که روی دشمن آتش ریختیم، حاج قاسم و حاج یونس توانستند از صحنه خارج شوند.

/1360/

ارسال نظرات