چند دقیقه با کتاب «روایت ناتمام شهید منصور ستاری»
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا،، کتاب «روایت ناتمام» به قلم دکتر رضا رسولی، شخصیت شهید منصور ستاری را از چشم چندین نفر به ما نشان داده است. مهمترین بخش کتاب، روایت همسر شهید سرکار خانم حمیده پیاهور است.
امیر سرلشکر شهید «منصور ستاری خواص» ۲۹ اردیبهشت سال ۱۳۲۷ متولد شد. وی سال ۱۳۴۶ وارد دانشکده افسری ارتش شده و دوره علمی کنترل رادار را در آمریکا گذراند و سپس بهعنوان افسر کنترل شکاری نیروی هوایی، در ارتش مشغول به کار شد.
«منصور ستاری» طرحها و ابتکارهای زیادی در تجهیز سیستمهای راداری و پدافندی به اجرا گذاشت که در طول جنگ تحمیلی توان نیروی هوایی را در سرنگونی هواپیماهای متجاوز دشمن دوچندان کرد. سال ۱۳۶۲ به سمت معاون عملیات فرماندهی پدافند نیروی هوایی منصوب شد.
وی سال ۱۳۶۴ بهعنوان معاونت طرح و برنامه نیروی هوایی انتخاب شد و بهعلت لیاقت و کاردانی و شایستگی که از خود نشان داد، در بهمن سال ۱۳۶۵ نیز به سمت فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران منصوب شد و تا هنگام شهادت عهدهدار این مسئولیت بود.
اجرای طرح «چابکسازی سایتهای هاگ» موجب خلق حماسهای بزرگ در عملیات «والفجر هشت» شد و همچنین تلاش در جهت حفاظت از نفتکشها و نگهداری از مجتمعهای پتروشیمی و میدانهای گازی، نیز از دیگر فعالیتهای مهم امیر سرلشکر منصور ستاری در دوران دفاع مقدس بهشمار میآید.
او پس از دوران دفاع مقدس نیز با راهاندازی مرکز جهادخودکفایی نیروی هوایی ارتش و مؤسسات فنی و صنعتی پیشرفته، پروژههای مهمی همچون ساخت هواپیمای پرستو، ساخت اولین جنگنده ایرانی بهنام آذرخش را به سرانجام رساند.
امیر سرلشکر «منصور ستاری» ۱۵ دی سال ۱۳۷۳ در سانحه سقوط هواپیما در نزدیکی فرودگاه بینالمللی شهید بهشتی اصفهان بههمراه «سید علیرضا یاسینی» معاون هماهنگکننده و رئیس ستاد نیروی هوایی، «مصطفی اردستانی» معاونت عملیات نیروی هوایی و تعدادی دیگر از افسران و فرماندهان نیروی هوایی ارتش، به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از روایت همسر شهید است که به روزهای پس از برگزاری مراسم ترحیم هفتمین روز شهادت امیر ستاری اختصاص دارد.
صبح روز هشتم، مثل هر روز صبحانه درست کردم. همه بچهها آمدند سرمیز، سمن نیامد. پرسیدم سمن کجاست. سحر گفت میگوید دلم درد میکند. با خودم گفتم بچه است دیگر، هفت روز است مدرسه نرفته، شاید دوست دارد امروز هم نرود یا اینکه غصه منصور را دارد و بغ کرده است. رفتم تو اتاقش. پرسیدم سمن جان چرا نمیآیی سر میز صبحانه؟» گفت: «مامان دلم درد میکنه نمیآم.»
پرسیدم «کجای دلت مامان؟»
گفت: «اینجا.»
دیدم دارد بهانه میگیرد. من هم عصبانی شدم و دوتا کوبیدم پشت کمرش و گفتم حق نداری بهانهگیری کنی. از امروز هم باید بروی مدرسه. تا الآن شاگرد ممتاز بودی، بعد از این هم باید باشی. حتماً پدرت، هر جا که بروی، کنارت هست و از تو خبر دارد. میداند تو چه کار میکنی و چه کار نمیکنی. تو باید بهترین شاگرد مدرسه باشی.
چند روز بعد که رفتم مدرسهاش معلمهایش تشکر کردند که چه دختر سفت و محکمی
ظاهرا همان روز که میرود مدرسه، امتحان ریاضی داشتهاند. میگویند ستاری میتواند امتحان ندهد. سمن تندی بلند میشود و میگوید نه خانم چرا امتحان ندهم، چرا نتوانم؟ خوب هم میتوانم امتحان بدهم.
میگفتند چشمهایش اشکی بود اما نشست و امتحان داد. بعد از شهادت منصور، من هر وقت مشکل و مسئله مالی داشتم، خودم با خودم حلش میکردم. اجازه نمیدادم بچهها بفهمند. ممکن بود وقتی بچهها نیستند، من ساعتها بنشینم گریه کنم و با منصور درد دل کنیم، ولی اینکه بگذارم بچهها با خبر بشوند و اشک و زاریام را ببینند، نه. دوست داشتم زندگی عادی خودشان را داشته باشند درس بخوانند، زندگی کنند و بزرگ شوند. الان هم نتیجهاش را دارم میبینم.
خودم سختی کشیدم خیلی چیزها را در خودم کشتم ولی نگذاشتم ترکشهای مالی و عاطفی من به بچهها بخورد. خوشحال هم هستم از اینکه میبینم اینها روی پای خودشان ایستادهاند و در شرایط خوبی دارند زندگی میکنند. از اول هم گفتم که جز سلامتی و خوشبختی آنها هیچ چیز نمیخواهم. خودم دست را گرفتم به زانویم، یا علی گفتم و بدون کمک از کسی دوباره بلند شدم و زندگی را چرخاندم.
منصور که شهید شد. من تازه بازنشسته شده بودم. رفتم مجوز مدرسه غیر انتفاعی دوره راهنمایی گرفتم. پسرم و دختر بزرگم مخالفت کردند. گفتند مادر، شما تو این سالها زحمت خودتان را کشیدهاید. بقیه عمرتان را باید زندگی کنید. بگذارید برای خودتان، برای این دو تا بچه کوچکی که دارید. واقعاً هم حرفشان چقدر به جا بود چون اگر من میرفتم و این مجوز را به مدرسه تبدیل میکردم و مسئولیت آن را بردوش میگرفتم، معلوم نبود سرنوشت این دو تا طفل معصوم آن هم با آن وضعیت روحی بعد از شهادت پدرشان چه میشد.
فکر کنید پسرم تازه دوره فوق لیسانس قبول شده و باید میرفت سر درس و کلاس دختر بزرگم تازه ازدواج کرده بود و اول رفت و آمد خانوادهها بود. دختر دومم تازه از دوره راهنمایی رفته بود دبیرستان تیزهوشان و هزار جور
رسیدگی نیاز داشت. این دختر آخرم، ده ساله بود و باید کودکی میکرد.
الان الحمدلله دختر بزرگم جراح متخصص زنان و زایمان است. پسرم دکترای مکانیکش را از دانشگاه شریف گرفته و دختر دومم دندانپزشک است و دختر آخریام از دانشگاه تهران مهندسی کامپیوتر گرفته است. وجدانم آسوده است. میدانم که هم خدا از من راضی است و هم روح منصور چون آدم قبل از هر چیز حالت درونی خودش را میفهمد. وقتی که ندای رضایت وجدان به گوش آدم برسد آدم میفهمد راهی را که رفته است، درست بوده.
الآن بعد از گذشت این همه سال حس خوبی دارم و خدا را شکر میکنم که توانستم هم برای منصور، همسر خوبی باشم و هم برای بچههایی مادر خوبی. وجدان آسودهای هم نسبت به خودم دارم.
بعد از شهادت منصور، رهبر انقلاب آیتالله خامنهای آمدند خانهمان برای سرسلامتی دادن و تسلیت گفتن. بعدش حاج سید احمد آقای خمینی آمدند. خیلی از منصور و زحماتش قدردانی کردند و خدمات او را ستودند. حاج سید احمد آقا با گریه و اشک میگفت من تیمسار ستاری را خیلی دوست داشتم. اصلا ایشان آن روز یک حس آرامشی را به من منتقل کردند.
همسر آیتالله خامنهای و همسر آقای رفسنجانی که آن موقع رئیس جمهور بودند، هم آمدند اما الآن دیگر کسی به ما سر نمیزند؛ هیچ کس.
بعد از شهادت منصور چندبار سمن میآمد بالای پله میایستاد و بعد میدوید پایین و میگفت پدر پدر پدر! تا دم در میرفت و بعد همان جا خشکش میزد. انگار که منصور را، روح منصور را دیده باشد. بعد از شهادتش زیاد خواب او را میبینم. هر وقت هم که به خوابم میآید. داریم با هم زندگی میکنیم وسط زندگی هستیم مثل آن موقعها، با هم حرف میزنیم منصور نظر میدهد که این کار را این طوری انجام دهیم یا آن کار را نکنیم.
همسر الآن پسرم سورنا پیشنهاد منصور بود. از همان سیزده سالگی! وقتی سورنا هنوز سیزده سال بیشتر نداشت یک شب رفتیم خانه تیمسار عماد از دوستان قدیمی و همدورهایهای دانشکده منصور. دختر او ۹سال بیشتر نداشت. وقتی آخر شب برگشتیم خانه خودمان، سورنا پیاده شده در پارکینگ را باز کند. تا پیاده شد منصور زد روی زانوی من و گفت حمیده، من عروسم را پیدا کردم. تو برو فکر داماد باش برای شبنم!
فهمیدم منظورش دختر تیمسار است. گفتم برو بابا تو هم دلت خوشهها! منصور مگه بچهمان چند ساله است؟ مگه دختر تیمسار چند ساله است؟... خلاصه این در ذهن من ماند تا سورنا بزرگ شد. در تمام این سالها، نه ما به روی خودمان آوردیم نه حرکتی از طرف آنها دیدیم. سورنا که به سن ازدواج رسید، از خیلی افراد و جاها پیغام و پسغام داشتیم که دختر فلانی خوب است و مناسب...