۰۵ مهر ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۰
کد خبر: ۷۴۲۵۲۷

خنده رزمنده‌ها وسط دعای کمیل جبهه!

خنده رزمنده‌ها وسط دعای کمیل جبهه!
مداح مراسم نیامده بود. یکی از همرزمانم شیطنت کرد و به مافوق‌مان گفت: غلامرضا مداح درجه یک اراک است. او هم به من اصرار کرد تا دعای کمیل را بخوانم. طوری دعا را خواندم که آخر مراسم همه به من چپ‌چپ نگاه می‌کردند.

جبهه سرشار از خاطراتی است که گاهی با آن خاطرات اشک می‌ریزی و گاهی از ته دل می‌خندی. «غلامرضا هاشمی» از رزمندگان لشکر ۱۷ علی‌ابن ابیطالب (ع) است که خاطرات بسیاری از جبهه دارد.

او ۴۸ ماه در جبهه جنوب و غرب کشور به عنوان نیروی بسیجی حضور داشت. غلامرضا هاشمی در طول دوره‌هایی که در جبهه حضور پیدا می‌کرد، خاطراتش را ثبت کرده است؛ ضمن اینکه عکس‌های زیادی از جبهه و شهادت همرزمانش دارد. روایت این بسیجی دوران دفاع مقدس از حضورش در جبهه و خاطره‌ وی از دعای کمیل پرماجرایش را در ادامه می‌خوانیم.


«غلامرضا هاشمی» در حال شناسایی منطقه غرب کشور

عکس‌هایی که هیچ وقت به مادران شهدا نشان ندادم

من متولد ۱۳۴۴ هستم. در دوران جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، در جبهه جنوب جزو نیروهای لشکر ۱۷ بودیم و در غرب کشور هم به عنوان نیروی قرارگاه رمضان حضور داشتم.

در دوران دفاع مقدس دوربین مامیا به قیمت سه هزار و ۴۰۰ تومان خریدم. این دوربین را همیشه با خودم به جبهه می‌بردم. حتی قیدش را زده بودم که این دوربین ترکش بخورد یا بشکند. فقط برای من مهم بود که بتوانم از جبهه و شهدا عکس بگیرم. حتی من عکس‌هایی از پیکر شهدا انداختم که به خانواده‌هایشان هم نشان ندادم؛ چون نمی‌خواستم مادران و خانواده شهدا با دیدن این صحنه‌های دلخراش ناراحت شوند.

من خاطرات بسیاری از دفاع مقدس دارم. با توجه به اینکه این خاطرات را به صورت روزنوشت، ثبت می‌کردم، به همین دلیل آنها را فراموش نکرده‌ام.

باید بیایی به‌ خاطر خدا بخوانی!

در جریان عملیات «والفجر ۱۰» در واحد اطلاعات عملیات بودم. یکی از خاطرات طنز من مربوط به جریان شناسایی این منطقه بود. یادم هست که مدتی با غلام رضاوردی، رحمت‌الله مجیدی و محسن بغدادی در واحد اطلاعات ـ عملیات تیپ ۷۵ ظفر قرارگاه رمضان در حال انجام مأموریت و شناسایی منطقه ‌بودیم.

شب جمعه بود. با تمام بچه‌های واحد اطلاعات در یک اتاق بزرگ در مریوان جمع بودیم و قرار شد بعد از سخنرانی برادر بیات مسئول واحد اطلاعات ـ عملیات، دعای کمیل خوانده شود. سخنرانی تمام شد و همه منتظر مداح بودند، اما مداح نیامد. در این بین غلام رضاوردی بدون اینکه من متوجه شوم، پیش آقای بیات رفت و به او گفت: «این آقای هاشمی از مداحان درجه یک و خوب اراک است. از او بخواهید بیاید و دعای کمیل را بخواند».

آقای بیات خیلی خوشحال شده بود که مداحی هست که مراسم را برگزار کند و از طرفی ناراحت بود که چرا من در این چند ماهی که واحد بودم، رو نکرده‌ام که مداحم!

من در عالم خودم بودم و گوشه‌ای نشسته بودم که آقای بیات سراغم آمد و گفت: «برادر هاشمی! چون امشب مداحمان نیامده، زحمت خواندن دعای کمیل را بکشید» من هم به خاطر اینکه کم نیاورم، گفتم: «ببخشید گلوی من درد می‌کند و من را یاری نمی‌هد و نمی‌توانم بخوانم» آقای بیات گفت: «این حرف‌ها چیه؟ باید بیایی به خاطر خدا بخوانی!».

آقای بیات خیلی اصرار کرد. تا به خودم آمدم، دیدم جلوتر از همه نشسته‌ام و کلی از فرماندهان واحدهای دیگر و نیروها هم پشت سرم نشسته‌اند و خود را برای دعای پرفیضی که قراربود من بخوانم، آماده کرده‌اند. آنها یکسره به من التماس دعا می‌گفتند که برای مریض منظورشان دعا کنم.


رزمنده بسیجی دفاع مقدس «غلامرضا هاشمی»

وسط دعای کمیل آرزوی مرگ می‌کردم

کم‌کم دیدم یک کتاب دعا با یک فانوس و لیوان آب جوش مقابل من گذاشتند. مثل بید داشتم می‌لرزیدم و تمام صفحات دعا و نوشته‌ها جلوی چشمم سیاه شده بود و نمی‌توانستم آنها را بخوانم. بالاخره خواندن دعای کمیل را شروع کردم. نمی‌دانم چه خواندم که همین غلام رضاوردی با شیطنت پتو انداخته بود روی سرش و زیر پتو قهقهه می‌زد و خیلی‌ها هم مثل غلامرضا بودند.

باور کنید در آن لحظه آرزوی مرگ می‌کردم تا زودتر این وضعیت تمام شود. حالا مگر تمام می‌شد. آب دهانم خشک شده بود. با خودم گفتم، وسط دعا یک نوحه بخوانم که بعد از نوحه به دعا مسلط شوم و لرزشم بیفتد.

نوحه «رفیقان می‌روند نوبت به نوبت/ خوش آن روزی که نوبت بر من آید» را شروع به خواندن کردم. اولش همه جواب می‌دادند، اما بعدش هر کسی هر جور دلش می‌خواست سبک نوحه من را عوض می‌کرد. من هم از بس ضعیف می‌خواندم، سبک مستمع را می‌خواندم. بالاخره این دعای پرماجرا که به نظرم چند ساعت طول کشید، به پایان رسید.

شما مداح درجه یک بودی؟!

بعد از تمام شدن دعای کمیل همه به من چپ‌چپ نگاه می‌کردند. بعد از مراسم آقای بیات به من گفت: «شما مداح درجه یک اراک بودی؟ وای به حال درجه دو و سه‌هاش» همین را گفت و رفت. من هم به جان غلام افتادم که این چه کاری بود کردی و آبروی من را بُردی؟! ولی دیگر کار از کار گذشته بود. البته خدا را شکر که آن شب، آخرین شب از مأموریتمان در آن منطقه بود و دیگر روز بعد کسی من را ندید.

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات