ترس حاج قاسم از آدمهای دولت!
به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب «برادر قاسم» را ابوذر مهروانفر با زیرعنوان «جستاری در اندیشههای راهبردی شهید حاج قاسم سلیمانی» توسط انتشارات مهر امیرالمؤمنین در قم منتشر کرده است.
این کتاب در حوزههای ولایت، انقلاب، دفاع مقدس، شهادت، مدافعان حرم و فرهنگ و هنر به نقل نظرات و گفته های سپهبد حاج قاسم سلیمانی پرداخته است. برادر قاسم در ۳۳۶ صفحه با قیمت ۳۰۰۰۰ هزار تومان برای سومین بار در زمستان ۱۳۹۸ منتشر شده است.
بیشتر بخوانیم:
«قاسم» هنوز زنده است... /۱
بگردم دور «اسمت» حاج قاسم
«قاسم» هنوز زنده است... /۲
آیا «حاج قاسم» موافق «برجام» بود؟
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از پاورقیهای متعدد این کتاب است.
حاج قاسم سلیمانی با احمد سلیمانی از دوران کودکی باهم بزرگ شده اند. یکی از ایام خاطره انگیز حاج قاسم، کارگری در کرمان به همراه احمد بوده است. دوران قبل از انقلاب، این دو تصمیم میگیرند که برای کمک به معیشت خانواده از روستا به شهر بیایند و کارگری کنند. حاج قاسم از آن دوران چنین تعریف میکند:
نزدیک ظهر بود که مینیبوس وارد کرمان شد و کنار میدانی نگه داشت. مسافران با عجله ریختند پایین، شاگرد راننده جَلدی روی باربند رفت و از همان بالا وسایل را پایین انداخت. در میان انبوه دهههای ماست و گونیهای کشک و... دو بسته رختخواب هم بود که برای ما بود. لحظاتی بعد نه خبری از مینی بوس بود و نه نشانی از مسافران. تنها آن دو بسته رختخواب بود که ما دو نوجوان در کنارش ایستاده بودیم و منگ سروصدای شهر بودیم.
در آن لحظات سنگین و طولانی، غربت را با تمام وجود حس می کردیم؛ واقع در مانده بودیم و نمی دانستیم چه باید بکنیم. باید کاری می کردیم، اصلا آمده بودیم کاری بکنیم، روزگار سختی بود. پدرانمان مقروض دولت بودند. وام کشاورزی گرفته بودند؛ اما حالا نمی توانستند پس بدهند، شب ها از غم اینکه روزی آدمهای دولت بریزند و پدرانمان را دستگیر کنند و ببرند زندان، خوابمان نمیبرد و یاد چنین روزی دل مان را خالی میکرد.
پدر من نهصد تومان بدهکار بود و پدر احمد پانصد تومان. حال ما آمده بودیم به شهر غریب تا کار کنیم. احمد گفت: قاسم بیا عهد ببندیم تا وقتی که یک پول درست و حسابی جمع نکرده ایم به ده برنگردیم گفتم: باشد.
دست همدیگر را فشردیم. سپس یاعلی گفتیم و وسایل مان را برداشتیم و راه افتادیم. در کوچه پس کوچه های خیابان ناصری اتاقی اجاره کردیم ماهی پانزده تومان. صاحبخانه مان پیرزنی بود به نام آسیه. سیزده سال بیشتر نداشتیم جثههایمان آنقدر کوچک و نحیف بود که به هر کجا میرفتیم کار بگیریم قبول مان نمی کردند تا اینکه در خیابان خراجو که آن زمان انتهای شهر بود، مدرسهای ساختند و ما را نیز به کار گل گرفتند یا روزی دو تومان! برفی که در سال پنجاه به کرمان بارید، مشهور است.
تا آن روز هشت ماه بود که از آمدن ما به کرمان میگذشت. حالا دیگر سیصد تومان من داشتم و سیصد و پنجاه تومان هم احمد. گمان میکردیم به عهدمان وفا کرده ایم و حالا وقتش است که سری به پدر و مادرمان بزنیم.
شوق دیدار خانواده، ما را به بازار کشاند و حدود هفتاد تومان خرید کردیم؛ طوری که برای همه بستگان مان یک تکه سوغاتی خریده بودیم، صبح رفتیم به گاراژ و با اتوبوس تا دوراهی بزنجان آمدیم. از آنجا به این ور، دیگر ماشین کار نمیکرد و ما چهل و هفت کیلومتر راه در پیش داشتیم تا چشم کار میکرد برف بود و برف.
دو مرد مسافر رابُری جلو افتادند و ما با احتیاط پاهایمان را جای پای آنها گذاشتیم و کشیده شدیم؛ اما به فکر چاره اساسی تر بودیم، برف سنگین بود و عمر روز زمستانی کوتاه و ما باید غروب به خانه می رسیدیم. گفتند: در چنین اوضاعی تنها پهلوان است که می تواند رانندگی کند. آوازه او را شنیده بودیم. شنیده بودیم مرد تنومدی است که با دندان، خر و گاو را از جا بلند می کند. در خانه اش رفتیم. ابتدا هرچه آن دو همراه ما اصرار کردند، قبول نکرد و گفت: از جانم که سیر نشده اما ناگهان پذیرفت. قرار شد در قبال نفری پنج تومان ما را تا بالای تپههای رابُر برساند. پشت جیپ که نشستیم باز هم امید به زندگی در دلهایمان زنده شد و در خیالمان پدر و مادرمان را می دیدیم که خوشحالند. پهلوان از پیچها و چاله چوله ها میگذشت. ماشین که گیر می کرد لازم نبود ما دست بزنیم خودش جیب را از جا میکند و می گذاشت کنار.
وقتی که رسیدیم مقصد و کرایه اش را دادیم، به رابری ها گفت: خیال نکنید من برای این بیست تومان بیرون آمده اما به ما اشاره کرد و گفت: فقط به خاطر این دو نفر بود. الان هم سن و سال های اینها زیر کرسی خوابیده اند و تازه پدر و مادرشان دلواپسند که یک وقتی سرما نخوردند. الان وقت استراحت و بازی اینهاست نه در ولایت غربت کارگری کردن. تف بر این روزگاری که برایمان ساخته اند. ده، دوازده سال بعد ما باز هم پهلوان را دیدیم، او به جبهه آمده بود تا خدمتگزار رزمندگان اسلام باشد.
هفده کیلومتر از رابر تا ده پیاده آمدیم و تازه داشت چراغ خانه ها روشن میشد که ما رسیدیم. وقتی خبر در ده پیچید، ولولهای شد و تا پاسی از شب مردم با ما بودند و خوشحالی می کردند.