خاطره احمد نجفی از روزهای آغاز جنگ
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، سید احمد نجفی بازیگر سینما و تلویزیون در حاشیه بیست و دومین نمایشگاه مطبوعات کشور، در غرفه خبرگزاری رسا حضور یافت و خاطره شیرینی از دوران دفاع مقدس نقل کرد.
متن این خاطره در ذیل به خوانندگان تقدیم می شود.
بگذارید یک خاطره نسبتا شیرین و غمگین برای شما بگم، من با یک بدبختی از امریکا تا خرمشهر خودم را رسوندم و به سراغ فامیل و دوستانی که می شناختمشون رفتم و بالاخره گروهی پیدا کردم که در کمیته های مختلف کار می کردند. ما با یک دیدی رفته بودیم و فکر می کردیم دو تا تیر اونها میزنند و ما هم یک تیر و بالاخره یک اتفاقی می افتد. یک ساک بزرگ پر از دارو با خودم از آمریکا آورده بودم، چون می دونستم چیز دیگری نمی تونم بیارم. دارو و پنی سیلین و آنتی بیوتیک و از این چیزها و اونجا دادیم به بچه ها.
بعد گفتیم ما سه روزه تو راهیم و میخواهیم یک دوشی بگیریم و نماز بخونیم. پسر عموی ما ادم شیرینی هم هست با گروهشون که پنج نفر بودن و مثل کمیته امداد اجساد شهدا را پیدا می کردند و برای دفن می بردند از بچه های بازار صفا بودند، دقیقا کنار مسجد جامع! گفتیم بریم یه دوشی بگیریم یک جوری گفت بریم که من فکر کردم می خواهیم بریم به یک حمام تر و تمیز. از بازار صفا اومدیم بیرون و خوردیم به شط. شط ابتدای بازار بود. دیدم این ها کنار شط لباساشون رو درآوردن و پریدن داخل شط. گفتند داریم دوش می گیریم. من یک نگاه کردم دیدم دو ساعته من رسیدم و از بالا و پایین و وسط داره خمپاره میافته داخل شط . یعنی اگر منفجر هم نشه مغزت را می زنه. گفتم نه آقا نمیام اینجوری. اصلا اینجا پر کوسه است. این ها میخندیدن میگفتند میای.
نشستم کنار شط. حدود پنجاه متر اون طرفتر دیدم دوتا بلم ران نشستند و دارن حرف می زنند . صدای وزی اومد و خمپاره وسط اون دوتا خورد. همینطور مثل اسلوموشن دیدم دست و پا بود که میرفت به هوا. خمپاره دوم در حد یک ثانیه فاصله اومد که من با لباس شیرجه زدم توی آب. وحشت برای اولین بار من رو گرفت. ببین یک موقع هست تیر میندازن مرگ رو می بینی. من فکر کردم میان اینجا می زنیم تمومش می کنیم میره، اما دیدم نه آقا توش اینارم داره. شاید بیست و چهار ساعت همینجوری بود.
من یک دید دیگه ای پیدا کردم نسبت به خلقت، دفاع، مردم. اصلا زندگی اونجا بود. گویا کسی در گوشت می گفت ببین چقدر مرگ نزدیکه حواست باشه! فاصله خمپاره ای که نزدیک من خورد زمین برای من ۵۰ متر بود و برای اون خمپاره اندازی که خمپاره ها را شلیک می کرد یک میلی متر ،کافی بود یه تک پیچ به چپ و راست بیشتر بپیچونه تا خمپاره راست تو کله من بخوره. مرگ حق است. نه بر کس مانده نه بر ما خواهد ماند. اول جنگ هنوز دو ساعت از اومدنم به ایران نگذشته بود و هنوز اسلحه هم دست نگرفته بودم اگه اونجوری کشته می شدم خیلی زور داشت. با خودم گفتم خدایا بذار لااقل یه کم داغونشون کنیم بعد اگه مردیم هم مردیم. اینکه هنوز دستت به اسلحه نرفته می مردی خیلی زور داشت./874/پ202/س