غواصی که رازش تا امروز فاش نشد
محمد رعیتی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلاست. از آن سربازانی که خاطراتی دور و عجیب را از جنگ با خودش دارد. خاطرهای که هنوز راضی نیست راز اسم صاحباش را برایمان فاش کند اما جانانه برایمان از او میگوید؛ اویی که به معنای واقعی کلمه، مَرد بود:
به پنهانکاریاش شک کردیم. طبیعی نبود. مدام حواسش جمع بود که کسی متوجهاش نشود. نمیتوانستیم نادیده بگیریمش. از غواصهای خطشکن بود. هر وقت به عملیات نزدیک میشدیم، یک گوشه دور از چشم همه میرفت تا لباسهای غواصی را بپوشد. با هیچکس نمیجوشید. خب ترسیدیم. آن وقتها هم ستون پنجمی بینمان کم نبود.
سر و کله یک غریبه
کم کم من هم به او شک کردم و از حضورش در عملیات میترسیدم. بچهها برای این عملیات سنگ تمام گذاشته بودند. فکرش را بکن هر چه تاکتیک برای مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بلد بودیم به کار گرفتیم. اصل اختفا و استتار را درجه یک عملی کردیم. حتی سنگرها و مواضع ادواتمان را هم با برگهای نخل پوشاندیم که پاتک نخوریم. بعد در این شرایط، سروکله او پیدا شد.
آخرین روزهای عملیات، گفتند: «بفرمایید غواص جدید!» وقتی بینمان ایستاد کارد میزدی خونمان درنمیآمد. ما هیچی از او نمیدانستیم و اصلا دلمان نمیخواست عملیاتی که این همه برای مخفی ماندنش تلاش کرده بودیم لو برود. اما مهارت عجیبی در غواصی داشت که نمیگذاشت فرماندهها از او چشمپوشی کنند و بخشی از نیروی خطشکن عملیات شد.
بازخواست میکنیم
بعضی از رزمندهها گفتند اینطور نمیشود. اگر دوباره برای پوشیدن لباس غواصی از جمعمان جدا شد دنبالش میدویم و اگر لازم بود حتی بازخواستاش میکنیم. هر احتمالی به ذهنمان میآمد و از همه مهمترش این بود که نکند خدای ناکرده زیر لباسهایش فرستندهای پنهان کرده. او هم ساده نبود. از چشمهای پر از سوال و ایما و اشارههایمان، حساب کار دستش آمده بود. خیلی باهوش بود.
شب قبل از عملیات، دعای توسل گرفتیم. حس و حال و شور خاصی داشتیم. اما او، ناله میکرد! اولها آرام اما بعد آنقدر نالههایش بلند شد که مراسم به هم ریخت. از خود بی خود شده بود و توی سرش میزد و میگفت: «ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصوماند، ولی تو خودت مرا بهتر میشناسی ... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
شما مرا نمیشناسید
جلو رفتم و شانههایش را گرفتم. خواهش کردم بسم اللهی بگوید و آرام باشد. هقهق راه نفسش را بسته بود. برایش آب آوردیم و در حالی که چشمهایش هنوز از اشک خیس بود، رو به ما که دورش جمع شده بودیم گفت: «شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم ...»
نمیدانستم چه بگویم. هم از او خجالتزده بودم و هم ترسی ته دلم بود که نکند همه اینها نمایش است. اما دل را زدم به دریا و گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده خدایی. او توبه همه را میپذیرد.»
نمیتوانم شهید شوم
چشمهایش را به زمین دوخت و شر شر عرق صورتش را تر کرد. خجالت میکشید توی چشمهایمان زل بزند و حرفش را بگوید. کنارش نشستیم تا راحتتر باشد. لبهایش لرزید: «بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم!»
تعجب ما بیشتر شد. هاج و واج نگاهش کردم و پرسیدم: «برای چه؟ درِ شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.» او تعجب ما را که دید، گوشه ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: «من تا همین چند ماه پیش همهاش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمندهام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگرانم که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها که از ما بدتر بودند ...»
دیگر نتوانست ادامه بدهد و بغضش ترکید و زد زیر گریه. واقعاً از ته دل میسوخت و اشک میریخت. با خنده سرش را بوسیدم و گفتم: «برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.» سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهی کشید و گفت: «بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازهای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم... .»
دعا برای او
آن شب گذشت. روز عملیات نگاهش میکردیم و روی لب همه ما دعا برای او بود. برای حُری که برگشته بود تا حسینی شود اما آن خالکوبی سد راهش شده بود. به دل آب زدیم. غواصی کردیم. جنگیدیم. و شب عملیات، اولین شهید ما، او بود. گلوله خمپاره بدنش را تکه تکه کرد. چیزی از آن خالکوبی نماند. شهید شد. قبل از ما. و برای همیشه رازش را با خودش برد.