۱۰ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۶:۲۱
کد خبر: ۶۸۸۳۲۹

روایت یک مادر پرماجرا که استارتاپی شد

روایت یک مادر پرماجرا که استارتاپی شد
«مطهره جاویدی» مادر فعالیست که توانست سختی‌ها و اتفاقات سخت زندگی‌اش را پشت سر بگذارد و یک استارت‌ موفق آموزشی برای بچه‌ها راه بیندازد.

به گزارش خبرگزاری رسا، سختی‌های زندگی اگر برخی را زود از مسیرشان خسته و دلزده می‌کند، برای برخی هم یک ماجرای تازه می‌سازد و باعث می‌شود روز به روز قوی‌تر شوند و دنیای زیباتری برای خودشان بسازند. «مطهره جاویدی» هم یکی از آن‌هاست. کسی که از اول سرش درد می‌کرد در همه چیز سرک بکشد تا جهانش را بیشتر بشناسد و از مسیرهای کلیشه‌ای قدیمی خوشش نمی‌آمد. حتی دلش نخواست شبیه بقیه مادر شود و راه تازه‌ای پیدا کرد و بعد از دومین فرزندش تصمیم گرفت آرزوها و دغدغه‌هایش را پیوند بزند و استارتاپ خودش را راه بیندازد. استارتاپی که قرار است دانش آموزان را از دنیای کسل درس‌هایی که در مدرسه می‌خوانند نجات دهد و به دنیای کسب و کارها و تجربه‌های جدید بیاورد تا بچه‌ها آزمون و خطا کردن را در سنین خیلی پایین‌تری تجربه کنند.

به بهانه «آکادمی نواک» استارتاپ ویژه مطهره جاویدی سراغ این مادر فعال رفتیم تا خودش روایت زندگی پر

فراز و نشیبش و رسیدن به «نواک» را برایمان تعریف کند.

دوران کودکی پر ماجرا

آبان 1371 به دنیا آمدم. چون اسم مادرم طاهره بود، اسمم را مطهره گذاشتند. سالها منتظر فرزند بودند و بعد از کلی دوا و درمان خدا مرا به آن‌ها داد. پنج‌ساله بودم که خواهرم به دنیا آمد.خواهرم در عراق بدنیا آمد، وقتی که صدام بعد از ۲۰سال که مرز عراق را بسته بود و حالا برای اولین بار از مسیر سوریه ایرانی‌ها را راه می‌داد. آن موقع مادرم با اینکه باردار بودند ولی نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد و در ماه هشتم بارداری، راهی سفر یک ماهه سوریه و سپس کربلا شد. درد زایمان نیز زودتر از موعد و در مسجد کوفه به سراغش می‌آید و بعد در تل زینبیه به اوج خودش می‌رسد و در بیمارستان بغداد زایمان می‌کند. کودک زود بدنیا آمد و هیچ امکاناتی آنجا نبود. حتی رو تختی و بالش را هم خود بیماران با خودشان می‌بردند و مادر من مسافر بود. همچنین مادرم باید سزارین می‌شدند ولی بچه طبیعی بدنیا آمده بود. به همین دلایل خواهر من سی‌پی می‌شود. بیماری که با عنوان عقب‌ماندگی ذهنی می‌شناسیم.

من پنج سال و خرده‌ای منتظر یک خواهر بودم تا جمع‌مان را بزرگتر کند و حالا خواهری داشتم که حتی مادرم را هم از من گرفته بود. وقتی مادرم به ایران برگشت من وسط چادرها گم‌شده بودم. آمبولانس نزدیک هواپیما رفت تا مادرم را به بیمارستان منتقل کند و من شاید یک ماه و نیم یا دو ماه مادرم را ندیدم. و بعد از آن خواهری داشتم که خیلی بیشتر از حالت طبیعی نیاز به مراقبت داشت. خواهری که همه حواس پدر و مادرم را برای خودش کرده بود. گرچه آنها خیلی مراقبم بودند. اما من نه تنها خواهری نداشتم که بتوانم با او بازی یا درد دل کنم، بلکه او در اوج نیاز بود و تازه 4سالگی یاد گرفت راه برود! آن‌هم از برادری که بعد از او به دنیا آمد.

سه سال بعد از خواهرم، خدا یک برادر به من داد. پدر و مادرم نمی‌خواستند فرزنددار شوند ولی خدا می‌خواست! تقریباً برکت زندگیمان شد. خواهرم هم توانست راه رفتن را از او یاد بگیرد.

از زرنگی ابتدایی تا افسردگی دبیرستان!

هیچ وقت یادم نمی‌آید مادرم به من املا گفته باشد. همیشه خودم درس می‌خواندم، بعد کتاب را می‌بستم و برای خودم کلمات را می‌نوشتم. عموماً هم خودم به خودم نمره می‌دادم! البته گاهی هم مادر و پدرم یک نمره‌ای می‌دادند. بچه‌ای بودم که از همان ابتدا وقتی وارد مدرسه‌ یا هر جایی می‌شدم، بخاطر قدرت کلام خیلی بالایی که داشتم خیلی زود شناخته می‌شدم. روز اول مدرسه، رفتم بالا و پشت تریبون شعر خواندم و حرف زدم و از همانجا انگشت‌نمای همه بودم.کلاس چهارم بودم که با بچه‌های پنجم دبستانی  رفتم سر کلاس تیزهوشان نشستم. پنجم دبستان هم دوباره کلاس تیزهوشان را شرکت کردم و سپس برای مقطع راهنمایی مدرسه نمونه دولتی قبول شدم و به مدارس خاص رفتم.

در تمام این مدت چون من خیلی خوب حرف می‌زنم و کلام خوبی دارم، خیلی وقت‌ها می‌گفتند آفرین چقدر خوب حرف می‌زنی و تشویق می‌کردند ولی وقتی دیگر خسته می‌شدند، می‌گفتند لطفاً ساکت باش! به خودم می‌گفتم من معلم می‌شوم. بعد می‌گفتم نه! دکتر می‌شوم تا هیچ بچه دیگری مثل خواهرم نشود. اما می‌گفتم اگر معلم هم شوم شبیه معلم‌های آموزش و پرورش نخواهم شد!

در دبیرستان حدود یک سال و نیم افسردگی شدید داشتم. از آن مدلی که فکر می‌کردم هیچکس در دنیا دوستم ندارد و این صحبت‌های نوجوانی. دکتر درمانگرم می‌گفت من خیلی زودتر از حد مجاز به بلوغ فکری رسیده‌ام و بلوغ احساسی ندارم. چون کودکی نکرده بودم. من عروسک‌هایم را خیلی زود گذاشتم کنار. در همان پنج سالگی کودکی برایم تمام شد و شدم یک بچه بزرگ. در یازده سالگی پلومرغ با ته‌دیگ زعفرانی می‌پختم. مادرم یک ماه می‌رفت مکه و یک بچه مریض و یک بچه کوچک را به من می‌سپرد. مادربزرگ وسواسی‌اش را هم باید نگه می‌داشت. خیلی مستقل بودم. پدرم نیز بشدت اقتصادی بارم آورده بود تا حسابگر خوبی باشم. یعنی با اینکه دهه هفتادی هستم، خیلی شبیه دهه شصتی‌ها بزرگ شدم.

بخاطر علاقه شدیدم به حل کردن مسائل استدلالی، رشته ریاضی را انتخاب کردم. نجوم را هم خیلی دوست داشتم و آماتور کلاس می‌رفتم. برای رباتیک هم در دو سطح مقدماتی و پیشرفته کلاس رفتم. خب این دو رشته هم نیاز داشت که در دبیرستان رشته ریاضی بخوانم. به خاطر افسردگی معدلم افت کرد.

عروس 17 ساله!

17 سالگی وقتی از افسردگی جدا شدم بین تابستان سوم دبیرستان و پیش‌دانشگاهی ازدواج کردم. آن هم با پسری که او هم هفده ساله بود. خانواده‌هایمان باهم تفاوت‌های زیادی داشند اما خودمان خیلی به هم شبیه بودیم و این نقطه عطف و نقطه قوت زندگی‌ من شد. تصمیم گرفتم کنار درس‌های دانشگاه حوزه هم درس بخوانم. دانشگاه IT خواندم و همزمان هم حوزه علمیه تحصیل کردم. اما بعد از مدتی مجبور شدم به خاطر کار همسرم که به یک شهرستان لب مرزی می‌رفت از دانشگاه انصراف بدهم.

یک سال رفتیم تایباد زندگی کردیم و بعد از آن یک سال چناران بودیم و... . درباره تایباد که لب مرز افغانستان است می‌گویند خیلی وحشتناک است ولی خب خیلی قشنگ است. یعنی بهترین شهری است که من در عمرم دیده‌ام.، حتماً آن‌جا زندگی می‌کردم. گرچه آب و هوای بدی دارد، ولی مردمانش عالی هستند. آن‌جا هیچکس ماشین و موتورش را قفل نمی‌کند. به همه این ماجراها اضافه کنید که برادرم درگیر بیماری شد که یکباره باعث شد از یک ورزشکار و والیبالیست به کسی تبدیل شود که چهاردست و پا می‌تواند حرکت کند و مجبور به عمل جراحی سنگینی شد که باید از قفسه سینه تا پایین پا را می‌شکافتند و فقط من می‌توانستم پانسمانش را عوض کنم! همه این بالا و پایین‌های زندگی مرا قوی‌تر کرد.

یک مادری متفاوت در 22 سالگی                      

یکسال و نیم بعد از ازدواج تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم. اما نشدیم. من همیشه عاشق بچه بودم آنقدر که از قبل ازدواج برایشان اسم هم انتخاب کرده بودم. چهار سال از ازدواجمان گذشته بود و هنوز بچه نداشتیم. آخر یک روز به همسرم گفتم من همیشه دلم می‌خواست فرزند خوانده داشته باشم. چرا الان اقدام نکنم؟ بعد اگر شد فرزند زیستی هم می‌آوریم که البته نشد. به خودم می‌گفتم چرا باید آن حجم هزینه و دارویی انجام بدهم که عوارض‌های زیادی هم دارد و امکان بچه‌دار شدن هم در آن پایین است. این حرفها را هم بلندبلند می‌گفتم. خلاصه یک روز بلند شدم و به بهزیستی تایباد رفتم و برگه تقاضای فرزندخواندگی را گرفتم. سال ۱۳۹۳ بود. سپس به سمت حوزه علمیه همسرم رفتم و صدایش کردم بیاید دم در. وقتی آمد برگه را نشانش دادم و گفتم امضا کن. گفت این چیه؟ گفتم همان چیزی است که چند بار درباره‌اش با هم حرف زدیم. گفت خب صبر می‌کردی بیایم خانه، گفتم نه، باید همین الان امضا کنی. کلاً آدم عجولی هستم. امضا کرد و من برگه را به بهزیستی برگرداندم. تا یک سال بعد خبری نشد، تا اینکه ۲۹ اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۴ دخترم کوثر، در چند روزگی‌اش دختر من شد و من در سن ۲۲سالگی مادر شدم.

دامن من سبز سبز است!

کوثر یکساله بود که ما برای زندگی به چناران رفته بودیم و پس از آن به مشهد بازگشتیم. در یک منطقه خیلی بد مشهد هم زندگی می‌کردیم، چون وضعیت مالی‌مان خیلی خوب نبود. مقداری پول هم که داشتیم به «پدیده» داده بودیم و آن هم از بین رفته بود!

قبل از کوثر یک پراید داشتیم. پس از آمدن کوثر چند میلیون باید بابت هزینه‌های عادی و روتین می‌دادیم که نداشتیم. خب مجبور شدیم ماشین را بفروشیم و این‌طوری پرایدمان شد پیکان.

من آن موقع حوزه علمیه درس می‌خواندم و دانشگاه را رها کرده بودم. کوثر بیست روزه بود و من هم باید بچه‌داری می‌کردم، هم درس می‌خواندم. شیرخشک هم باید مدام درست می‌کردم و خب گاهی اوقات از خستگی شیرخشک را بجای داخل پستونک و آب ولرم روی تخت می‌ریختم!برای اطرافیان کاری که ما کرده بودیم اصلاً غیرقابل پذیرش بود! دائم به ما می‌گفتند این بچه خودتان نیست! و من می‌گفتم اگر بچه ما نیست پس بچه همسایه بغلی است؟ یا هی می‌گفتند الهی دامنت سبز شود! و من می‌گفتم خب الان هم دامنم سبز است! یک دختر بی‌نظیر دارم، درجه یک.

 

دوباره دختردار شدم!

وقتی کوثر چهارساله شد دوباره حرف درمان و بچه‌دار شدن پیش آمد اما من باز هم سفت و سخت مخالف بودم. نمی‌خواستم خودمان را زیر جراحی بفرستیم و کلی کار ریسکی و خطرناک انجام بدهیم و آخرش ببینیم آیا می‌شود یا نمی‌شود. همیشه تاکید میکردم که ما قرار نیست مرحله درمان را طی کنیم و می‌خواهیم راهی که انتخاب کردیم را ادامه بدهیم. برای همین برای پذیرفتن فرزند دوم دوباره اقدام و نام‌نویسی کردیم و از اول تقاضای کودک نیازمند به درمان داشتیم. این را هم مدیون پدر کودکان نیازمند درمان ایران، آقای مهندس امید عابدشاهی، هستیم. با ایشان بود که من با بچه‌های نیازمند درمان آشنا شدم، صفحه‌شان را فالو کردم و با ایشان ارتباط گرفتم و دخترمان را به ما معرفی کردند. روزهای خوبی بود. دختر دومم، راحیل، ۷ مرداد ۱۳۹۹ به خانه ی خود آمد. من الان مادر دو دختر هستم. کوثر و راحیل!

 


فرزندخوانده و فرزند زیستی هیچ فرقی برای مادر ندارد

امان از حرفهای دیگران. مرداد که آمد با چالش فرزندخواندگی زیادی روبه‌رو بودیم و فشار اطرافیان هم خیلی زیاد بود. می‌گفتند چرا این کار را انجام دادید؟ من می‌گفتم هیچ‌کدام از شما نمی‌گویید بیایید برویم برای کار خیر بچه‌دار شویم! دامن من از چیزی که هست سبزتر نمی‌شود.

یا مثلاً برخی می‌گفتند شما که پدر و مادر واقعی‌شان نیستید. من می‌گفتم اگر ما پدر و مادر واقعی آن‌ها نیستم، پس والدینشان چه کسانی هستند؟ اگر بچه خودمان نیست پس بچه چه کسی است؟

ما مادرخوانده‌ها که این روش را آگاهانه انتخاب می‌کنیم، یا حتی کسانی که مجبور می‌شوند انتخاب کنند، یا تعداد بسیار زیادی از خانواده‌هایی که هم فرزند زیستی دارند هم فرزندخوانده دارند، همه یک حس مشترک داریم. اینکه ما به جای پروسه  بارداری و زایمان، پروسه‌های دیگری داریم. مثل پروسه قانونی و سپس فشارهای اطرافیان و جامعه و بعد از آن حقیقت‌گویی به کودک که باید بین 3تا 6 سال انجام شود. نگرانی ازدواجشان هست، نگران بیماریشان هستیم، مثل همه مادرانی که بچه بیمار دارند. این‌ها را داریم و در حقیقت به اذعان همه مادرانی که فرزندخوانده و فرزند زیستی دارند، هیچ فرقی بین فرزند زیستی و غیر زیستی نیست. سختی‌های یکسانی برای هر دو تحمل می‌کنیم و مادری می‌کنیم و شب‌ها تا صبح بیدار می‌مانیم.

از جهت تابو بودن در جامعه نیز اتفاقاً والدین فرزندخوانده‌ها بیشتر اذیت می‌شوند؛ چون مجبورند کودکانشان را بشدت قدرتمند و موفق تربیت کنند تا حرف دیگران در آینده کمتر اذیتشان کنند. متأسفانه هنوز فرهنگ این کار در کشور ما وجود ندارد.

دوباره وقت کار بود!

بعد از دوماه بهم ریختگی‌های ناشی از اضافه شدن یک عضو کوچک تازه به خانه حسابی خودم را جمع و جور کردم تا فعالیت‌هایم را ادامه بدهم. فعالیت‌هایی که منجر به تولد «آکادمی نواک» شد. من از اول سرم برای کارهای پژوهشی درد می‌کرد. زمانی که درس حوزه می‌خواندم همان هفته اول تحقیقی که در دبیرستان برگزیده جشنواره خوارزمی شده بود را برداشتم گذاشتم روی میز مسئول پژوهش‌مان و خیلی تعجب کرد. گفتم این طرح خوب است اما نیاز به اصلاح دارد و باید به من استاد معرفی شود اما کسی کمک نکرد. حالا بعد از آمدن دخترم وقت این بود که بنشینم خودم و ادامه بدهم. ابتدا با دوستم نرگس رفت و آمد می‌کردیم و تحقیقاتمان را شروع کردیم. شب‌ها تا دیر وقت بیدار می‌ماندیم ولی دیدیم هفته‌ای یکبار خیلی کم است. کم‌کم باهم زیرزمین خانه پدری‌اش را تمیز کردیم و آنجا شبیه دفتر کارمان شد. قبلا ایده‌ای داشتم که باید مدرسه و آکادمی داشته باشیم که به بچه‌ها چیزهای به دردخوری یاد بدهد که به درد فرداهایشان بخورد. نه مثل درس‌های دبیرستان که نفهمیدیم چه بود و به چه دردمان می‌خورد. حالا وقت آن بود این ایده تبدیل به یک طرح درست و حسابی و فعال شود تا «نواک» به دنیا بیاید. ایده‌ای که آنها را در جشنواره‌های مختلف شرکت‌ داده بودم و همیشه مورد توجه قرار گرفته بود.

وقتی «نواک» متولد شد!

همان سال 99 نواک تاسیس شد. به این نتیجه رسیده بودم که ما باید یک آکادمی داشته باشیم که بتوانیم حتی محصولاتش را به دورترین مناطق کشور بفرستیم و به بچه‌ها این تجربه را بدهد که هم به صورت آنلاین و هم به صورت پک فیزیکی در کنار هم تجربه‌های مختلف را کسب کنند.چیزی که باعث می‌شود بچه‌ها در ۲۴ سالگی بفهمند چه اشتباهی در انتخاب رشته تحصیلی و شغلشان کرده‌اند، این است که تجربه پیدا کرده‌اند. حالا فکر کنید ما این تجربه را بیاییم در همان دوران دبستان به بچه‌ها بدهیم و بچه‌ها از هر مهارتی چیزکی بیاموزند. اصلاً آموزش مهارت خاص بصورت عمیق در دبستان توصیه نمی‌شود، بلکه بالای ۱۲سال توصیه می‌شود. مثلاً دختر من یک انیماتور خوب است. بقدری که وقتی انیمیشنی را نگاه می‌کند، تمام کاراکترهایش را می‌کشد و دورش را قیچی می‌کند. من هم خیلی اوقات راهنمایی‌اش می‌کنم و تسهیلگرش می‌شوم تا کارهای دیگر را هم تجربه کند. زیرا استعدادهای بچه‌ها تغییر می‌کند و اینکه باید یک بالانسی بین علاقه و استعداد و چیزهای دیگر باشد. نباید چون من مادر فهمیدم مثلاً فرزندم فلان استعداد را دارد، روی همان متمرکز شوم و بقیه را رها کنم.

برای همین، مؤسسات استعدادیابی که بچه‌ها را می‌برند در چند اتاق و با چندتا کار و صحبت می‌آیند می‌گویند بچه شما چنین استعدادی دارد، تقریباً بیخودترین متدها هستند و خیلی وقت است از مد افتاده‌اند. ولی در ایران همچنان دارند میلیارد میلیارد پول از والدین می‌گیرند و چاق‌تر و پولدارتر می‌شوند.

یک خطی نواک این است: آکادمی که با طراحی بازی های مختلف کسب و کار مثل بازی تولید ، بازی خدمات و... سعی دارد تا کودک در دوران دبستان تجربه های مختلف کاری را در محیط خانه امتحان کند و درحین آن آموزش های مرتبط با کارافرینی ،اقتصاد ،نوآوری و خلاقیت و... رو هم ارائه می‌دهد.

روزها بچه‌داری می‌کردیم، شب‌ها کار

آکادمی نواک شروع شد و به جایی رسید که دیدیم وقتمان کم است و بچه‌هایمان هم دیگر شیرخوار نبودند. آن‌ها را می‌خواباندیم و یک شب در کل هفته شب تا صبح را به آکادمی در زیرزمین می‌رفتیم و تولید محتوا می‌کردیم و بسته‌هایمان را تولید می‌کردیم. خیلی روزهای خوب و سختی بود؛ چون خانواده‌مان با اینکه ما شاغل بودیم هنوز کنار نیامده بودند. بعد از آنکه شاغل شدم، کم‌کم روزهای رفتن به آکادمی هم زیادتر شد. از یک روز در هفته به دو روز و سه روز در هفته رسیدم. کم‌کم تا اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۰، شد هر روز. ۲۵ بهمن ۱۳۹۹ ما از آکادمی رونمایی کردیم. دیگر پک‌ها آماده شده بود، اطلاعات لازم بصورت علمی جمع شده بود و من هم تصمیم گرفته بودم دیگر ارشد را ادامه ندهم. زیرا گمشده‌ام را در سیستم آموزشی پیدا نمی‌کردم و فضای استارتاپ را خیلی خیلی دوست داشتم. همان بهمن ماه اعلام موجودیت کردیم و خدا را شکر MVP یا محصول اولیه‌مان فروش رفت و این یعنی ایده ما عملی بود و در بازار به فروش می‌رفت.

بعد شروع کردیم دغدغه‌هایمان را به والدین ارائه‌کردیم، خودمان ادیت فیلم یاد گرفتیم، خودمان حرف می‌زدیم و کارمان ادامه پیدا کرد و توانستیم خودمان را به خیلی از شتاب‌دهنده‌ها معرفی کنیم.

وقتی نواک بزرگ می‌شود

بعد از آن با رویداد ملی صد استارتاپ آشنا شدم و یکی از رویدادهایی که شرکت کردیم، رویداد تخصصی حوزه تکنولوژی‌های نوین آموزشی بود. تنها کسی که پک فیزیکی داشت ما بودیم آن هم بین یک عالمه تیم که همگی برنامه‌نویس‌های قدری بودند!  از بین 180 تیم، بیش از 30 تیم برای مرحله بعد انتخاب شدند تا آموزش ببینند و در نهایت 24 تیم وارد فینال شدند. همه‌اش دو نفر بودیم اما توانستیم در جمع فینالیست‌ها باشیم. در نهایت در کمال ناباوری بین 11 تیم برگزیده قرار گرفتیم و توانستیم با جذب 250 میلیون سرمایه اولیه به مشهد برگردیم!

با اوج خیلی فاصله داشتیم اما خیلی خوب شروع کرده بودیم. کم‌کم محصول اولیه را تعطیل کردیم و بسته تازه‌ای درست کردیم. لوگو ساختیم. لوگو درست کردیم و اینستاگراممان را ارتقا دادیم، افراد جدید اضافه کردیم و الان حدود ده نفر شده‌ایم و درحال بستن قرارداد با سرمایه‌گذارانمان هستیم و محصولاتمان با تیراژ 1000 تایی در حال تولید هستند.

توانستیم با مدارس قرارداد می‌بندیم. از جیرفت کرمان تا اهواز و... استفاده‌کننده داریم. البته بیشترین خریدارانمان از تهران هستند. از جاهایی که اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم، خریدار داریم. این‌ها خیلی حس خوبی به ما می‌دهد. الان بچه‌های کمیته امداد زیر نظر ما هستند. بچه‌های ۱۱ تا ۱۴ ساله‌شان آموزش کارآفرینی می‌بینند. در کل ما به همه افرادی که می‌خواهند استارتاپ داشته باشند و کارآفرینی کنند، آموزش می‌دهیم. اینکه از همه جای کشور دورهم جمع شده‌ایم و داریم بیشتر و بیشتر می‌شویم، خیلی حس خوبی دارد.

خواستیم ضلع سوم کارآفرینی باشیم

الان حس می‌کنم بچه‌ها حتی اگر مدرسه بدی هم بروند یا پدر و مادرشان نتواند آنها را مدرسه‌های گرانقیمت چند ده میلیون‌ تومانی بفرستد می‌توانند آینده روشنی داشته باشند. چون الان گروهی به عنوان یک ضلع از مثلث کار‌فرینی کنارش است. اضلاع دیگر هم خانواده و مدرسه است و ما می‌خواهیم این دو ضلع دیگر را هم تغییر بدهیم. ما می‌خواستیم ضلع سوم این ماجرا شویم که حتی اگر یک جایی از این سیستم آموزشی می‌لنگد که حتماً می‌لنگد، ما آن خلأ را برای کودک پر کنیم. مثلاً اردو برگزار کنیم، تور آشنایی با مشاغل بگذاریم و... . بیشتر کارهایمان آنلاین است تا از همه کشور بتوانند استفاده کنند. بسته‌های فیزیکی را هم برای بچه‌ها ارسال می‌کنیم و کارهای دیگر مثل سایت قرار است انجام شود که در مرحله انجام آن هستیم.

در آکادمی نواک هدف پول نیست. درست است که ما بعنوان انگیزه ممکن است به خانواده‌ها چیزهایی در این باره چیزی بگوییم ولی اصلاً هدف پول نیست. هدف تربیت کودک نوآور است. کودکی که بتواند استقلال فکری و عملی داشته باشد و به تبع بتواند تصمیمات بهتری بگیرد و این جهان کوچکش در خانواده، جهان بزرگ‌تری شود.

 

همه مسیرهای زندگی از راه مدرسه و دانشگاه نمی‌گذرد

من اعتقادم بر این است که اگر یک روز دختر کلاس اولی‌ام از خواب بلند شد و گفت دیگر نمی‌خواهم بروم مدرسه، می‌گویم هیچ اشکالی ندارد. فقط باید به من یک جایگزین بدهد. زیرا همه آدم‌های موفق قرار نیست از راه مدرسه رفتن موفق شوند. ولی خب ترجیح این است که تا پایان دبستان، مدرسه برود و بعد اگر دوست داشت از سیستم آموزشی جدا شود. همان اتفاقی که در رشته IT برای من افتاد. دقت کرده بودم کلاس‌های ماکروسافت که بخشی از دوره‌هایشان در ایران، بخشی افغانستان و بخشی دیگر پاکستان بود، خیلی به‌روزتر و حتی مدرکشان هم معتبرتر از مدرک دانشگاهی است! ولی در دانشگاه در همین سال‌های اخیر نرم‌افزارهای بسیار قدیمی و بلااستفاده‌ای آموزش می‌دهند! این موضوع تقریباً در همه رشته‌ها همین‌طور است!

اینکه بچه‌ها خودشان بتوانند انتخاب کنند خیلی مهم است، اما برای اینکه خودشان انتخاب کنند، باید یک ریشه‌هایی را برایشان درست کنیم. ما در نواک سعی می‌کنیم آن ریشه‌ها را درست کنیم.

وقتی مسابقات فاندری (رهبران استارتاپ‌های ایران) در تهران برگزار شد، من تنها خانم فاندر بودم و در حدوداً ۱۶_۱۷ تیمی که به آن مرحله رسیده بودند، من با یک اختلاف خیلی زیاد اول شدم. آن‌جا برای اولین بار بود که گفتم خدایا چرا زودتر نرفتم سراغ استعدادم؟ لذا دوست ندارم برای بچه‌های کشورم به همین منوال بگذرد و آن‌ها هم چنین حسرتی را روزی بخورند.

 

علی اصغر خواجه الدین
ارسال نظرات