۲۱ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۸:۰۵
کد خبر: ۷۱۶۶۳۴

ندامت افرادی که در قیام کربلا حسین را یاری نکردند

ندامت افرادی که در قیام کربلا حسین را یاری نکردند
شهادت مظلومانه و جانگداز امام حسین علیه‌السلام، تأثیری عمیق بر وجدان عمومی مسلمانان گذاشت و پس از قیام مقدس کربلا، افراد زیادی از اینکه آن حضرت را یاری نکرده‌ بودند‌، دچار شدیدترین ندامت‌ها شدند.

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از  گروه دیگر رسانه‌های خبرگزاری فارس، روزنامه کیهان نوشت: شهادت مظلومانه و جانگداز امام حسین علیه‌السلام، تأثیری عمیق بر وجدان عمومی مسلمانان گذاشت و پس از قیام مقدس کربلا، افراد زیادی از اینکه آن حضرت را یاری نکرده‌ بودند‌، دچار شدیدترین ندامت‌ها شدند. آنان از کوتاهی خود در لبیک به ندای ریحانه رسول‌الله(ص)‌، در آتش پشیمانی و عذاب وجدان می‌سوختند و همواره در پی فرصتی بودند تا این جُرم عظیم یعنی سکوت در برابر دعوت حجت خدا را جبران کنند.

باید اذعان نمود هر چند کسانی مانند توّابین‌، قیام خونین به راه‌انداختند‌، اما چون زمان مناسب را از دست داده و در فرصت مغتنم‌، امام معصوم را همراهی نکرده بودند‌، تلاششان ثمری نداشت. با این حال فاجعه کربلا‌، بی‌تفاوتی و رخوت جامعه مسلمانان را زدوده و منشأ تحرکات متعددی خصوصا در کوفه گردیده بود.

پس از شهادت امام حسین اولین فریاد اعتراض در کوفه از سوی عبدالله بن عفیف اَزْدی صورت گرفت که منجر به شهادت این بزرگ مرد آزاده گردید. رسول اکرم فرموده‌اند: «أفضَلُ الجِهادِ کَلِمَهًُْ حَقٍ عِندَ إمامٍ جائِرٍ؛ برترین جهاد، سخن حقی است که نزد حاکم ستمگری بیان شود.» عبدالله بن عفیف مصداق کاملی از این حدیث شریف است که جان بر کف گرفت و با شجاعت تمام در برابر دژخیم بی‌رحم و سفّاکی چون عبیدالله بن زیاد ایستاد‌، از حقیقت خاندان رسالت دفاع نمود‌، تاثّر عمیق خود را از شهادت حسین بن علی علیه‌السلام ابراز کرد و بر یزید و ابن‌زیاد و پدرانشان لعنت فرستاد.

عبدالله بن عفیف که بود؟

وی از خوبان و نیکان و از والاترین شیعیان به شمار می‌رفت. عبدالله مردی زاهد و تارک لذات دنیا بود که افتخار سال‌ها همراهی با امیرالمؤمنین علیه‌السلام را در سوابق خود داشت. او در رکاب امام علی(ع) جنگیده و به درجه جانبازی نایل آمده بود. عبدالله یکی از چشمان خود را در جنگ جمل و دیگری را در نبرد صفین از دست داده و از هر دو چشم نابینا شده بود. با این حال بصیرتی مثال زدنی و قلبی روشن از نور ایمان داشت. عبدالله بن عفیف پیوسته در مسجد بزرگ کوفه به سر می‌برد و روز خود را تا شامگاهان به نماز و طاعت خداوند سپری می‌کرد.

سرگذشت عبدالله بن عفیف در منابع متعددی به اختصار یا تفصیل آمده است. مانند تاریخ طبری(ج۴)، الکامل از ابن اثیر(ج۴)، البدایه و النهایه از ابن کثیر(ج۸) و انساب‌الاشراف از بلاذری(ج۳). ما این حکایت را به نقل از بحارالانوار دنبال می‌کنیم:

هنگامی که سرهای شهیدان کربلا به کوفه رسید‌، ابن‌زیاد دستور داد سر مطهر امام حسین علیه‌السلام را در میان کوچه‌های کوفه گردانیدند. آنگاه بر منبر رفت و با حمد و ثنای خداوند‌، کلام خود را آغاز کرد و دهان به اباطیل و یاوه‌سرایی گشود و گفت سپاس خدایی را که حق و اهل حق را آشکار نمود و امیرالمؤمنین- یعنى یزید عنید- و پیروانش را یاری کرد و دروغگو پسر دروغگو را کشت. (از این سخنان دوزخی و از گوینده ناپاک آن به خدا پناه می‌بریم) سخن ابن‌زیاد به اینجا که رسید‌، فریادی از درون جمعیت‌، حلقوم شیطانی او را بست و قامت مردی که با قلبی مطمئن در بین حاضران ایستاده بود‌، مرکز نگاه‌های حیرت‌زده مردم شد. کوفیان همه او را می‌شناختند. عبدالله بن عفیف ازدی بود.

آن جمعیت انبوه که به تهدید پسر مرجانه در مسجد گرد آمده و از ترس وی زبان‌هایشان از نطق افتاده بود با شگفتیِ تحسین‌آمیز‌، ابن عفیف را می‌نگریستند. عبدالله لختی سکوت کرد آن گاه با شجاعتی بی‌نظیر فریاد زد: ‌ای پسر مرجانه! دروغگو پسر دروغگو تویی و پدرت و آن کسی که تو را گماشته با پدرش.‌ای دشمن خدا! فرزندان پیامبر را می‌کشید و بر منبر مؤمنان به چنین سخنانی دهان آلوده می‌کنید؟!

ابن‌زیاد آن متکبر فرعون صفت که هرگز گمان نمی‌کرد کسی در مقابل او توان اظهار نظر داشته باشد تا چه رسد به گفتن ناسزا‌، چون مار زخم‌خورده به خشم آمد‌، اما در آن جمعیت متراکم‌، پرخاش‌کننده را نمی‌دید از این رو فریاد زد چه کسی با من سخن می‌گوید؟ عبدالله بار دیگر رعدآسا گفت: این منم ‌ای دشمن خدا! تو نسل پاک و ذُریّه معصومی را که خداوند‌، مطهرشان فرموده می‌کشی و داعیه مسلمانی هم داری؟ آنگاه عبدالله صدا به ناله بلند کرد و گفت: ‌ای وای! کجایند فرزندان مهاجران و انصار تا از امیر سرکش و طغیانگرت که رسول خدا، او و پدرانش را لعن فرمود انتقام گیرند؟

پسر مرجانه که از خشم رگ‌های گردنش متورم شده و به مرز جنون رسیده بود فریاد زد او را نزد من ‌آورید. نگهبانان از هر سو به عبدالله بن عفیف حمله آوردند تا او را دستگیر کنند. اما گروهی از بزرگان ازد و عموزادگان عبدالله‌، او را از دست نگهبانان نجات داده از مسجد بیرون بردند و به منزلش رسانیدند. ابن‌زیاد گفت: این نابینا و کورِ قبیله ازد را تعقیب کنید و به من برسانید که خداوند دلش را مانند چشمانش کور ساخته است.

مأموران عبیدالله حرکت کردند و چون افراد قبیله ازد از این موضوع مطلع شدند‌، با قبایلی از یمن متحد شدند تا عبدالله را نجات دهند. هنگامی که این خبر به ابن‌زیاد رسید قبایل مُضَر را جمع کرد و به کمک محمد بن اشعث فرمانده عملیات فرستاد و دستور جنگ با قبیله ازد را صادر نمود. بین دو سپاه درگیری شدیدی رخ داد و از دو طرف تعدادی کشته شدند تا آن که سپاهیان ابن‌زیاد توانستند به خانه ابن‌عفیف برسند و پس از شکستنِ در‌، به سختی وارد منزل شدند. در این هنگام دختر عبدالله فریاد زد پدر جان! از آنچه واهمه داشتیم به سرمان آمد! عبدالله گفت: ترس به خود راه مده و شمشیرم را بیاور. دخترک شمشیر را به دست پدر داد و عبدالله شروع کرد به رجزخوانی و دفاع از خود. دختر ابن‌عفیف پیوسته می‌گفت: پدر جان! ‌ای‌کاش مرد بودم تا در مقابل تو با این فاجرانی که کشندگان خاندان پاک پیامبر هستند می‌جنگیدم.

لشکریان از هر سو عبدالله را احاطه کرده بودند. او همچنان از خود دفاع می‌کرد و هیچ‌کس را توان نزدیک شدن به وی نبود. آنان چون از هر سو می‌خواستند خود را به او برسانند‌، دختر فریاد می‌زد پدر! از این طرف به تو نزدیک شدند. سرانجام آن جماعت به یکباره حمله کرده و او را به محاصره درآوردند. صدای ناله دختر بلند شد که‌ای وای! بیچاره شدیم. پدرم را محاصره کردند و یاری ندارد تا به فریادش برسد. اما عبدالله همچنان شمشیر را دور سر خود می‌چرخاند و رجز می‌خواند:

دو چشمانم اگر بینا و روشن بود/ ز نیش تیغ من، درمانده دشمن بود

سرانجام سپاهیان، ابن عفیف را دستگیر کرده نزد عبیدالله بردند. ابن‌زیاد تا چشمش به عبدالله افتاد گفت: خدا را شکر که تو را خوار و رسوا ساخت! ابن‌عفیف گفت: ‌ای دشمن خدا! چرا خداوند مرا خوار کند؟ آنگاه بین‌شان سخنانی گذشت و ابن‌زیاد سؤالاتى پرسید. عبدالله در پاسخ‌، ابن‌زیاد را دشنام داد و گفت: ‌ای بنده زرخرید قوم بنی‌علاج!‌ ای پسر مرجانه! تو را با این مسائل چه کار؟ در‌باره خودت از من پرس‌وجو کن که اگر از احوال خودت، پدرت، یزید و پدرش بپرسی تو را آگاه خواهم کرد(که هیچ‌کدام حلال‌زاده نیستید) پسر مرجانه گفت: به خدا سوگند از تو چیزی نمی‌پرسم تا زمانی که مرگ را بچشی.

عبدالله بن عفیف گفت: خدا را بر این نعمت سپاس می‌گویم. من سال‌ها پیش از آنکه مادرت تو را بزاید از خداوند خواسته بودم که شهادت را روزیم کند و نیز خواسته بودم شهادتم به دست ملعون‌ترین و مبغوض‌ترین خلایق باشد. اما هنگامی‌که چشمانم را از دست دادم از شهادت نومید شدم. اینک خداوند را شکر می‌کنم که پس از مأیوس شدن، آن را روزیم کرد و دعای گذشته‌ام را اجابت فرمود.

سرانجام پسر مرجانه دستور داد عبدالله را گردن زدند و پیکر پاکش را در محله کناسه کوفه به دار آویختند.(بحارالانوار ۴۵/ ۱۱۹)

نویسنده: سید ابوالحسن موسوی طباطبایی

انتهای پیام/

ارسال نظرات