۲۹ شهريور ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۲
کد خبر: ۱۳۹۵۹۸
لحظه‌های ماندگار (17)؛

حوله‌ای در دهانم گذاشتند و پایم را دوختند

خبرگزاری رسا ـ نبود امکانات برای مداوای بیماران به ویژه در اوایل دوران اسارت وضعیت بسیار رقت باری به لحاظ بهداشتی و روانی ایجاد می کرد مثلا پای مرا بدون بیهوشی بخیه کردند حوله‌ای در دهانم گذاشتند و مثل پارچه پایم را دوختند.
حوله‌ای در دهانم گذاشتند و پایم را دوختند
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام غلامحسین کمیلی، متولد 1346 در روستای تخته‌جان از توابع بیرجند، از سال 57 دروس حوزوی را آغاز کرده و پس از دوسال تحصیل در حوزه بیرجند، وارد حوزه علمیه مشهد شده است. وی هم اکنون در مقطع خارج به تحصیلات حوزوی خود ادامه می دهد. این روحانی آزاده پس از رهایی از اسارت، تحصیلات کلاسیک خود را نیز تا سطح کارشناس ارشد علوم قرآن و حدیث در دانشگاه علوم اسلامی رضوی ادامه داده و اکنون در زمینه ادبیات عرب، علوم قرآن و حدیث، اخلاق، تحقیق و پژوهش و تبلیغ در حوزه و مراکز علمی دانشگاهی به تدریس اشتغال دارد.
 
«شرحی بر خطبه قاصعه امیرالمومنین(ع)»، «در بوته آزمایش» شامل مجموعه خاطرات دوران اسارت، «رزق و روزی از نگاه قرآن و حدیث»، «نوای دلدادگان» استغاثه به امام زمان(عج) و «روابط اجتماعی در آموزه های اسلامی» کتاب‌هایی است که وی به رشته تحریر در آورده و مقالاتی هم با موضوعات فرهنگ معاشرت، وفای به عهد، صله رحم و پندپذیری در آموزه های قرآنی و برکات حضور روحانیان در اسارت ارائه داده است.

این نویسنده و پژوهشگر حوزوی سال 1362 برای نخستین بار به عنوان طلبه بسیجی از مسجد 72 تن مدرسه علمیه امام صادق(ع) به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد و با اینکه به پدرش قول داده بود پس از بازگشت از جبهه ملبس به لباس روحانیت شود در 21 اسفند 1363 در عملیات بدر با جراحت شدید نیمه چپ بدن ناشی از اصابت خمپاره شصت به اسارت دشمن در می آید و دوم شهریور 1369 پس از بازگشت به میهن در محضر رهبر معظم انقلاب ملبس می شود.
 
ماجرای اعزام
هنگام ثبت نام برای اعزام به جبهه چون از نظر جثه ضعیف بودم با دستکاری شناسنامه‌ام موفق به ثبت‌نام شدم و پس از آموزش به جبهه غرب اعزام شدم. در لشکر 5 نصر در ایلام، اندیشمک و سایت 4 حضور داشتم و بیشتر کار فرهنگی می کردم، قرائت ادعیه و نامه رسانی به لشکر و توزیع پلاک را برعهده داشته و جزو نیروهای پشتیبانی عملیات خیبر بودم.

اما در مرحله دوم شهید ابراهیمی مرا به یکی از مسؤولان پادگان در نخریسی معرفی کرد این بود که من مستقل و تنها به اهواز و شوش اعزام شدم و در قرارگاه تیپ 21 امام رضا(ع) به عنوان کمک آرپیجی‌زن حضور پیدا کردم.
 
در تیپ 21 امام رضا(ع) در گردان الحدید به فرماندهی شهید سیدعلی ابراهیمی که بودیم ایشان مدام توصیه می‌کرد شما با هم نباشید از هم پراکنده شوید که اگر حادثه‌ای پیش آمد همه یک جا شهید نشوید.

تیراندازی با ذکر مناسب
از توصیه‌های شهید ابراهیمی به رزمندگان این بود که هنگام تیراندازی بسته به نوع آن تسبیحات اربعه را تکرار کنید؛ اگر تک تیر می‌زنید یک مرتبه لااله الا الله و اگر مسلسل، با هر رگباز یکی از عبارات تسبیحات اربعه را تکرار کنید.

می گفت به فکر بازگشت نباشید حتی اگر شده از جنازه‌هایمان پل بسازیم باید به اهدافمان برسیم.
 
 از دیگر خاطرات شیرین جبهه، رساندن نامه‌های جبهه به صورت صلواتی بود که حاوی صفا و صمیمت مردم با رزمندگان را می‌رساند. بعضا نامه ها از طرف گروهی از دانش آموزان می‌آمد و روی آن نوشته بود برسد به دست رزمندگان اسلام.

در مسیر نامه رسانی هم در ورودی پایگاه ظفر، همیشه پیرمردی می ایستاد، لوله آبی روی تپه‌ای گذاشته بود همینکه یک رزمنده وارد می شد می گفت : «دست‌ها بالا اول بیا چای بخور بعد برو»

این شادابی و صمیمیت، زیبایی خاص خود را داشت.

شب‌های عملیات هم حال و هوا و شیرینی خاص خود را داشت.


تبلیغات بعثی‌ها با جنازه شهدا
یکی از خاطرات تلخ جبهه این بود که عراقی‌ها جنازه های شهدا را به فجیع ترین حالات و وضعیت‌ها در می‌آوردند تا فیلم تبلیغاتی بگیرند. یکی از جملاتشان که گوینده روی این فیلم ها می خواند این بود «ای مادر ایرانی این فرزند توست که به خاک و خون غلتیده، بچه آخوند نیست، بچه خمینی نیست و ...»

 
می‌خواستند به من تیر خلاص بزنند ولی ...
20 اسفند 1363 در مرحله اول عملیات بدر کمک آرپیچی بودم حمله در یک موقیعت خاصی شروع شد و قایقی که من سوارش بودم دچار نقص فنی شد، در جزیره مجنون سرگردان شدیم اما به زحمت محل نیروهای خودی را پیدا کردیم و برای شب دوم آماده شدیم.

مرحله دوم با رمز یافاطمة الزهرا(س) شروع شد؛ نیروها پیشروی خوبی داشتند، فریاد الله اکبر طنین انداز بود پیشروی از حد معمول زیادتر شد فرماندهان دستور کمی عقب نشینی دادند که ضمن آن مجروحین را هم با خود برگرداندیم.

در شرق دجله یعنی محدوده عملیات خیبر بودیم وقتی کمی عقب نشینی کردیم با تجهیزات غنیمت گرفته شده یک خاکریز بنا کردیم و پشت آن مستقر شدیم. نزدیک صبح با همان دست‌های خونین و پوتین و لباس های خاکی نمازمان را خواندیم، جیره صبحانه را خوردیم و منتظر پاتک بعثی‌ها شدیم حدود ظهر پاتک شروع شد. ما ابتدا پاسخ ندادیم تا خوب در تیررس قرار گیرند از لحظه‌ای که پاتک شروع شد مدام انواع گلوله‌ها و گازهای مشکوک استفاده می‌کردند. وقتی اجازه پاسخ یافتیم خسارات زیادی به دشمن وارد کردیم ولی چون نیروهای ما در اقلیت بودند و چهارراه سمت چپ ما دست دشمن بود کم کم محاصره شدیم. امکان اعزام نیرو هم نبود. وضعیت سختی بود مجروحین یک به یک شهید می شدند و من به تنهایی کمک آرپیجی‌زن همه شده بودم.

در همین گیرودار یادم هست ماشینی با نیروی کمکی آمد که به محض اینکه رزمنده‌ای از داخل آن پیاده شد گلوله خورد و شهید شد و بعد هم ماشین منفجر شد.

نمی شد از خاکریز فاصله گرفت در همین گیر و دار خمپاره 60 در کنارم منفجر شد. از شدت انفجار بلند شدم و به شدت زمین خوردم به خودم که آمدم دیدم دست و پا و قسمت چپ بدنم مجروح شده. نارنجک و خشاب را از خود کنار زدم تا سبک شوم. تلاش کردم خود را به خاکریز نزدیک کنم از طرفی هم آرپیجی‌زن‌ خودی حواسش نبود آتش عقبه آرپیجی را به سمت من می گرفت، به زحمت خود را کنار کشیدم خونریزی شدیدی داشتم. در همین حین، رزمنده‌ای که وسایل امدادی‌اش را گم کرده بود آمد و با چفیه دستم را بست. گفتم پایم هم خونریزی دارد گفت نه فکر میکنی. رفت و بعد از چند لحظه آمد و گفت پشت این خاکریز فقط من و تو زنده هستیم و دوباره رفت.

تا ظهر این وضعیت بود تا اینکه بعثی‌ها مطمئن شدند دیگر کسی زنده نیست. هلهله کنان آمدند پشت خاکریز و رفتند در جاده ای که ما شب از آنجا وارد عملیات شده بودیم دیگر به پشت خاکریز کاری نداشتند فکر می کردند همه شهید شده اند. اما یکی از تانک ها داشت پشت خاکریز را نگاه می کرد من خودم را تکان دادم که با تانک از روی من رد نشوند مرا دیدند که زنده ام. تعداد زیادی از سربازان بعثی دور من حلقه زدند من 17 سالم بود و کلاه اهنی برایم بزرگ بود و به گردنم آویزان شده بود که جلوی آن آیه «وجعلنا من بین ایدیهم...» نوشته بودم. یکی از آن ها با لحن تمسخرآمیزی شروع کرد به خواندن آیه.

بعد جیب هایم را گشتند و وسایلم را درآوردند. دو نفرشان گلگدن را کشیدند تا مرا بکشند. به دلیل شدت جراحات، برایشان مقرون به صرفه نبود مرا به عنوان اسیر ببرند اما یکی از آن ها جمله ای گفت، به نظرم گفت: جوان است. برای همین رهایم کردند و با تانک مرا بردند وسط جاده رها کردند. احساس کردم رهایم کرده‌اند تا بمیرم چون بین دو توپخانه ایران و عراق بودم. شهادتین را هم خواندم و منتظر شهادت بودم اما بعد از لحظاتی آمبولانسی آمد و چند سرباز مرا داخل پتو پیچیدند و بردند کنار خاکی جاده منتهی به جزایر مجنون گذاشتند، چهار نفر دورم نشستند یک نفر هم شروع کرد از من عکس گرفت ولی اخیرا توسط یکی از دوستان دوران اسارتم متوجه شدم برای تبلیغات علیه نظام اسلامی فیلم گرفته‌اند.

بعد مرا سوار آمبولانس کرده و به بیمارستان پشت خط در کنار مجروحین بعثی بردند که با دیدن من تا توانستند به امام خمینی(ره) توهین کردند. آنجا مداوای سرپایی شدم بعد مرا به بغداد بردند. در این آمبولانس دوم اسیری تشنه بود که از فرط تشنگی به عراقی ها دشنام می‌داد. بعد از رسیدن به اردوگاه متوجه شدم گمنام شهید شده است.
یک شبانه روز در بیمارستان بغداد بودم و به حدی حالم بد بود که مجروحان دیگر عصای دست من شده بودند. بعد مرا بردند استخبارات، سه روز آنجا بودم و پس از کتک کاری و مصاحبه رادیویی و گرداندن در بغداد با شادی و هلهله با چشم و دست بسته، به استان الانبار، رمادی 3 منتقل شدم و بعد از یک سال از آنجا به اردوگاه رمادی 2 یا کمپ 7 (بین القفسین) منتقل شده و تا پایان اسارت آنجا بودم.


سعی کنید امام خمینی شوید
بعد از اسارت هم که به اتفاق گروهی از رفقای مدرسه امام صادق(ع) خدمت رهبری رسیده و به دست ایشان معمم شدیم همیشه برایم خاطره ماندگاری است.
ایشان در آن دیدار توصیه کردند: شما ببینید امام خمینی وقتی امام شد که نظام، مخالف جهت امام بود و ایشان برخلاف جهت رودخانه شنا می کرد. اما ایشان به تلاش و توکل در این حکومت طاغوت، رشد کرد و امام خمینی شد شما سعی کنید الان که نظام اسلامی و در جهت آرمان های الهی است هر کدام، یک امام خمینی و شیخ انصاری و ... شوید.


همیشه آماده سخنرانی
یکی از انگشتان میانی دستم به دلیل بی حسی راست نمی شود لذا هنگام قنوت که دو دستم کنار هم قرار می گیرد این انگشت مانند یک میکروفون دیده می‌شود! یکی از دوستانم در همان اسارت همیشه به شوخی می گفت فلانی همیشه میکروفونش آماده است برای سخنرانی.
 

دعای ندبه با اعمال شاقه
گاهی دعای ندبه در اتاقی که از اتاق بعثی ها فاصله داشت برگزار می شد. همان روز یک آسایشگاه برنامه نظافت می گذاشت و عده ای مشغول نظافت می‌شدند و در جاهای خاصی مثل سر پله‌ها افرادی نگهبانی می‌دادند که اگر سرباز عراقی می خواست بیاید سمت اتاق دعا، سطل آب خالی می کرد و می‌گفت اینجا نجس شده ! یا اگر حساس شدند خواستند بیایند یکی از اسرا از بالا خودش را پایین بیندازد و حالت درگیری ایجاد کند تا بتوانیم دعا بخوانیم.


حوله‌ای در دهانم گذاشتند و پایم را دوختند
سال اول اسارت تا یک سال بدن اسرا پر از شپش بود و شب ها بچه ها دور آسایشگاه می نشستند و شپش می کشتند تا بتوانند استراحت کنند. بعدها صلیب سرخ پمادهایی آورد و این مساله از بین رفت.

همچنین نبود امکانات برای مداوای بیماران به ویژه در اوایل دوران اسارت، وضعیت بسیار رقت باری به لحاظ بهداشتی و روانی ایجاد می کرد؛ یادم هست یک بار یکی از اسرا سردرد شدید گرفته بود از نگهبان بعثی تقاضای مداوا کردیم اما او با لحنی تمسخرآمیز فقط گفت: شما که می گویید ما امام زمان داریم و رفت. طولی نکشید که با عنایت حضرت این فرد سلامتی خود را بازیافت.

خود مرا هم تهدید کردند که دستم را به خاطر عفونی شدن قطع می کنند. پایم را هم بدون بیهوشی بخیه کردند حوله ای در دهانم گذاشته بودند و مثل پارچه پایم را می‌دوختند!

یکی از اسرا نیز به شدت بیمار بود ولی در اثر عدم رسیدگی، سینوزیت گرفت و نابینا و در نهایت شهید شد. این صحنه ها یا زمانی که بچه ها را می‌زدند و ما هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم بسیار رنج‌آور بود.


 انتظار ما این بود که پس از آزادی به پابوسی امام خمینی(ره) نایل شویم ولی با شنیدن خبر رحلت ایشان بسیار اندوهگین شدیم و از وقتی خبر قطعی شد تا مدت‌ها عزادار بودیم و حزن عجیبی بر اردوگاه حاکم بود حتی بعثی‌ها هم ترانه‌هایی را که هر روز برای آزار ما پخش می کردند متوقف کردند اما از سوی دیگر خبر جانشینی رهبر معظم انقلاب، آیت الله خامنه ای مایه دلگرمی‌مان شد./919/د102/ن
ارسال نظرات