اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۳۲
قبل از ما چندین واحد با توان رزمی خوب وارد عمل شده بودند. در منطقه چیزی جز کشتهها و ادوات نظامی منهدم شده به چشم نمیآمد. نیروهای ما تلفات سنگینی را متحمل شده بودند. عدهای از سربازان در حال فرار و عقبنشینی بودند. وقتی آن همه تلفات و کشتههای انباشته روی زمین را دیدم حیرت کردم. نمیدانم آن همه ضایعات ازچند لشکر بود. عدهای از سربازان را که در حال فرار بودند نگه داشتیم و اوضاع را پرسیدیم. زبانشان بند آمده بود. حدود چهل نفر بودند. به سختی توانسته بودند از معرکه جان سالم به در برند. دیگر نیرویی نمانده بود که ما کمک آنها باشیم. در آن نزدیکی یک سرباز مجروح خودمان روی زمین افتاده بود و ناله میکرد. جلو رفتم تا به او آب بدهم و اگر امکان داشته باشد به یکی از تانکهای خودمان منتقلش کنم. بالای سر سرباز مجروح نشستم و قدری آب در گلویش ریختم. به او گفتم «این چه اوضاعیست؟ چطور این وضعیت پیش آمد!؟» سرباز مجروح سر تکان داد و با دست اشاره به روبهرو کرد و گفت «ما با روبهرو درگیر بودیم. خیال میکردیم ایرانیها فقط آنجا هستند. ولی یکباره نفهمیدیم چطور آنها از پشتسرمان ظاهر شدند. ما از جلو و پشت سر مورد هجوم قرار گرفتیم و تارومار شدیم. هیچ کس نفهمید آنها چطور از پشت سر آمدند. اصلاً فکرش را هم نمیکردیم. آز آن همه نیرو فقط همین مانده است که میبینی.» گفتم «از پشتسریها کسی را هم اسیر کردید؟» گفت «آنها پاسدار بودند ولی لباس سربازهای عراقی به تن داشتند. ما فقط یکی از آنها را اسیر کردیم.» گفتم: «حالا او کجاست؟» سرباز مجروح گفت: «او را اسیر کردیم فشنگش تمام شده بود. دستهایش را بالای سرش گذاشت و جلو آمد. ما او را نشانه رفته بودیم. وقتی جلوتر آمد و به چند قدمی ما رسید بیست نفری میشدیم که او را حلقه کردیم. میخواستیم او را تیرباران کنیم چون دستور داشتیم اسیر نگیریم. ناگهان دستهایش را پایین آورد و مانند برق از زیر پیراهنش نارنجک بیرون کشید و آن را منفجر کرد. خودش تکهتکه شد و دوازده نفر هم از ما کشته شدند. من زخمی ترکش نارنجک آن پاسدار هستم.» و با دست اشاره به تکههای بدن پاسدار کرد و گفت «پاسدار آنجاست. آنجاست...»
این نمونه که برایتان گفتم در تمام دنیا بینظیر است. در هیچ جنگی نمیتوانید سراغ چنین دلاوری را بگیرید. کینه نظامیان عراق از پاسداران به همین دلیل است. اگر میخواهید عمق این کینه را بدانید اتفاق دیگری را که در جبهه سوسنگرد در همان اوایل جنگ پیش آمد برایتان تعریف میکنم.
در حمله سوسنگرد که تاریخ آن باید 81/1/5 باشد ـ دقیقاً به خاطر ندارم. ما از سوسنگرد رانده شدیم و بعد از طی مسافتی در کناره کرخه کور مستقر شدیم. فرماندهان تصمیم داشتند این شهر را دوباره به تصرف در آورند. بنابراین بدون وقفه و به سرعت مشغول تدارک و سامان دادن نیروها بودند. چند روز از استقرار ما در این منطقه گذشته بود که موضعمان مورد هجوم یک گروه چریکی قرار گرفت ـ البته از پشت سر. ما میدانستیم که عده نیروهای مهاجم کم است و سلاح سنگین هم ندارند. لذا با قدرت عمل کردیم و اوضاع به حال عادی برگشت. در این عملیات نفوذی از طرف نیروهای شما نه پاسدار اسیر ما شدند. جالب است اگر بدانید که این نه نفر را فرمانده تیپ 9 اسیر کرده بود. وقتی آنها فهمیدند که اسرا پاسدار هستند خیلی خوشحال شدند. فرمانده تیپ، سرهنگ مقدم حسن، اسرا را به موضع ما آورد. این سرهنگ جنایاتی مرتکب شده است که من بعضی را برای شما خواهم گفت.
آن نُه پاسدار را آوردند. سرهنگ مقدم حسن دستور داد و دستهای آنها را از پشت بستند و روی زمین نشاندند. آنها نزدیک یکدیگر و شانه به شانه هم نشسته بودند روی زمین و به ما نگاه میکردند. سرهنگ دستور داد یک گالن بنزین بیاورند. بنزین نبود. مجبور شدند از تانک بنزین بکشند.