۱۹ مهر ۱۳۹۶ - ۰۵:۲۰
کد خبر: ۵۳۰۸۱۶
گفت‌وشنود منتشرنشده با زنده‌یاد شیخ مصطفی رهنما؛

مرا به عنوان «توده‌ای» به جزیره خارك تبعید كردند!

روزهایی كه بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر سالروز ارتحال روحانی مجاهد، مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ مصطفی رهنماست كه در طول زندگی طولانی خویش، هیچگاه علایق و تكاپوی جهادی خویش را فروننهاد.
حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ مصطفی رهنما

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از جوان آنلاین، روزهایی كه بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر سالروز ارتحال روحانی مجاهد، مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ مصطفی رهنماست كه در طول زندگی طولانی خویش، هیچگاه علایق و تكاپوی جهادی خویش را فروننهاد. اینك به این مناسبت و در نكوداشت یاد و خاطره تلاش بی‌امانش، گفت و شنودی نشرنایافته از وی كه در آن به بیان پاره‌ای از خاطرات سیاسی خود پرداخته را به شما تقدیم می‌داریم و برای آن فقید سعید، مزید رحمت و غفران الهی را مسئلت می‌كنیم.

جنابعالی در نهضت ملی نفت بسیار فعال بودید و با مرحوم آیت‌الله كاشانی هم ارتباطات نزدیكی داشتید. از ویژگی‌های ایشان و این رابطه خاطراتی را برای ما نقل كنید.

بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم آیت‌الله كاشانی فوق‌العاده متواضع و شوخ‌طبع بود و به من هم لطف زیادی داشت. بنده چه در دوران نهضت ملی شدن نفت و چه پس از آن، با ایشان ارتباطات زیادی داشتم. یك بار من اعلامیه‌ای را نوشته و در آن مردم را از گذاشتن كلاه‌شاپو - كه دستور رضاخان بود- منع كرده بودم. این اعلامیه توزیع و در بعضی جاها روی دیوارها نصب شده بود و برخی از افراد، از جمله جهانگیر تفضلی، مدیر روزنامه ایران آن را دست گرفته بود و مسخره می‌كردند كه این آخوند چه می‌گوید؟ خاطرم هست مرحوم آقای كاشانی می‌گفتند: ای كاش اینطور نمی‌نوشتی كه اینها اینطور حرف بزنند!

ظاهراً ارتباطتان با دكتر مصدق هم بسیار نزدیك بوده است؟

بله، یك بار هم درباره حقوق زنان در اسلام با ایشان بحث كردم. ایشان در كتابش نوشته بود كه در اسلام دخترها می‌توانند در سن بلوغ، یعنی ۹ سالگی ازدواج كنند! من گفتم: از نظر اسلام یك دختر ۹ ساله بالغ هست، ولی تجویزی برای شوهر دادن او در این سن نشده، بلكه باید بتواند شوهرداری كند.

همانطور كه اشاره كردید دكتر مصدق هم به من لطف زیادی داشت و برای كتاب «مسلمین جهان» من، علاوه بر یك مقدمه مفصل از دكتر حسن صدر، یك متن كوتاه هم از ایشان در اول كتاب هست. دكتر حسن صدر نویسنده كتاب‌های «علی مرد نامتناهی» و «الجزایر و مردان مجاهد» است كه همراه با دكتر مصدق به سازمان ملل رفت. ایشان در مقدمه مفصل كتاب، از من بسیار تعریف كرده و نوشته بود كه: رهنما خیلی استقامت كرده است. دكتر مصدق بعد از خواندن كتاب، یك صفحه‌ای در تجلیل از آن نوشت كه ما آن را هم تكثیر كردیم و هم در اول كتاب قرار دادیم. این كتاب در سال ۱۳۴۱ توقیف شد.

از دیگر اعضای جبهه ملی با چه كسانی ارتباط داشتید و دارای چه ویژگی‌هایی بودند؟

دكتر اللهیار صالح بود كه من به منزلش رفت و آمد داشتم و مرد مسئول، متدین و اهل نمازی بود. او یادداشت‌های زیادی داشت و از سوی یكی از بستگان ساواكی‌اش، سخت تحت فشار بود. در دهه ۱۳۳۰ كه اعلامیه‌های زیادی را در مورد اندونزی، مراكش و الجزایر می‌نوشتم و پخش می‌كردم، با ایشان در ارتباط بودم و بخشی از اعلامیه‌ها را به ایشان می‌دادم و گاهی هم اعلامیه‌های آنها را می‌گرفتم. دكتر سنجابی هم كه همشهری ما بود و كم و بیش با او ارتباط داشتم، بعد از انقلاب حرف‌های نابجایی درباره قصاص زد كه امام واكنش تندی علیه جبهه ملی نشان دادند. ‌ای كاش آن حرف‌ها را نمی‌زد!

شما در زمره افرادی هستید كه زندان، شكنجه و تبعیدهای رژیم پهلوی را بارها تجربه كرده‌اید. از آن روزها برایمان بگویید.

من ۱۸ بار توسط دستگاه‌های امنیتی رژیم شاه دستگیر، زندانی و تبعید شدم. چهار بار از این زندان‌ها با شكنجه‌های سنگین همراه بود كه نهایتاً به بیماری‌هایی سنگین و دائمی برای من منجر شد. البته ساواك اغلب هم موفق نمی‌شد مرا دستگیر كند، وگرنه این آمار خیلی بالاتر می‌رفت! یك بار دكتر صدر توسط یكی از آشنایانش- كه با ساواك ارتباط داشت- به من خبر داد كه تحت تعقیب ساواك هستم و بهتر است حواسم را حسابی جمع كنم. یك بار هم در حالی كه اعلامیه داشتم، به یكی از روستاهای گرمسار رفته بودم كه متوجه شدم مأموران ژاندارمری در تعقیبم هستند و با اسب یكی از روستایی‌ها، از مهلكه فرار كردم. من در برخورد با مأموران ساواك هیچ ترسی نداشتم و آنها را صراحتاً از این شغل برحذر می‌كردم و می‌گفتم: دنبال یك كار شرافتمندانه بروید!

ساواك غیر از تعقیب و گریز، سعی در تخریب شخصیت مبارزان هم داشت. از این جنبه چه خاطراتی دارید؟‌

یك بار یكی از مأموران ساواك، با لباس آخوندی به روستای خانواده خانم من رفته و مرا بی‌سواد و دیوانه معرفی و سعی كرده بود تا ذهن آنها را نسبت به من خراب كند! یك بار هم مادرم برای ملاقات با من به زندان آمده بود و مأموران ساواك سعی كرده بودند او را تطمیع كنند. آن روزها مادرم سخت نیاز مالی داشت و حسابی گرفتار بود. وقتی به ملاقات من آمد، این حرف را به من زد و من او را به شدت برحذر داشتم.

به چه جرمی شما را دستگیر و زندانی كردند. دراین باره به چند مورد اشاره‌ای داشته باشید؟

ساواك نسبت به رابطه من با سفارتخانه‌های خارجی بسیار مشكوك بود و مرا جاسوس می‌پنداشت، به همین دلیل همیشه رفت و آمدهای مرا كنترل می‌كرد. یك بار موقعی كه در تجریش از سفارت سوریه بیرون آمدم، دستگیرم كردند.

یك مورد دیگر از دستگیری‌ها در كودتای ۲۵ مرداد ۳۲ و فرار شاه اتفاق افتاد. من در نایین بودم و همین كه مطلع شدم كه كودتا شكست خورده و شاه فرار كرده، در قهوه‌خانه‌ای عكس شاه را پاره كردم و در روز ۲۸ مرداد به همین جرم دستگیر شدم و مرا به اصفهان بردند. در اصفهان حدود ۸۰ روز با توده‌ای‌ها و برخی از مبارزین اصفهان در زندان بودم. این زندان بین مسجد شیخ لطف‌الله و مسجد امام در میدان مسجد نقش جهان قرار داشت و حدود 100 نفر زندانی سیاسی را در خود جای داده بود. بعد از محاكمه، قاضی حكم یك ماهه زندان را برای من صادر كرد و آزاد شدم، ولی حق حضور در اصفهان را نداشتیم، لذا به قم رفتیم و بعد از دیدار با مادرم، به تهران آمدم تا در ۲۰ آبان در تظاهراتی كه قرار بود علیه شاه صورت بگیرد، شركت كنم، ولی تظاهرات برگزار نشد. گاهی هم به دلایلی مثل ساختن دستگاه چاپ دستگیر می‌شدم!

ساختن دستگاه چاپ؟

بله، با چوب یك چارچوب ۲۵ در ۴۰ سانت درست كردم و روی آن گونی كشیدم و روی گونی جوهر ریختم و با آن اعلامیه چاپ می‌كردم. یك بار ساواك به این دلیل مرا دستگیر كرد.

بعد از كودتای ۲۸ مرداد، شرایط برای مبارزان بسیار سخت شد. اولین بار پس از كودتا، كی و چگونه دستگیر شدید؟

بعد از كودتا مأموران فرمانداری نظامی حكم دستگیری مرا داشتند، ولی من خودم از این قضیه خبر نداشتم. در روز ۱۲ اسفند داشتم از خیابان اكباتان وارد خیابان سپه می‌شدم كه مأموری - كه اهل كرمانشاه بود- مرا شناخت و دستگیر كرد و به زندان موقت شهربانی (كمیته مشترك ضدخرابكاری) برد. در آنجا مهرداد بهار، پسر ملك الشعرای بهار و سعید، پسر آیت‌الله سیدرضا زنجانی را هم دیدم.

به چه جرمی دستگیرتان كردند؟

من در مجله «حیات مسلمین» همیشه شاه را با القاب توهین‌آمیز خطاب قرار می‌دادم و به همین دلیل، جرمم خیلی سنگین بود. رئیس زندان شهربانی، سروان شیرازی بود و از من خواست توبه‌نامه‌ای برای شاه بنویسم و عذرخواهی كنم تا آزادم كنند. بعد هم گفت‌ كه ما یك آدم خیلی گردن‌كلفت‌تر از تو را به خارك تبعید كردیم و مثل نی لاغر شد! می‌خواست ته دل مرا خالی كند. خلاصه هر چه اصرار كرد، نامه را ننوشتم و مرا به زندان قصر فرستادند.

در چه سالی؟

سال ۱۳۳۳. عده زیادی را از گروه‌ها و احزاب مختلف به زندان قصر آورده بودند. زندان قصر چهار بند داشت و هر بندی مخصوص زندانیان خاصی بود، البته زندانیان سیاسی را به بند عمومی برده بودند. موقعی كه من وارد زندان شدم، عده‌ای از لات‌ها به سراغم آمدند و گفتند: «بگو جاوید شاه». من برای اینكه شر لات‌ها دامنم را نگیرد، دركلامی دوپهلو گفتم: «ما برای همین چیزها اینجا هستیم.»

از آن زندان خاطراتی را نقل بفرمایید. شرایطتان درآن دوره چگونه بود؟

خاطرات بسیار تلخی از آن دوران دارم. از جمله پسر جوانی در آنجا بود كه به سه سال حبس محكوم شده بود و نظافتچی‌ها به او تجاوز كرده بودند. من نامه‌ای به رئیس زندان سرهنگ جلیلوند نوشتم و خواستم به این قضیه رسیدگی كند. او در ابتدا با لحن آرامی قول رسیدگی داد، ولی بعد یكمرتبه لحنش عوض شد و گفت: « «تو خودت زندانی هستی، به این كارها چه كار داری؟» یك بار هم به اعتصاب زندانی‌های رشت ملحق شدم كه گفتند: اخلالگر هستم و نهایتاً مرا همراه با ۶۰ زندانی دیگر- كه بعضی از آنها از سران حزب توده بودند- به جزیره خارك تبعید كردند. من آن موقع در بهداری زندان بودم كه به من گفتند: وسایلت را جمع كن و راه بیفت! ما را سوار 11 كامیون كردند و در هر كامیون، دو سرباز مسلح را گذاشتند كه مراقب ما باشند.

از زندانی‌های شاخص كسی یادتان هست؟

بله، انجوی شیرازی، كریم كشاورز، ابراهیم تمیمی، كریم پویا، دكتر اسماعیل شهیدی، دكتر صادق پیروز و... همراهمان بودند. در طول مسیر دو شب در دشت ارژن شیراز و مدتی هم در بوشهر نگهمان داشتند. زندان بوشهر فوق‌العاده گرم و كثیف بود. جالب اینجاست كه همه ما را به اتهام عضویت در حزب توده دستگیر و زندانی كرده بودند، در حالی كه افرادی مثل دكتر شهیدی- كه پزشك بود- یا خود من، اصلاً ارتباطی به حزب توده نداشتیم!

بالاخره ما را با كشتی‌های ده تنی، به جزیره خارك بردند و تحویل سروان وحدتی، رئیس زندان خارك دادند. قبل از ما هم عده‌ای را به آنجا فرستاده بودند و مجموعاً ۱۱۷ نفر شدیم.

وضعیت زندان خارك چه بود و شما اوقاتتان را چگونه سپری می‌كردید؟

زندان به معنای عرف زندان كه چهار دیوار و سقف داشته باشد نبود، بلكه محوطه‌ای بود كه نظامی‌ها اداره می‌كردند و زیرمجموعه لشكر ۲ زرهی بود. برای همین می‌توانستیم قاچاقی از آنجا بیرون برویم و با اهالی در تماس باشیم. یكی از آنها در آن محیط خشك و داغ، باغ خوبی درست كرده بود و گاهی مرا به آنجا می‌برد. كار من در آنجا، بیشتر تبلیغ بود و در هر فرصت مناسبی كه پیش می‌آمد، با اهالی خارك، سربازها و دیگران صحبت و آنها را راهنمایی می‌كردم، مخصوصاً به دلیل اینكه روحانی بودم، بعضی از افراد پیش من می‌آمدند و مشكلاتشان را مطرح می‌كردند.

با اینكه بسیاری از ما به جرم توده‌ای بودن زندانی شده بودیم، اما نماز می‌خواندیم و در آن گرمای هولناك روزه می‌گرفتیم. یك بار كسی را از تهران فرستاده بودند كه برای ما سخنرانی كند و احتمالاً عفو ما را از دستگاه بگیرد. همه تبعیدی‌ها از مرام خود دفاع كردند تا نوبت به یكی از افسران حزب دموكرات آذربایجان به نام علی‌اصغر احسانی رسید. او كه سال‌ها در زندان‌های ایران و عراق به سر برده بود، گفت: در اینجا صحبت از حزب توده نیست و در واقع همه ما، به خاطر مبارزه با شاه تبعید شده‌ایم! بعد به من اشاره كرد و گفت: «این آیت‌الله رهنما كه توده‌ای نیست، بلكه به خاطر مبارزه با شاه اینجاست.» در هر حال همه آنها تصور می‌كردند اسلام همان چیزی است كه شاه می‌گوید و ادعا می‌كند كه من پادشاه شیعه هستم. به همین دلیل من سعی كردم به آنها نزدیك شوم و با آنها صحبت كنم.

دو خاطره تلخ هم از آن ایام دارم. یكی اینكه مأموری چنان ضربه سختی به ستون فقرات استاد محمدهادی شفیعی‌ها زد كه ایشان را به بوشهر و شیراز منتقل كردند تا در آنجا درمان شود و دیگر آنكه یكی از زندانی‌های گروه ما، از اهالی بابل و یك چشمش كور بود و یكی از مأموران او را كتك زد و چشم دیگرش را هم كور كرد! روزهای تلخی بود.

آیا برای رهایی شما از زندان خارك تلاشی هم شد؟ احیاناً چه كسانی چنین تلاشی كردند؟

بله، در طول مدتی كه من در تبعید بودم، مادرم نزد آیت‌الله میرزا خلیل كمره‌ای - كه قوم و خویش ما بودند- می‌رود و از ایشان كمك می‌خواهد. ایشان هم به مادرم می‌گویند كه نامه‌ای بنویسد تا ایشان از طریق محسن صدرالاشرف - كه رئیس مجلس سنا بود- به دست شاه برسانند. روزی كه شاه می‌خواست به لندن برود، صدرالاشراف نامه را به او می‌دهد. شاه همان جا نامه را می‌خواند و می‌گوید كه این شیخ رهنما خیلی مرا اذیت می‌كند! بعد نامه را به آجودانش می‌دهد كه به دادستان ارتش بدهد.

بعد از این قضیه بود كه سرگردی از قسمت بازرسی ارتش به خارك آمد و به من گفت كه اگر آنچه را كه در رابطه‌ام با سفرای خارجی پیش می‌آید، برای ساواك گزارش كنم، هم كمكم می‌كنند كه حزب و مجله‌ام گسترش پیدا كند، هم نماینده مجلس خواهم شد! یكبار دیگر هم مادرم برایم نوشت كه نزد آیت‌الله بنی‌صدر رفته و نامه مرا به او نشان داده و ایشان هم از همان جا با نخست‌وزیر صحبت كرده و خواسته به كار من رسیدگی كنند. بعد ازآن پدرم هم برایم نامه ‌فرستاد و گفت: بهتر است برای آیت‌الله بروجردی نامه بنویسم و درخواست كمك كنم. یك بار هم نوشته بود كه نزد سرتیپ بختیار، رئیس شهربانی وقت رفته، ولی نتیجه نگرفته است. بعد از من خواسته بود كه توبه‌نامه بنویسم و بگویم كه پشیمان شده‌ام و دیگر در سیاست دخالت نخواهم كرد!

برادرم سرهنگ محمدحسن رهنما هم نامه‌ای برایم نوشت و گفت: تقصیر خودت است كه در زندان مانده‌ای، چون هیچ وقت عضو حزب توده نبوده‌ای و به دولت مصدق هم انتقاداتی داشته‌ای. بیا و از حزب توده اظهار نفرت و به سلطنت مشروطه اعلام وفاداری كن و از تبعید بیرون بیا! به هرحال اینها شمه‌ای از تلاش‌هایی بود كه خانواده‌ام برای آزادی من انجام دادند. در هر حال مجموعه این تلاش‌ها موجب شدند كه بعد از11 ماه تبعید در خارك، به زندان قصر تهران منتقل شوم. مدتی هم در آنجا بودم و در مرداد ۱۳۳۴ آزاد شدم.

دستگیری بعدی‌تان كی و در ارتباط با چه موضوعی بود؟

در سال ۱۳۳۵ و در پی صدور اعلامیه‌ای در حمایت از ملی شدن كانال سوئز توسط جمال عبدالناصر مجدداً دستگیر و به زندان قزل قلعه فرستاده شدم. توده‌ای‌ها و جبهه ملی‌ها در آنجا بودند و من با مرحوم اللهیار صالح هم‌بند شدم. او از من گلایه كرد كه چرا وقتی برای كنفرانس سران آسیا و آفریقا ـ كه مقدمه تشكیل كنفرانس غیرمتعهدها شد ـ پیام فرستادی، ما را هم در جریان قرار ندادی كه برایشان تبریك بفرستیم؟ بعدها كه كتابی درباره این كنفرانس و قطعنامه آن به زبان‌های انگلیسی و فرانسه چاپ شد، در آن نوشته بودند كه «جمعیت مسلم آزاد» از ایران هم پیام تبریك فرستاده است.

به چه مدت حبس محكوم شدید؟

در دادگاه بدوی چهار سال كه در دادگاه تجدیدنظر به ۱۵ ماه تقلیل پیدا كرد. بنده چون با بسیاری از جنبش‌های آزادی‌بخش جهان اسلام در ارتباط بودم، رژیم شاه مجبور بود تا حدی مراعات حال مرا بكند و خیلی نمی‌توانست مرا در زندان نگه دارد، ولی تا توانستند تبلیغات منفی علیه من به راه انداختند و سعی كردند با اتهامات مختلف، مرا از میدان مبارزه به در كنند و حتی مرا جاسوس معرفی كردند. در دوره‌ای هم با آیت‌الله منتظری و آیت‌الله ربانی شیرازی هم‌بند بودم و سرهنگ بهزادی، بازپرس شعبه هفتم، مرحوم ربانی را خواسته و به او گفته بود با رهنما در تماس نباش چون او هم دیوانه است هم جاسوس!

یك بار هم مرا به عنوان نویسنده مطبوعات، برای تماشای فیلم لورنس عربستان به سینمایی دعوت كردند. آن روزها وقتی سرود شاهنشاهی را می‌زدند، همه باید بلند می‌شدند و می‌ایستادند. من این كار را نكردم. اواخر فیلم بود كه مدیر سینما آمد و به من گفت كه در بیرون با من كار دارند. من بیرون رفتم و چند افسر با مشت و لگد به جانم افتادند و چهار ماه و نیم بابت این قضیه بازداشت بودم.

یك بار هم در آستانه رفراندوم اصول ششگانه انقلاب سفید دستگیر شدم. در زندان آیات و حجج اسلام غروی كاشانی، خندق‌آبادی، تنكابنی و... هم بودند. برای آنها مقداری درباره مسائل زندان و مبارزه توضیح دادم، آمدند و مرا از آنها جدا كردند. یك بار هم در آستانه قیام ۱۵ خرداد دستگیر شدم.

از كی و چگونه با امام و نهضت امام همراهی كردید؟ ‌اساساً از چه مقطعی با ایشان آشنا شدید؟

16 ساله و در قم طلبه بودم كه در پاییز ۱۳۲۰، به دیدار حضرت امام رفتم. امام به خاطر جدم آیت‌الله سیدمحمدرضا واحدی مرا می‌شناختند و تشویقم كردند كه به درس طلبگی ادامه بدهم. دیدار دوم من با امام، بعد از انتقال ایشان از تركیه به نجف در سال ۱۳۴۵ بود. من تحت تعقیب ساواك بودم و به طور قاچاقی به عراق و در نجف به دیدار امام رفتم و اوضاع مبارزه در ایران را برای ایشان تشریح كردم. دیدار سوم من در ۲۹ بهمن ۵۷ بود. در آن روز یك بار به طور خصوصی با امام دیدار كردم. در آن روز عرفات هم در بیت امام بود. دیدار بعدی من با امام همراه با اعضای كانون نویسندگان ایران بود. مرحوم خانم دانشور چادر نداشت و پرسید: «امام ناراحت نمی‌شوند؟» گفتم: «اگر روسری‌تان را درست كنید كه موی سرتان پوشیده باشد، كافی است.»

یك بار هم با دخترم لیلا خالد در اوایل ۱۳۵۸ به دیدار امام رفتم و در پایان این دیدار طبق دستور امام، آقای آشیخ حسن صانعی مبلغ ۵۰ هزار تومان به من پول داد و گفت: می‌دانم كه این را هم می‌بری و خرج نشریات می‌كنی! آخرین بار هم برای ارائه گزارش مأموریتی كه به فلسطین و لبنان رفته بودم، خدمت امام رفتم. من با توصیه امام همراه با یك هیئت20 نفره به فلسطین و لبنان رفتم و در بازگشت، گزارش مفصلی تهیه كردم و خدمت امام رسیدم. حال امام مساعد نبود و لذا فقط بخشی از گزارش را خواندم و متن كامل آن را بعدها با عنوان «شعله‌ای از انقلاب فلسطین و لبنان» چاپ كردم. یك كشیش در لبنان كتابی به نام «اسرائیل شیطان» به من داده بود كه تقدیم امام كردم.

و سابقه حضورتان در نهضت امام؟

من از ابتدای نهضت امام و مبارزات روحانیت، با آن همراهی كردم و به همین دلیل اسم من در لیست دستگیرشوندگان در آستانه رفراندوم اصول ششگانه بود. مأموران شب سوم بهمن آن سال به خانه‌ام ریختند كه مرا دستگیر كنند، ولی من فرار كردم. نصف شب به خانه برگشتم و آنجا را پاكسازی كردم و فردا مأموران نتوانستند مدركی علیه من پیدا كنند، ولی دستگیرم كردند. این همزمان بود با دستگیری آیت‌الله طالقانی و سران نهضت آزادی و جمعی از ائمه جماعات تهران در منزل آیت‌الله غروی كاشانی. همه ما را به زندان قزل قلعه بردند و بعد از مدتی مرا از آنها جدا كردند. اندكی بعد همه را آزاد كردند، اما در ۱۴ خرداد دوباره بسیاری از آنها از جمله مرحوم آقای فلسفی را دستگیر و زندانی كردند. بعد از مدتی همه ما را آزاد كردند. من بعد از مدتی همراه با چند تن از علما از جمله سیدابوالفضل برقعی و شیخ احمد قائنی نجفی و آیت‌الله محلاتی اعلامیه‌ای را در اعتراض به دستگیری و بازداشت امام صادر كردیم و خواستار آزادی سریع ایشان شدیم.

جنابعالی به مرحوم آیت الله طالقانی هم نزدیك بودید. قدری هم ایشان را برای ما توصیف كنید.

ابتدا منزل ایشان در امیریه بود و مرحوم نواب‌صفوی هم در اواخر عمر در آنجا پنهان شده بود. من با آیت‌الله طالقانی روابط زیادی داشتم، چون ایشان متوجه شده بود ـ‌كه ان‌شاءالله توجهشان درست بوده باشد‌ـ كه آدم فعال و از خودگذشته‌ای هستم، لطفش به بنده زیاد بود. نظرم نیست كه اولین ملاقات ما كی بود، ولی من مرتباً به منزل ایشان در امیریه و بعد هم پیچ‌شمیران و همین‌طور گاهی در طالقان می‌رفتم. وسعت نظر یگانه‌ای داشت كه نیاز به توصیف من ندارد و همه می‌دانند. ایشان وجودش در كنار امام راحل بسیار ضروری و مفید بود.

نیروهای كیفی انقلاب، ایشان بودند و آیت‌الله مطهری و آیت‌الله بهشتی و آیت‌الله خامنه‌ای و امثالهم. من و آقای طالقانی و مرحوم آقای حاج میرزا خلیل كمره‌ای خیلی به هم نزدیك بودیم. شاید بدانید كه آقای كمره‌ای را در زمان رضاشاه تبعید هم كرده بودند. ایشان كج‌دار و مریز و به صورت زیگزاگی با دستگاه مخالفت می‌كرد، اما آقای طالقانی موضع خیلی واضح‌تر و قاطع‌تری داشت. به هر حال من برای مبارزاتم از آیت‌الله طالقانی و آیت‌الله میرزاخلیل كمره‌ای و آیت‌الله میرزا باقر كمره‌ای الهام می‌گرفتم.

بعد از پیروزی انقلاب چگونه به فعالیت‌هایتان ادامه دادید؟

بعد از پیروزی انقلاب هم همواره در صحنه بودم، به طوری كه مورد غضب مخالفان جمهوری اسلامی از جمله بهائیان قرار گرفتم. یك بار در ۱۶ آبان ۵۹ در سخنرانی قبل از خطبه‌های نمازجمعه كرج درباره گروهك ضاله بهائیت صحبت كردم. چهار روز بعد در جاده كرج به طرف سد امیركبیر می‌رفتیم كه ناگهان ماشینی از طرف مقابل، نور خود را مستقیم به چشم راننده انداخت و ماشین ما منحرف شد و به كوه خورد. من به شدت مجروح و به بیمارستانی در كرج منتقل شدم، اما به خیر گذشت.

از ارتباطتان با مقام معظم رهبری بگویید. درسال‌های اخیر چه خاطراتی از ایشان دارید؟

سابقه دوستی ما كه طولانی است و به قبل از انقلاب بازمی‌گردد. من چند مورد در مشهد خدمتشان رسیدم. بعد از انقلاب سعادتی كه نصیب من شد، زیارت خانه خدا بود. حضرت آقا كه می‌دانستند من هنوز به مكه نرفته‌ام، به آیت‌الله ری‌شهری می‌فرمایند كه شیخ رهنما امسال مهمان ماست. ایشان را با خودمان به حج ببرید.

ظاهراً شعر هم می‌گویید. اشعار شما معمولاً چه مضامینی دارند؟

بله، اشعار من عمدتاً سیاسی و مذهبی هستند. من از 10 سالگی شعر گفته‌ام و به اشعار مولوی، سعدی و حافظ علاقه دارم. اغلب اشعار سیاسی من درباره فلسطین است. یك هفته بعد از پیروزی انقلاب، در محضر امام اشعاری را در استقبال از عرفات خواندم. امام تبسم كردند و فرمودند: «آقا شیخ مصطفی این را خودت گفتی؟» گفتم: «بلی.» متن اشعار به این شرح بود:

فلسطین قبله اولای اسلام

كه حفظ آن بود ابقای اسلام

فلسطین را بباید مسترد كرد

بكند این خار را از پای اسلام

 

با تشكر از فرصتی كه در اختیار ما قرار دادید./۹۶۹//۱۰۳/خ

ارسال نظرات