استاد قاسم تبریزی: نگاهی به پنج جریان تاریخ پژوه در ایران معاصر
اشاره
سالهای طولانی جریان شناسی ازجمله دغدغههای فکری موسسه خبرگزاری رسا بود. دلیل این اشتیاق هم راهیابی به مبانی هستی شناسی، انسان شناسی و معرفت شناسی پدیدههای اجتماعی و سیاسی بود. همان ایام و در پی گفتگوهایی که با اساتید داشتیم، جلسهای را نیز خدمت مرحوم حسن شایانفر رسیدیم. استاد شایان فر را مدتها بود میشناختیم اما فرصت چنین گعده سیاسی و بحث و نظر کمتر دست داده بود. مردی که عمرش را صرف دفاع از مبانی و آرمانهای انقلاب کرده بود و در دستگیری افراد و جریانهای منحرف سابقهای درخشان و طولانی داشت. خواسته جریان شناسی ما را وقتی جزئیتر شنید، سفارش مان را به دوست قدیمیاش استاد قاسم تبریزی کرد. قرار ما با استاد تبریزی شد دوشنبه، ساعت 9 صبح کتابخانه تخصصی انقلاب اسلامی مجلس. همان جلسه اول، اشتیاق ما و تواضع فروتنانه استاد تبریزی چنان درهم گره خورد که این دوشنبهها، مکرر در مکرر دو سال طول کشید. هر دوشنبه در سرما بود یا گرما ، به شوق درسآموزی، از قم راهی تهران میشدیم و خودمان را به کتابخانه مجلس شورای اسلامی میرساندیم. دیگر از همان درب ورودی آشنای همه شده بودیم و بارویی گشاده استقبالمان میکردند که باز دوشنبه آمد و مهمان استاد تبریزی از خبرگزاری رسا رسید.
ازجمله مباحث کاربردی و کمتر پرداختهی این سلسله مصاحبهها با استاد تبریزی که اکنون پیش روی خوانندگان است، بحث 5 جریان تاریخنگار در ایران معاصر بود :
- تاریخنگاری کمونیستی در ایران
- تاریخنگاری ناسیونالیستی در ایران
- تاریخنگاری غربگرا در ایران
- تاریخنگاری شرقشناسی در ایران
- تاریخنگاری اسلامی در ایران
در تمام این دو سال بارها از استاد خواستیم بهقدر چندجملهای از خودشان بگویند تا بخش معرفینامه گفتگو هم سامانی بگیرد؛ اما از قضای روزگار ایشان «یمکن الفرار»های بسیاری داشت تا متواضعانه از پاسخ بگریزد. پس خوب است دانسته شود آنچه در معرفی ایشان میآوریم، حاصل منابع دیگر است:
استاد قاسم تبریزی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران تجربه بیش از چهل سال شاگردی آیتالله حاجآقا مجتبی تهرانی(ره) را در کارنامه دارد. او در دوران مقابله با رژیم منفور پهلوی، از هم مبارزان حجتالاسلام حجتی کرمانی و از فعالان مبارز در کانون نشر و پژوهشهای اسلامی بوده است. وی پس از پیروزی انقلاب به مبارزه علمی با گروهکهای منحط و نشریات ضد دین پرداخته و با مرکز سیاسی سپاه و مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات همکاری پژوهشی داشته است. هماکنون استاد قاسم تبریزی، عضو شورای پژوهشی موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، عضو شورای فصلنامه مطالعات تاریخی و پژوهشگر تاریخ معاصر و مسئول کتابخانه تخصصی انقلاب اسلامی کتابخانه مجلس شورای اسلامی است و مقالههای بسیاری در حوزه مطالعات تاریخ معاصر ایران دارد.
اکنون و در پایان این راه طولانی باید تشکر کنیم؛ نخست تشکری از همه دوستان خبرگزاری رسا؛ چه آنها که در این دو سال همراهیمان کردند و چه برخی ها که گاهی سنگها درراهمان گذاشتند!
تشکر ویژهتر اما از آقای دکتر محسن غنی یاری است که بنا به سفارش استاد قاسم تبریزی کمکمان کردند تا کار ویرایش صوری و علمی گفتگوها به سامان برسد.
کلام آخر مقدمه این باشد که در میانه مصاحبهها و زمانی که ما مسافر اربعین حسینی بودیم، خبر درگذشت استاد حسن شایانفر، داغ دلمان شد. به پاسداشت زحمات خالق مجموعه «نیمه پنهان» و همه خدمات ناپیدای او به انقلاب، فاتحهای نثار روحش میکنیم.
جریانهای تاریخپژوهی
در تاریخنگاری معاصر بجز جریان تاریخ نگار انقلاب اسلامی، جریانات مختلف و متضادی داریم که هر کدام تاریخ را با اهداف و مقاصد خودشان مطرح میکنند:
جریان اول، تاریخنگاری شاهنشاهی است؛ بهخصوص دوران پهلوی که اصل را بر حاکمیت شاه میگذارند. شاه هر چیزی را که با بنیان دیکتاتوری تعارض دارد، حذف میکند؛ چه در دوران قاجار که هدف حفظ خاندان قاجار است، چه دوره پهلوی که اساس مسئله شاهنشاهی است.
جریان دوم، تاریخنگاری مارکسیستی است که تاریخ را بر مبانی و ایدئولوژی مارکسیست و نگاه ماتریالیست تحلیل میکند. نگاهشان به انسان، تاریخ و جامعه در قالب تاریخنگاری مارکسیستی است. اینها به تعبیر خودشان، از یک طرف غرب را امپریالیسم میدانند؛ لذا با انگلیس و... به دلیل امپرالیست بودن مخالفند. از طرف دیگر دین را هم افیون جامعه میدانند. طبیعی است که هر دو را از بنیان و اساس نفی کنند تا وارد نقش دین یا نقشهای دیگر نشوند.
جریان سوم، تاریخنگاری غربی و ماسونی است؛ این جریان با اهداف خودشان حقایق را جهت منافع غرب تحریف میکنند. از نظر ایدئولوژی نگاهشان به انسان، نگاه اومانیستی است و انسان را منهای دین، معنویت و وحی بررسی میکنند. آزادیای که اینها مطرح میکنند در حقیقت «آزادی» از قید دین، تقیدات و احکام الهی است. «برادری» که در اومانیسمشان مطرح میکنند یعنی همه انسانها یکی هستند؛ بین آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی و اسرائیلی تفاوتی ندارد. البته آن موقع اسرائیل نبود، صهیونیزم بود.
تاریخنگاری غربی به نسبت جریانهای قبل از عمق و ابعاد وسیعتری برخوردار است. تاریخنگاری غرب بر اساس حرکت استعماری و با برنامهریزی مراکز شرقشناسی، ایرانشناسی و اسلامشناسی تدوین میشود؛ البته شعبههای عربشناسی و ترکشناسی هم دارند. به عنوان نمونه میتوان به تاریخ کمبریجِ 13جلدی و آثاری مثل سِرپرسیسایکس ، لایارد، ﻣﻴﺲﻟﻤﺒﺘﻮﻥو ادوارد بِراون اشاره کرد که در حقیقت این جریانات استعماری است.
درباره غرب، اگر غیر از انگلیس، ما آمریکاییها و فرانسویها را هم نگاه کنیم، هر کدام از اینها مراکز شرقشناسی و ایرانشناسی دارند. ادوارد سعید پیرامون شرقشناسی کتاب خوبی دارد. او از مسیحیان فلسطینی است. در کتاب شرقشناسیاش، که شاید جانش را هم بر سر این کتاب گذاشت، میگوید این مراکز با اهداف استعماری تأسیس شد. در این دوران هم تاریخ را تحریف کردند و هم حقایق و واقعیتهای جامعه را وارونه جلوه دادند. عمدتا عنصر استقلال و قدرت دین را که در تعارض با استعمار غرب است یا نادیده گرفتند یا وارونه جلوه دادند؛ که اگر لازم شد به مصادیق آن اشاره میکنیم.
مراکز شرقشناسی، بسترساز سلطه استعمار
ادوارد سعید در کتاب شرقشناسی میگوید مراکز شرقشناسی برای سلطه استعمار تأسیس شد. درست هم میگوید. حرکت شرقشناسی تقریبا از دوره صفویه آغاز میشود. زیر نظر دانشگاه و مراکز علمی نبود؛ بلکه زیر نظر امور خارجه و برای شناخت شرایط استعماری در کشورهای مستعمره بود. میتوان هندوستان، ایران، عراق و... را برای کارهای پژوهشی بررسی کنیم که چگونه عمل میکردند. این مراکز هنوز هم در زمینه اسلامشناسی به کار خودشان ادامه میدهند. اخیرا هم شیعهشناسی را شروع کردهاند و از دانشجویان استفاده میکنند. حتی رسانهها را برای این کار آوردهاند. فعالیتشان در مقایسه با تحولات جهان اسلام، وسیعتر است.
ادوارد سعید میگوید که ما سهدسته شرقشناس داریم. یک، عوامل و کارگزاران استعمار هستند که با اهداف آنها کار میکنند. دوم، محققین بیهدف -تعبیر از من است- که مراکز شرقشناسی و استعمار از آثار آنها استفاده میکنند. سوم، شرقشناس مستقل که اندک و استثنا هستند. یکی از اساتید تاریخ میگفت در آلمان به صورت استثنا میشد یک شرقشناسِ مستقلِ باشخصیت پیدا کرد؛ چون در آلمان نیز بخش شرقشناسی دارند.
همانطور که گفتیم مراکز شرقشناسی:
یک، برای اهداف استعمار فعالیتشان را با برنامه آغاز کردند. این استعمار هم، تنها استعمار اقتصادی و نظامی نبود، بلکه همه ابعاد اجتماعی و فردی را در برمیگرفت.
دو، با مدیریت، راه آینده را تعیین میکنند.
سه، فعالیتشان متوقف نشد؛ یعنی بیش از سیصد سال است که دارند کار میکنند.
چهار، در شناخت کشورها توانستند جریانسازی کنند؛ مثل مسئله بابیگری، بهاییگری، اسماعیلیه آقاخانیه، وهابیت، قادیانیگری. این جریان استعماری یکروزه پدید نیامد، بهخاطر همین هم یکروزه از بین نمیرود؛ چون پشت قضیه، همچنان مدیریت فعال دارد کار میکند. یک حرکتی هم که مستمَر باشد، در جامعه نهادینه میشود.
جریان غرب ماسونی برای حرکتشان شخصیتهایی را تربیت میکنند که چند نفر از آنها را معرفی میکنیم؛
- ادوارد بِراون
در کشور انگلیس، شخصیتهای خاص و منطبق با نیازشان را انتخاب و تربیت میکنند و به آنها میدان میدهند؛ مثل ادوارد بِراون که از خاندان لُرد انگلیس است. او رشته طب خوانده بود و ذوق و شوق زیادی نسبت به شرقشناسی داشت. به همین دلیل رشته طب را رها میکند و هفت زبان و همچنین زبان محلی ایران را یاد میگیرد و یک سال در شهرهای ایران میگردد. بر عدهای وارد میشود و میفهمند که او خارجی است؛ بهخاطر همین او را در اتاق راه نمیدهند و شب در طویله میخوابد.
هر جا هم که میرود با برنامه و هدف فعالیت میکند. یکی از اهدافش بابیگری و بعد بهاییگری بود؛ بنابراین به عنوان محقق بهائیت و بابیها، آنها را تقویت میکند. مدعی است 2500 رساله در مورد بابیها جمعآوری کرده است. در انگلستان نیز کتابخانه تخصصی راهاندازی کرد. نفس القای 2500 رساله، آن هم در سال 1280 خیلی است. برای اینکه کار کند پانزده روز به قبرس میرود و با یحیی صبح ازل صحبت میکند. هفده روز هم با حسینعلی بهاء در عکا گفتوگو میکند.
بِراون برای کارهای تحقیقاتی و جمعآوری [اطلاعات] عناصری مثل محمد قزوینی، تقیزاده، محمدعلیخانِ تربیت را به کار میگیرد؛ میبیند محمد قزوینی برای نوشتن خوب است؛ بنابراین یک رساله با موضوع بابیه به او میدهد تا برای آن مقدمه بنویسد و به نام خودش هم چاپ میکند. مقدمه مفصلی هم هست. اسم کتاب «نقطهالکاف» از میرزارضای کاشانی است. ادوارد بِراون به عنوان ایرانشناس مدعی است که من مدافع مشروطیت هستم. راست هم میگوید؛ ولی کدام مشروطه؟ مشروطهای که انگلیس میخواهد؛ یعنی مشروطهای که نماینده برجستهاش تقیزاده است. تقیزاده بعد از خیانتها و جنایتهایش، آخوند خراسانی را در شهادت آیتالله سید عبدالله بهبهانی متهم میکند و به ایشان نامه مینویسد که شما با بیانیهتان یک فرد مؤمن را منزوی و فدایی مملکت کردید. بعد ادوارد بِراون آخوند خراسانی را دعوت به تقوی میکند! آخوند هم جواب محکمی میدهد که رئیس مسلمین مسلط به اوضاع است و... . ادوارد بِراون بعد تقیزاده را به انگلستان میبرد و به او امکانات میدهد؛ تقیزاده و محمدقزوینی را مأمور میکند تا با عبدالبهاء در پاریس دیدار داشته باشند. سه دیدار داشتند، اما سندی نداریم که چه صحبتهایی کردند. باز مأموریت میدهد برود آمریکا با نویرالدوله، مروج بهائیت صحبت کند. در این دوره به عنوان ایرانشناس این فعالیتها را انجام میدهد. بعد خودش را قطب دراویش مطرح میکند. لباس درویشی میپوشد و خودش را صفاعلی معرفی میکند. مقاله او در مجله رهآورد چاپ آمریکا چاپ شده است. وقتی که به انگلستان برمیگردد، رئیس بخش ایرانشناسی دانشگاه کمبریج میشود. وقتی ما از مراکز شرقشناسی صحبت میکنیم، یک آدمش ادوارد بِراون است.
- سِرپرسیسایکس
یکی دیگر از آنها سِرپرسیسایکس، ژنرال نظامی است. در جنگ جهانی اول، پلیس جنوب را که تشکیل میدهند او به ایران میآید. او مدتی کنسول کرمان و مشهد بود. مدتی آفریقا بود. شصت و چند عنوان کتاب در مورد اسلام و شیعه نوشته است. هم تحقیق داشت، هم تألیف و هم تجربه. موقعی که اینجا رئیس پلیس جنوب بود، یک خواهر داشت که او را برای کار تحقیق به آسیای میانه میفرستد. از ایران که میرود رئیس بخش ایرانشناسی میشود. او دو جلد تاریخ ایران نوشته است و هنوز هم از منابع دانشگاههای ماست. وی یکی از کسانی بود که نهضت سید عبدالحسین لاری را با دست خاندان قوامالملک شکست داد. او در کتابش مینویسد که یک آدم شرور راهزنی به نام عبدالحسین لاری بود که ما او را از بین بردیم! امروز یک جوان از این حرف چه میفهمد؟
- سِرهنریلایارد
یکی دیگر از آنها لایارد است. او 13 سال در بین بختیاریها زندگی میکند. اینجا ازدواج میکند. موقعی که میخواست برود زن و بچهاش را با یک خر عوض میکند، سوار خر میشود میرود شیراز. ببینید چقدر پستفطرت بودند.
- خانم ﻣﻴﺲﻟﻤﺒﺘﻮﻥ
خانم ﻣﻴﺲﻟﻤﺒﺘﻮﻥ بین سالهای 1316 تا 57 نقشآفرین بود. نهتنها زبان فارسی و عربی، که زبانهای محلی هم میدانست. بعد از انقلاب یک کتاب در مورد حکومت اسلامی نوشت. در دهه 20 با اکثر قریب به اتفاق رجال سیاسی ارتباط دارد. کیانوری میگفت سه دیدار با من داشته است.
بخشی از تاریخنگاری ما در دستان مزدوران غرب
یک بخش از تاریخنگاری ما در داخل و خارج در دست اینهاست. هنوز هم هست و فعال هستند. مثلا در دهه هفتاد چهارجلد دائرهالمعارف نوین اسلام منتشر کردند. درباره عبدالبهاء، آقاخان محلاتی، غلاماحمد قادیانی نوشتهاند که اینها آدمهای عارفمسلک و بااخلاق و فداکار هستند؛ اما وقتی درباره میرزا کوچکخان مینویسند در بعضی از اسناد آمده است او با انگلیسیها ارتباط داشت. مدخل امام خمینی را صادق صبا مینویسد. این [دائرهالمعارفها] دو کاربرد دارد؛ یکی، برای کسانی که میخواهند ایران و اسلام و... را بشناسند، همچنین علمای معاصری که در عرصههای مختلف اجتماعی و علمی نقش داشتند مثل علامه طباطبایی و ... . دوم، کسانی که میخواهند امام خمینی را بشناسند از طریق صادق صبا بشناسند. در داخل هم که ترجمه میشود یک کار مثلا علمی است! بنابراین جریان چهارم تاریخنگاری غربی است.
جریان چهارم، جریان ناسیونالیستی که بر مبنای ملیگرایی و اصالت ایدئولوژیِ ناسیونالیست، تاریخ مینویسند. اینها هم سه دسته هستند:
الف. یک دسته ایرانِ باستانیها هستند که تغذیه فکریشان از طریق همان مراکز شرقشناسی است.
ب. دسته دوم به شکل سیاسی فعالیت میکنند؛ مثل حزب ملت ایران بر پایه پانایرانیسم؛
ج. بخش سوم هم از ملّیون هستند؛ مثل جبهه ملی یا کسانی که اسلام برایشان مسئله اصلی نیست. حالا اگر برخیشان ضد اسلام نباشند، حداقل اسلام برای آنها یک مسئله حاشیهای است؛ مضافا که از نظر آنها اسلام، جدای از سیاست و جدای از این مسائل است.
اینقدر هم اینها با انصاف هستند که در این دائرةالمعارف تشیع -که آقای احمد صدر حاجسیدجوادی مسئولش بود- مدخل آیتالله کاشانی را حذف میکنند! از آیتالله سید مصطفی کاشانی، پدر آقای کاشانی مینویسند، اما به جای آیتالله کاشانی مدخل کالیفرنیا را میگذارند. حالا کالیفرنیا چه ربطی به تاریخ تشیع دارد، نمیدانم! به هر حال تحریفهایی زیادی دارد. این را به دست یک بهائی مثل کامران فانی و... [دادند تا بنویسد] که بحث جداگانه دارد.
این چهار جریان تاریخنگار، همه با اسلام و دین و فرهنگ مذهبی مردم ایران معارضند.
تاریخنگاری اسلامی
جریان پنجم؛ تاریخنگاری اسلامی است. در اینجا بدون تعصب بر ما روشن است که یک مسلمان دروغ نمیگوید. ممکن است خطا کند؛ چون آدم است و خطا میکند؛ ولی دیگر من نمیآیم به ادوارد براون تهمت بزنم یا مثلا بیایم به تقیزاده دروغ ببندم یا ترس داشته باشم از اینکه مبانی فکریش را بیان کنم؛ ولی آنها هیچ کدام از این مسائل برایشان مطرح نیست. در تاریخنگاری اسلامی ما نیاز داریم که همه آثار را بازنگری کنیم.
ما اگر بخواهیم در مورد شاه، مصدق، تقیزاده یا خارجیها مثل عباس میلانی حرف بزنیم، داعیهای نداریم که نگوییم. فقط احوال شخصیهشان را نمیگوییم؛ چون گناه شخصی است؛ ولی اندیشه آقایان را میگوییم؛ که این ضد اسلام است، او دین را افیون میداند، دیگری اینطوری میداند. ولی آنها نه حقیقت را میگویند و نه واقعیت را؛ نمیخواهند –البته غیر از کمونیستها- چهره ضد اسلامی و ضد دینیشان را نشان بدهند؛ چون میدانند اگر علیه اسلام و دین حرف بزنند، کفه سنگین به این طرف است [و به ضرر خودشان تمام میشود].
کمونیستها میگویند نهضت تنباکو، کار تجار علیه استعمار بود. انگلیسها میگویند کار روس بود برای ضربهزدن. برخی از اینها میگویند پیوند آخوندها با بازاریها بود؛ یعنی اینها برای شخصیت بزرگی مثل آیتالله میرزای شیرازی جایگاهی قائل نیستند؛ چون اصل دین را قبول ندارند؛ آقای کسروی که به تمسخر و به طعنه میگوید این شیخ فضلالله نوری میخواست قرآن را قانون کند و در مملکت حاکم نماید؛ چون او به اصل [دین] اعتقاد ندارد.
در تاریخنگاری اسلامی اصل بر بیان نقش علماست و در بیان واقعیتها در مورد جریانها هیچ واهمهای وجود ندارد. مضافا اینکه در نظر اینها بر خلاف جریانات دیگر، فرقی بین استعمار روسی، شوروی، آمریکایی و انگلیسی وجود ندارد؛ اما جبهه ملی، مراکز شرقشناسی و... سعی میکنند علیه آمریکا ننویسد. جریان تاریخنگاری انگلیسی علیه انگلیس نمینویسد؛ همانطور که جریان آمریکایی جانبدارانه تاریخ مینویسد. فراماسونها مسئله انسان و اومانیست را مطرح میکنند و چیزی نمیگویند که به غرب لطمه بخورد؛ یعنی هر کدام با چهارچوب و رویکرد خودشان تاریخنگاری میکنند. ولی یک مسلمان وقتی مینویسد، کفر برایش کفر است؛ فرقی نمیکند شرقی باشد یا غربی. استعمار برایش استعمار است؛ هیچ تفاوتی نمیکند آمریکایی باشد یا انگلیسی، شوروی، روسی و آلمانی باشد.
اشکال و جواب
اشکال: ممکن است اشکال شود که در فضای استعماری کسی علیه انگلیس یا آمریکا نمینویسد، مسلمانی هم که از نگاه علما تاریخ مینویسد، اگر علما خطایی کرده باشند به آن نمیپردازد.
جواب: ما در قضاوتمان نسبت به علما و جریانات مذهبی از کل به جز میآییم. یعنی یک شخصیت موجه اسلامی و عالم خدمتگزار که 98 خدمت دارد و دو خطا، خطایش را معمولا در قالب نقد مینویسند. مثلا امام(ره) که آنطور از آیتالله کاشانی دفاع میکند، میگوید همان موقع من به آقای کاشانی نامه نوشتم که شما رفته بودید نهضت را دینی کنید، اما خودتان سیاسی شدید؛ در شأن شما نبود که رئیس مجلس شوید. یا وقتی مسئله مشروطه را مطرح میکند، بعد از بیان توطئه انگلیس و سلطنهها و دولهها میگوید علما غفلت کردند و اختلاف نمودند. چون اصل و اساس را به عنوان ایدئولوژی و مبانی قبول داریم، انتقاد حاشیهای است؛ اما آنها مطلقا رد میکنند.
ملاک «اجتهاد» است، نه برداشتهای شخصی و منحرفانه از دین
در نگاه اسلامی، کسی که مبانی و اصل را قبول دارد، ترازوی سنجشش میشود دین و سیره و سنن؛ هر مجتهدی هم تشخیص و برداشت خودش را دارد. باید توجه داشت که صرف روحانی بودن ملاک نیست.
چند نمونه از آخوندهای درباری یا منحرف
سید حسن امامی، یک روحانی است که فراماسون هم هست.
دکتر شیخ جواد مناقبی از طلاب خیلی خوب با استعداد بود. از نزدیک او را میشناختم. در فلسفه و بهخصوص اسفار صاحبنظر بود و در دانشکده الهیات تدریس میکرد. او تا سال 46 روحانی برجسته و موجهی بود؛ اما از سال 46 به طرف ساواک رفت؛ اینکه تطمیع شد یا مرعوب گردید، نمیدانیم؛ باید پرونده را دید و قضاوت کرد. اما به طرف منافع رژیم پیش رفت و در جلسات از شاه تعریف میکرد. یکبار در بازار سخنرانی میکرد که هویدا وارد میشود. در صحبتش میگوید «امام زمان علیهالسلام در دربِ ورود از آقای هویدا استقبال کردند، مسلما در هنگام خروج هم حضرت زهرا ایشان را بدرقه میکنند!» وقتی از آن جلسه بیرون آمد، مردم به صورت و لباسش آب دهان ریختند. یکبار او را دعوت میکنند؛ با ماشین او را میبرند در بیابان و یک کتک مفصلی به او میزنند، که میگوید غلط کردم و دیگر تکرار نمیکنم؛ ولی متأسفانه تا آخر همینگونه بود. حتی با هدایت ساواک به پاریس میرود تا با امام صحبت کند؛ اما امام او را راه نمیدهد. بعد از انقلاب هم در جریان کودتای نوژه دستگیر و خلع لباس میشود. مناقبی دیگر منزوی بود و مرد.
سید عبدالرضا حجازی تا سال 46-47 منبرهای خوبی داشت. نطق و بیان او بسیار جذابیتتر از آقای مناقبی بود. او هم به طرف رژیم میرود و زمانی که امام پاریس بود، از طرف ساواک مأمور میشود با امام صحبت کند که امام راهش نمیدهد. او یک بیانیه 5-6 صفحهای مینویسد. از شاه تعریف میکند که شاه آدم خوبی است، ولی اطرافیانش ناجورند. از امام بهطور ضمنی تعریف میکند، ولی در عین حال به اطرافیان امام و علیه خود امام نیز حرفهایی میزند. ساواک آن اعلامیه را در فرانسه پخش میکند. حجازی با حزب خلق مسلمان بود و در کودتای نوژه دست داشت. سرانجام خلع لباس شد و سرانجام اعدام شد.
سید مهدی روحانی، برادر آیتالله سید صادق روحانی، از آخوندهای درباری بود. (او غیر از آیتالله سیدمهدی روحانی است که در قم زندگی میکردند. ایشان آدم بزرگ، از فقها و رجالنویسهای ما است. آقای سیدحسن خمینی یکی از کتابهای ایشان درمورد فرقهای اسلامی را در سه جلد منتشر کرده است) او پسرخاله آیتالله اشراقی است. امام جماعت مسجد پاریس بود و در آنجا با ساواک همکاری میکرد. از نظر اخلاقی آدم نادرستی بود. وقتی امام به پاریس میرود ساواک از او میخواهد بررسی کند که آیتالله خمینی چه کار میخواهد بکند و هدفش چیست. این مطلبی که میگویم بر مبنای سند کتاب امام است. او تلاش میکند از طریق پسرخالهاش آیتالله اشراقی با امام گفتوگو کند، ولی موفق نمیشود. او در آنجا علیه امام جوسازی میکند ولی موفق نشد.
من فیلم جالبی از سیدمهدی روحانی دیدم؛ یک خبرنگار زن خارجی با او مصاحبه میکند. او با خبرنگار دست میدهد و با او روبوسی میکند. خبرنگار درباره مسئله سلمان رشدی میپرسد؛ او میگوید اصلا ربطی به امام –او نمیگوید امام- نداشت، برای چه چنین فتوایی داده است؟ او در جواب خبرنگار که میپرسد بالاخره فتوا داده است، میگوید: حق نداشت فتوا بدهد برای چه این مطالب را مطرح میکند. خبرنگار میپرسد علمای دیگر هم فتوا دادهاند؛ میگوید نه، هیچکس فتوا نداده است. خبرنگار میپرسد آیا از نظر اسلام کسی که به پیغمبر توهین کند مستوجب اعدام است یا نه؟ میگوید بله، ولی او [امام] حق نداشته است این حرفها را بزند! سیدمهدی روحانی سرانجام در همان پاریس فوت کرد.
سید شمس قناتآبادی که پدرش از علمای تهران بود، اوائل آدم سالمی بود تا اینکه سال 27 به دربار یا بیرون مرزها مرتبط شد. او واعظ خیلی قوی بود. بیان خوبی داشت و شجاعت و جسارتش زیاد بود. اهل قلم بود. گویا طرحی بود که سال 26 به فداییان اسلام نزدیک میشود. فداییان اسلام او را به آیتالله کاشانی معرفی میکنند. مجمع مسلمانان مجاهد را تأسیس میکند. بین سالهای 1327 تا 1332 به آقای کاشانی نزدیک میشود.
او از آن آدمهای لاتِ درجه یک بود. نقش او در اختلافافکنی بیشتر نزدیک به بقایی، عبدالقدیر آزاد، ابوالحسن حائریزاده و این جریانات مشکوک اطراف آقای کاشانی بود. اینها یک تیمی بودند. در همان سالهای 27-28 بعد از تأسیس مجمع مسلمانان، علیه فداییان اسلام جوسازی میکند. اسرائیل که داشت تأسیس میشد، میتینگی علیه اسرائیل برگزار میکند. تا سالهای 32 بازیگر حرفهای بود و با مهدی میراشرافی، سرمایهدار و مدیر روزنامه آتش و با ابوالحسن عمید نوری، روزنامهنگار و از عناصر وابسته به انگلیس، ارتباط داشت. پنهانی با اینگونه طیفها ارتباط داشت. بعد از کودتای سال 32، دیگر اجازه نمیدهند نماینده مجلس شود. به خاطر همین یک بار جلوی ماشین شاه، عبا و عمامهاش را درمیآورد میزند زمین که چرا من را وکیل مجلس نمیکنید؟ دوره بعد حسین اعلا برایش یک دست لباس و کروات قرمز میگیرد؛ عبا و عمامه را میگذارد کنار و میشود وکیل مجلس. از آدمهای هزارویکفن حریف بود. دوره بعد دیگر نمیگذارند نماینده شود و او را قائممقام آستان قدس رضوی میکنند. آنجا هم که به سوء استفادههای مالی [متهم میشود].
دوره نهضت امام، علیه امام و روحانیت دو سه طرح میدهد که «چگونه میتوان روحانیت را وابسته کرد». گویا در تریاک کشیدن و عرقخوری، یک بود؛ حتی همان موقع که عبا و عمامه داشت، عرقخوریاش ترک نمیشد. سالهای بعد منزوی میشود. بعد از انقلاب احضار میشود حالا زندان میرود یا نه، نمیدانم. سرانجام در سال 63 فوت میکند. پسرش هم با منافقین بود؛ یا کشته میشود یا میرود خارج از کشور.
چاپ کتاب «سیری در نهضت ملیشدن نفت؛ خاطرات شمس قنات آبادی»
اتفاقا ما خاطرات شمسآبادی را منتشر کردیم. خاطراتش را برای ساواک مینویسد و یک نسخه هم برای خودش نگه میدارد. دوستان آن را به ما دادند تا بررسی و چاپ کنیم. ما بررسی کردیم. علیه علما و فداییان اسلام و علیه آیتالله کاشانی مطلب دارد. از همه آنها هم تعریف میکند، ولی علیه آنها هم مینویسد. حرفها و القائات شیطانی علیه آقای کاشانی دارد. بچهها گفتند این را حذف کنید. گفتم نه، برای چه میخواهید حذف کنید؟ اگر میخواهید چاپ کنید همه را چاپ کنید و پاورقی بزنید. بالاخره کتاب چاپ شد. دخترش علیه مرکز اسناد تاریخی شکایت کرد. دوستان گفتند حالا که شما مسئولیت مطالب را قبول کردید، بروید جوابش را بدهید. از طرف وزیر هم بود. رفتیم در یک جلسه، با شوهرش هم آمد. این خانم گویا کارشناسی یا کارشناسی ارشد علوم اجتماعی داشت. پرسید این کتاب را شما چاپ کردید؟ گفتم بله. گفت شما باعث شدید برخی از جبهه ملیها به ما بدبین شوند. گفتم به ما چه ربطی دارد؟ گفتم حالا چیزی حذف شده است؟ گفت نه، ما یک نسخه داریم مثل همین است. گفتم مثلا یک الفی، بای یا اسمی حذف و اضافه شده است؟ گفت نه، من مطابقت کردهام عین همان متن است. گفتم پدرت این کتاب را برای چه کسی نوشت؟ این خاطرات که در خانه شما نبود که بیاییم از شما بگیریم. خاطرات را برای ساواک نوشته است. گفت ساواک خاطرات را از او گرفت. گفتم به هرحال یا نوشت یا ساواک داشت، گفت بله ساواک دارد. گفتم ما آن را چاپ کردیم چه ربطی به شما دارد؟ گفت پدر من است، گفتم نه، [فقط] پدر تو نیست؛ کسی که در جامعه حضور سیاسیِ مثبت یا منفی دارد، مربوط به خانوادهاش نمیشود. در چهاردیواریِ خانوادهاش برای خودش است. گفت ما شکایت و پیگیری میکنیم. گفتم عیب ندارد حقتان است شکایت کنید. البته ما در مقدمه کتاب نوشتیم که جلد دو هم منتشر خواهد شد، ولی هیچ وقت چاپ نشد. منظور ما از جلد دوم انتشار اسناد بود. به هر حال گفتم شما حتما شکایت و پیگیری کنید. دادگاه هم هر چه رأی داد برای ما حجت است؛ ولی ما مصمم هستیم جلد دومش را هم بعد از دادگاه چاپ کنیم. گفت یعنی چه؟ گفتم بالاخره پروندهای هم دارد. گفت مگر پدر من چه بود؟ گفتم شما دیگر پدرت را میشناسی. گفت بله. گفتم من هم میشناسم. گفت نمیدانم. گفتم عرقخوریهایش در دماوند در باغ شریفی یادت است؟ او آن موقع بچه بود. گفت آن ربطی به این چیزها ندارد. گفتم اگر قرار باشد بگوییم ما چیزهای غیر از این هم داریم بگوییم. او آدم سالمی نبود. حالا جمهوری اسلامی چیزی نمیگوید دیگر شما [طلبکار نشوید]. البته گناه پدر ربطی به شما ندارد و حرمت شما جای خود محفوظ است. آخر هم گفتم حتما شما شکایت کنید. او هم رفت و دیگر حرفش را پس گرفت.
طردشدن طیف آخوند درباری
به هرصورت ما نمونههای اینگونه داریم، ولی دو مسئله قابل توجه است؛
یکی اینکه اینها از طرف روحانیت و جریانات مذهبی طرد میشدند؛ مثلا شما خاطرات آقای فلسفی را بخوانید؛ میگوید آیتالله کاشانی مجلس عزایی داشت. من رفتم دیدم این شمسآبادی منبر رفته و دارد صحبت میکند و چیزهای بیخودی میگوید. تعجب کردم چرا آقای کاشانی به حرفهای او توجهی ندارد. آقای فلسفی میگوید دیگر به آن جلسه نرفتم.
دوم اینکه مرجعیت و حتی در رجالنویسی اسمی از اینها نمیآورند. نام یک واعظ یا یک روحانی مستقل متدین را ذکر میکنند، ولی وقتی که به اینها میرسند اصلا از اینها اسمی نمیآورند؛ یعنی این طیف به صورت علنی و غیرعلنی طرد شده است. حتی آدمهای نیمهموجهی مثل مرحوم آقامیرزا یحیی خویی که در دوره مشروطه و بعد از مشروطه در تهران به عنوان یکی از روحانیون بزرگ مطرح بود، در رجالنویسی روحانیت اسمی از او نمیآید.
شیخ ابراهیم زنجانی نمونهای دیگر از روحانیون منحرف در مشروطه است. خدا رحمت کند آیتالله سید عزالدین زنجانی را، مرد بسیار باصفایی بود. ما خدمتشان بودیم که صحبت از شیخ ابراهیم زنجانی شد. او اصلا قیافه شیخ ابراهیم را مثل یهودیها میدانست، نه اینکه یهودی باشد. او در نجف خوب درس خواند و از شاگردان آخوند خراسانی بود. شاید یکی از کسانی بود که اطلاعات نادرستی از ایران به نجف میداد. اینکه میگویم شاید، چون سند نداریم. ولی او جزء تشکیلات فراماسونری شد. اسمش هم در همین لژ بیداری هست. چهار جلد خاطرات دارد که چاپ نشده است. یک جلدش را میرزاصالح چاپ کرد؛ انتشارات کویر هم چاپ کرده بود. آنجا از آثار آخوندزاده، طالباف و ملکمخان خیلی تعریف و تمجید میکند. او در حقیقت ضد روحانیت و از نظر فکری نیز عجیب شیفته غرب بود. بیشتر رمان میخواند. حالا یک وقت من هم رمان میخوانم، اما با نگاه نقادی؛ ولی او با نگاه تمجید و تجلیل و تکریم میخواند. تا 1318 زنده بود. نقش منفی او را نباید فراموش کرد.
محمد قزوینی از شاگردان شیخ فضلالله نوری بود که بعد به طرف ادوارد براون میرود. او بر کتاب نقطةالکاف که تجلیل از بابیهاست، مقدمه مینویسد.
صدر الاشراف از روحانیون و شاگردان شیخ فضلالله نوری بود، ولی به طرف دربار میرود؛ تا آنجایی که حاضر میشود در جریان کشف حجاب، همسرش را بیحجاب بیاورد. او به رضاخان التماس کرد که زن من نیاید؛ ولی رضاخان قبول نکرد و گفت اول شماها باید بیاورید تا دیگران یاد بگیرند. همسر او گویا از خانواده متدین بود. بعد از مراسم کشف حجاب، همسرش که به خانه میرود همان روز مریض میشود و کمتر از یکسال بعد میمیرد.
از دیگر چهرهها، سید ضیاءالدین طباطبایی است. او در 14سالگی روزنامه ندای اسلام را منتشر کرد. پدرش مرحوم آیتالله آقا سیدعلی آقای یزدی از علمای بزرگ تبریز بود و در تهران زندگی میکرد. زمانی که مظفرالدینشاه در تبریز نایبالسلطنه بود، از ناصرالدینشاه تقاضا میکند که او برود آنجا. سید ضیاء استعداد عجیبی داشت، ولی او طعمه حزب صهیونیست میشود و بعد از جنگ جهانی اول، روزنامه رعدش را با سرمایه صهیونیستها راهاندازی میکند. نهایتا به طرف انگلیس میرود.
ما نمونههایی از این طیف داریم. دوره مشروطه ریزش اینطوری زیاد داشتیم. اکثر افرادی که آمدند در میدان: عدهای در مشروطه با فتنه انگلیسی رفتند؛ عدهای هم خودشان را به رژیم فروختند؛ بر برخی امر مشتبه شد؛ عدهای ناآگاهانه با جو جلو رفتند و در اختلافات راه را گم کردند.
سلطانالعلماء طلبهای جوان با استعداد و اهل خراسان بود. او وقتی که میخواست تهران بیاید، پدرش که از علمای بزرگ بود، اجازه نمیدهد و میگوید اوضاع تهران خوب نیست. بالاخره حرف پدر را گوش نمیکند به تهران میآید. در آنجا روزنامهای منتشر کرد. مطالبی که مینوشت، حرف شیخ فضلالله نوری بود، اما در عمل، در صف تقیزاده قرار گرفته بود. سرانجام در درگیریها کشته شد. به هر حال برخی اینگونه راه را گم کردند.
مصادیق زیادی داریم و پرداختن به این استثنائات آدم را دقیق میکند که همه را با یک دید نگاه نکند. یک عده شیفته قدرت شدند؛ مثل صدرالاشراف که به وزارت و نخست وزیری رفت و تا سناتوری و ریاست مجلس سنا رسید. یک عده صددرصد به استعمار وابسته شدند؛ مثل تقیزاده.
کسروی با اسلام و تشیع و روحانیت عناد داشت، ولی مسئله او جداست. کسروی شغل زیاد نداشت. برخی فکر میکنند او از رهبران مشروطه بود، در حالی که او دوره مشروطه یک بچه 12-13 ساله بود. در زمان تغییر عدلیه به دادگستری، کتابی نوشت به نام دادگاه و به رضاخان تقدیم کرد. او مدتی رئیس دادگستری مازندران، دماوند و بعد خوزستان بود. در تهران ماند و در سال 1310 استعفا داد. این استعفا جای تأمل دارد؛ چون انحرافش از همین جا شروع میشود. مجله پیمان را منتشر میکند. در اوائل علیه اسلام نمینویسد، بلکه علیه خرافات مینویسد که همان موقع بعضی از افراد موجه با او همکاری میکنند و میگویند مجله خوبی است. ولی در سال 1314 شروع میکند علیه تشیع و اسلام نوشتن که دوره اسلام گذشته است. در در سال 1318 بود که دیگر ادعای پیامبری میکند.
ما هیچ جا سندی مبنی بر ماسون بودن کسروی نداریم. فقط سعید نفیسی در کتاب نیمه راه بهشت اشاره میکند که او ماسون بوده است، ولی هیچ سندی ندارد. درباره وابستگیاش به وزارت خارجه هم تا به حال سندی به دست نیامده است؛ جز دو مورد: یکی اینکه او عضو شورای فرهنگی سلطنتی انگلیس بود. اینکه آیا این عضویت بهخاطر تجلیل از او بوده یا... ما سندی نداریم. یکی هم زمانی که در تبریز بود، در دوره نهضت شیخ محمد خیابانی، او یک جوانی بود که در روزنامه تجدد مقاله مینوشت. همان موقع در نهضت خیابانی برخوردهای اختلافبرانگیز داشت. او میگوید که کنسول انگلیس من را خواست و گفت شما بیایید یک انشعابی در نهضت شیخ به وجود بیاورید ما به شما امکانات میدهیم. این را خودش مینویسد؛ در کتاب شیخ محمد خیابانی که همایون کاتوزیان آن را چاپ کرده است. به هر صورت کسروی میگوید من قبول نکردم و گفتم به هیچ وجه حاضر نیستم چنین کاری بکنم. اما نمیدانیم چرا شیخ او را از تبریز تبعید کرد. شیخ سه نفر را تبعید کرد؛ یکی او بود، یکی برادر کاظمزاده ایرانشهر که در برلین بود، با یک نفر دیگر؛ که اینها را از تبریز به تهران تبعید میکند. او در سال 1338 -1339 قمری (اوائل 1299ش) یعنی قبل از کودتای رضاخان به تهران میآید. با عبا و عمامه هم بود و در محفل روشنفکرانِ آن موقع جا باز میکند. به تدریج به طرف دربار میآید. یکی از این شرقشناسان غربی برای برخی از ایرانیها کلاس آموزش زبان پهلوی داشت که کسروی آنجا شرکت میکند. کسروی زبانهای اسپرانتو، انگلیسی، عربی و پهلوی را میدانست. در ادبیات و زبانشناسی نیز مبدع کلمات و اصطلاحات ادبی بود. حالا افراط هم میکرد، ولی بالاخره یک چنین آدمی بود.
به هر حال یکی از شخصیتها کسروی بود. اینها تفاوتهایی با هم دارند. دقت در مسائل، هم باعث میشود عدالت رعایت شود و هم ابعاد حرکت [واقعبینانه تبیین و تحلیل شود].
محمد پروینگنابادی از طلاب خراسان بود. او در خاطراتش میگوید وقتی طلبه بودم، ایرج میرزا گاهی به حجره ما میآمد و من میرفتم برایش مشروب میخریدم. با همان عبا و عمامه میرفت برای ایرج میرزا مشروب میخرید. او در دهه 20 به حزب توده میپیوندد. لباس طلبگی را بیرون میآورد و با تبلیغات حزب توده وکیل مجلس میشود. دهه 20 تودهای بود و بعد از کودتا دیگر از حزب توده تبری میجوید. کتابی دارد درباره ناسیونالیست که در آن مزخرفاتی هم مینویسد. بعد به مؤسسه فرانکلین میرود و جذب آمریکاییها میشود. از نظر ادبیات آدم باسوادی بود و کتابهای ابن خلدون و تاریخ یعقوبی و... را ترجمه کرد. طلبه درسخواندة قدیمی بود، ولی در اختیار آنها بود تا اینکه در دهه 50 فوت میکند.
ملکالشعرای بهار از روحانیون قبل از مشروطه است. او معمم بود و تا نمایندگی مجلس هم آخوند بوده است. اولین بیراهة او در دوره مشروطه، عضویت در حزب دموکراتِ بود؛ که زیر نظر حیدر عمواقلی فعالیت میکرد. این حیدرخان یک موجود عجیبی بود؛ مظفرالدینشاه این عتیقه را از باکو به عنوان متخصص برق آورد. به هر حال ملکالشعرا عضو حزب دموکرات میشود. یک بخش از حزب دموکرات تهران هم با تقیزاده بود. او با همان اهداف کار میکند. در مجلس به شهید مدرس نزدیک و از مدافعان او میشود. در جشن تاجگذاریِ رضاخان 70 صفحه شعر در وصف رضاخان میگوید به نام «وارث ملک کیان». در سال 1311 علیه او گزارشهایی میدهند و او را به اصفهان تبعید میکنند. در اصفهان هم اشعاری در وصف رضاخان میگوید. دهه 20 کتاب تاریخ احزاب را مینویسد. او در این کتاب خیلی چیزها را نمینویسد و خیلی چیزها را هم پیچیده مینویسد. سلسله مقالاتی در مورد شهید مدرس مینویسد. مقالات خیلی خوبی بود. سال 24 جذب قوام السلطنه و عضو مؤسسین حزب دموکراتِ قوام میشود. بعد از سقوط قوام به حزب توده نزدیک و جزو تشکیلات ضد استعمار میشود. بعد از آن مریض میشود و به فرانسه (یا سوییس) میرود. بیماریاش طولانی میشود و سرانجام در سال 31 فوت میکند.
ملکالشعرای بهار از نظر شخصیت سیاسی آدم مذبذبی بود، ولی از نظر ادبی بالاخره یک شاعر کمنظیر است. اصالتا تبریزی است و پدرش آقامیرزاکاظم صبوری از شعرای حرم مطهر حضرت امام رضا علیهالسلام بود. زمانی که به خراسان میآید و ساکن آنجا میشود عنوان ملکالشعرا میگیرد.
سرگردانی رجال سیاسیِ مشروطه تا انقلاب
در یک کلام، رجال سیاسی ما از سال 1250ش تا انقلاب، آدمهای سرگردان، مذبذب و بدبختی بودند. شخصیت نداشتند. شخصیتشان متزلزل بود؛ یا میبایست وابسته به تشکیلات فراماسونری یا وابسته مستقیم به بیرون از مملکت میشدند یا در تحولات با تغییرات جو جلو میرفتند؛ چه به دنبال شهرت و قدرت و ثروت بودند و چه فکر میکردند دارند خدمت میکنند.
کسانی که در چهارچوب دین ماندند، هم دین آنها را نگه داشت هم جو دینی آنها را حفظ کرد. کسانی هم که پا را از حوزه بیرون گذاشتند، جذب این قضایا شدند و به چپ و راست و انحراف و انحطاط افتادند یا حداقل بیخاصیت شدند. شاید بشود گفت –برای اینکه مطلق نگوییم– حرف جلال آل احمد در دهه چهل حرف درستی است. او متولد 1300 است، اما تجربه و جو مشروطه را خوب میفهمید. جلال آلاحمد میگوید: روحانیت ما از دوران قبل از مشروطه تا انقلاب اسلامی دو راه بیشتر نداشت؛ یا میبایست جذب حکومت و غرب شود یا در انزوا و فقر و تحقیرِ روحانیت بماند.
روشنفکران و کسانی که عرصه سیاسی بودند نیز دو راه بیشتر نداشتند؛ یا به طرف دربار و غرب بروند یا به سمت دین و روحانیت بیایند. یعنی خطکشی جدی بود. این وسط سرگردانی و مذبذب بودن بود و فرد به هیچ طرفی نمیرسید. واقعا یکچنین جوی بود. ما وقتی داریم صحبت میکنیم، خودمان را باید ببریم به قبل از مشروطه، دوره مشروطه، دوره رضاخان، دوره محمدرضا تا به انقلاب برسیم. با نگاه امروزمان آنجا را نبینیم. بهخصوص افراد که در دوران تغییر میکنند. نمونهاش ملک الشعرا است. لذا در یک کلام نمیشود شخصیت ملک الشعرا را تحلیل کرد. یعنی شما باید بگویید که او قبل از مشروطه این بود، دوره مشروطه این بود و در زمان جنگ جهانی این بود.
سید احمدخان هندی
سیداحمدخان از روحانیون مسلمانان هند بود. زمانی متوجه شد به دلیل حضور استعمار در انگلستان مسلمانها دارند امتیازات اجتماعی و اداری را از دست میدهند. انگلستان 150 سالی در آنجا مستقر شده بود. استعمار انگلستان داشت تمام شئون اقتصادی سیاسی فرهنگی هند را میگرفت و مسلمانها را از آن جایگاه حاکمیتی و بالایی که در مرتبه اداره کشور داشتند، میانداخت. با توجه به این چه تعاملی باید داشت؟ دو دیدگاه بود؛ یک گروه قائل به تحریم انگلستان و طرد استعمار انگلستان از هند بودند. سید جمالالدین اسدآبادی معتقد بود باید ریشه استعمار را از هند کَند. گروه دیگر که رویکرد سلفی داشتند که در مدرسه دیوبند تحصیل میکردند گرایشهای سلفی داشتند. اینها به شدت معتقد بودند که باید انگلستان و همه مظاهر تمدن جدید را تحریم کرد. مبارزه سخت و حتی مسلحانه هم با آنها کردند که حتی احمدخان بَلیلَوی آمد و سپاه عظیمی تشکیل داد و با انگلستان جنگید و آخر کشته شد و همانجا در لاهور دفنش کردند. جریان سوم سید احمدخان بود که رویارویی با انگلستان را تجویز نمیکرد. میگفت ما باید با انگلستان تعامل داشته باشیم و حضور آن را در اینجا مغتنم بشماریم و بتوانیم با ورود به سیستمهای آموزشی اداری و بهرهمندی از مزایای تعامل با انگلستان، جامعه مسلمانان هند را سامان بدهیم. این نقطه نظر، مقابل نقطه نظر سیدجمال اسدآبادی بود که دانشگاه عَلیگره هند تأسیس کرد و الان هم هست. به این منظور مسلمانها اعتماد کنند و وارد بشوند و بیایند نظامات آموزشی جدید غربی را فرا بگیرند. [سیداحمد خان] طرد شد و مورد نفرت جمع کثیری از مسلمانان هند و خارج از هند قرار گرفت و سیدجمال هم ایشان را به شدت نقد کرد. بعد هم لقب «سِر» را از ملکه انگلستان دریافت کرد؛ سر سیداحمدخان به او میگویند. پایش را از این فراتر گذاشت و حتی به مدح و ثناگویی انگلستان و وزارت مستعمرات پرداخت؛ یعنی فراتر از یک تعامل بود. و این در حقیقت سبب یک نوع بدبینی متفکران معارض و انقلابی مسلمان نسبت به او شد؛ ولی نگاه برخی از مسلمانان هند ادامه همین تفکر بود؛ از جمله ابوالکلام آزاد، که معتقد بود راهی که سید احمدخان درست بود، وگرنه ما از یک محرومیت مضاعف برخوردار میشدیم؛ یعنی هندوها و سیکها که با انگلستان تعامل دارند بتوانند از امتیازات اجتماعی بیشتری برخوردار باشند و ما باید محرومیت داشته باشیم. در هرصورت سر سید احمدخان یک چنین نقشی را در هند ایفا کرد؛ نقشی که به تعامل و همکاری با انگلستان منجر شد و حتی تعریف و تمجید از انگلستان با آن وجوه استعماری انگلستان را بسیار ضعیف بود به نوعی در واقع لطف و عنایت می دانست که و این یک فرصت میدانست.
سید احمد خان چگونه با استعمارگری انگلستان کنار میآمد؟
هند از 400-500 سال قبلش به دست مسلمانان درآمده بود؛ یعنی در واقع مسلمانان به یک معنا قوم خارجی بودند و بهتدریج هندیها مسلمان شدند؛ یعنی هندیها سابقه داشتند برای اینکه دیگری بر آنها حکومت کند؛ مدتی مغولها بودند که حکومت تیموریان را تشکیل دادند. از این نظر برای هند مهم این بود که چه حاکمیتی میتواند تا حدی به آنها رفاه بدهد؛ بهخصوص که تمدن جدید داشت میآمد و غلبه میکرد و همه صحنهها و عرصهها را در مینوردید. سؤال این بود که حالا با این استعمار انگلستان که آمده است اینجا [چه برخوردی بکنیم]. میدانید که، چندهزار کیلومتر خط آهن کشید بود؛ البته برای مقاصد خودش. کادر جدیدی طی 150 سال تا قبل از حضورش، از هندیها پرورش داده بود؛ از دانشگاه خارجی رفته بودند. روزنامه آمده بود، جراید آمده بود، بهداشت آمده بود، به تبع آن خیلی چیزهای دیگر؛ با اینها استعمار هم آمده بود که نهرو در کتاب «نگاهی به تاریخ جهان» مشروح تسلط انگلستان بر هند را شرح میدهد؛ یعنی هند، هم از محرومیت و فقر شدیدی رنج میبرد -که از قدیم داشت و مضاعف شده بود- و هم این امکانات و فرصتها در هند ایجاد شده بود که قبل از نبود؛ لذا علیرغم همه اینها میگفتند ما باید با تعامل با انگلستان از این مزایا و امتیازات استفاده کنیم. یا میترسیدند که این هندوها –که البته ترسشان هم درست بود- حاکمیت را درست بگیرند؛ که چند صد سال حاکمیت بیشتر شبه قاره از آنِ حکومتهای مسلمان بود. سال 1273 قمری یعنی 5 سال بعد از شهادت امیرکبیر، شورشی شد به نام شورش سپاهیان، که مسلمانان ضدانگلیسی شورش کردند؛ که اگر امیرکبیر بود قطع مسلم انگلستان برای همیشه از هند میرفت. چون مسلمانها در رأس این شورش عظیم ضد انگلیسی بودند، انگلستان بعد از مدتی بهسختی توانست آن را شکست بدهد. فهمید که اشتباه کرده و باید حاکمیت مسلمانان را دگرگون کند و حکومت را به دست هندوها و سیکها بسپارد که وفادار به او هستند. از آن به بعد مسلمانان از رأس هرم هند به تدریج به قوم فروتن اجتماعی تبدیل شدند و هندوها و سیکها -بهخصوص سیکها و زردتشتیها که از قدیم وفادار به استعمار انگلستان بودند- که عناد خاصی با مسلمانان داشتند، مناصب عالی اجتماعی را زیرنظر انگلیسیها اداره کردند؛ درحالی که مسلمانان تا دیروز مناصب حکومت را داشتند، زنان و دختران مسلمان میرفتند در خانه رختشویی میکردند؛ یعنی اینقدر به وضع بدی کشید. سید احمدخان در یک همچنین شرایطی آمد این حرف را زد که اگر ما همچنان تحریم کنیم مسائل آموزشی انگلیسی را [عقب خواهیم ماند].
عرض کردم این اختلافنظر بین مسلمانان بود. دیوبندیها که روحیه سلفی داشتند، خیلی تند بودند؛ به موضوع مسلحانه علیه انگلستان معتقد بودند و همه مظاهر انگلیسی را تحریم کرده بودند حتی آن موقع که از طریق دریا حج میرفتند، چون کشتیهای انگلیسی بود گفتند حج نیازی نیست و اگر کشتی انگلیسی است این حج حرام است و تا چند سال نرفتند حج. لذا [سیداحمد خان] دید آمد یک خطی مقابل اینها ایجاد کرد و کلی فراتر از آن رفتند که اعتماد انگلیسیها را به دست بیاورد. [آمد تا] آن نگاهی که در گذشته داشتند و مسلمانها از همه مؤسسات آموزشی انگلیسی که آنجا تجهیز کرده بودند پرهیز داشتند، اینها را تعدیل کند. آمد این راه حل را ایجاد کرد؛ که دانشگاه علیگری با اهدافی که [داشت تأسیس کرد]؛ به خاطر همین بود که به شدت مورد اعتراض و انتقاد شدید سیدجمال قرار گرفت.
آیا استعمار میتواند برای مردم منافع داشته باشد؟ اگر منافع دارد پس چرا ما آن را رد کنیم؟
نه، ببینید، اینهایی که این حرفها را میزنند و این نقص را دارند، به استراتژی درازمدت استکبار جهانی توجه نمیکنند. سیدجمال 150 سال پیش میگوید انگلستان 180 سال –یعنی بیش از سیصد سال پیش- وقتی آمدند اینجا یک منشور دادند که اگر نیازی بود تا شما از کادر بومی هند استفاده کنید، از سیکها و بعد از هندوها استفاده کنید و به هیچوجه از مسلمانها استفاده نکنید. و اگر نیازی بود در مناصب و مشاغل بسیار پایین به مسلمانها پست بدهید. اینها متوجه شده بودند اگر این جامعه، جامعه اسلامی باشد و اکثریت مسلمان باشند، مسلمانان به دلیل تعالیم قرآنی به قوم بیگانه و بهخصوص کافر تمکین نمیکنند. این را متوجه شده بودند. شما نگاه کنید الان ترکیه خود را درگیر این مسأله کرده، اما 50 سال است اتحادیه اروپا راهش نمیدهد در اتحادیه اروپا.
میدانید که آتاتورک دین رسمی اسلام را از قانون اساسی برداشته است. الان هم هیچ تغییر ندادند. همین دولت جدید نتوانست از عهده بیحجابی بر بیاید و این همه ارتباطی که با اسرائیل دارند. اما [غربیها] میدانند اگر ترکیه با 80 میلیون جمعیت به اتحادیه اروپا ملحق بشود، ترکیب جمعیت اتحادیه اروپا به هم میخورد و ممکن است مسلمانان باید مجلس اتحادیه اروپا وارد شوند. تازه همه اینها در حد امکان و احتمال است. تازه اینها قوانین آتاتورک را به هم نزدند؛ یعنی همینجور به آتاتورک ارادت دارند. چیزی عوض نشده است فقط یک اصلاحات روبنایی بوده، اما هنوز حاضر نیستند.
از آن لایههای پنهانی میترسند. تجربه نشان داد؛ بعد از 70 سال تجربه ستیز آتاتورک باز حزب اسلامی پیروز شد. میدانید که، این تعلق مسلمانان به اسلام، نمیگذارد که اینها کرنش کنند. لذا [غربیها] همیشه سعی میکنند
[ترکیه را] در سطح پایینتری نگه دارند. تازه ترکیهای نود سال... حالا منهای ماقبلاین، که چه جریانهایی بوده یا طرفدار که بوده. همین ترکیه بدبخت را متهم میکنند که شما در کشتار ارامنه شرکت کردید؛ در حالی که این بیچارهها نبودند. عثمانی بوده است. مثل اینکه علیه ما مدعی شوند که شما زمان نادرشاه رفتید هند قتل عام کردید! به جمهوری اسلامی چه ربطی دارد؟ اینها بهانه است که نگذارند در واقع یک دولت اسلامی نیرومندی [شکل بگیرد]. میدانند که اگر آزادی عمل بدهند، مسلمانان پا میگیرند. لذا به دلایل و بهانههای گوناگون ترکیه را به یک نحو، جمهوری اسلامی را به نحوی دیگر، و دولتهای بیچاره مثل یمن که الان جنبشهای اسلامی در آن شکل میگیرد به نحوی دارد سرکوب میشود. به نظر من تهِ قضیه این است، منتها به صورت مختلف و بهانههای مختلف. میبینیم که ترکیه دربهای خودش را باز کرده، با اسرائیل ارتباط دارد، خودش را وارد یک درگیری کرد، و تمام آرامش و امنیت خودش را [به هم زد] و چقدر خسارت دید؛ اما هنوز آنها نسبت به ترکیه اعتماد لازم را ندارند. آمریکا در ترکیه کودتا میکند؛ یعنی حتی ترکیه که یک کمی داشت به روسیه نزدیک شد، با یک کودتا میخواست این را واژگون کند.
چرا ترکیه اصرار دارد به اتحادیه اروپا بپیوندد؟ آیا صرفا به دنبال منافع اقتصادی است؟
نه، وقتی عضو اتحادیه اروپا بشود، از تسهیلات و امتیازاتی برخوردار میشود؛ پولش واحد پول اروپا میشود و به نفع کشورهایی هستند که از یک درجه تمدنی و صنعتی پایینتری برخوردار است و اینها ذینفع میشوند.
یعنی ترکیه به اعتبار عضو اتحادیه اروپاشدن، چند پله رشد میکند.
بله. از نظر اقتصادی رشد میکند. میتواند در تکنولوژی پیشرفت داشته باشد. هیچ محدودیتی در خروج و ورود ندارد. بعد هم دستمزد و هزینه کالاهایی که در ترکیه تولید میشود بسیار کمتر از اروپا است؛ لذا ترکیه بهتر میتواند کالایش را صادر کند و از مزایا و تکنولوژی اروپا استفاده کند. منتها اروپاییها بهانههای گوناگونی در مقابلش قرار میدهند که شما با کردها اینطوری برخورد میکنید، مسأله حجاب و... قضیه ارامنه را مطرح میکنند؛ که شما باید آن قضیه را محکوم کنید.
یعنی این اختلاف یک عقبه مبنایی دارد.
بله، این اختلاف مبنایی است. این هم برای حالا نیست. کتاب نخستین رویارویی اندیشهگران ایرانی را اگر نگاه کنید. اول 500-600 سال پیش که پرتغالیها میخواستند بیایند اینجا، کلیسای کاتولیک (پاپ) اعلامیهای صادر میکند که اگر رفتید به جهان اسلام، این پیروان محمد را اسیر کنید، بکشید، به زنجیر بکشید، به برده بگیرید و... . از آن موقع به اینها دستور داده که با مسلمانها چطور برخورد بکنند. یک استراتژی دارند؛ کلیسا از یک طرف و از طرف دیگر استعمار، این دو در این که قوم مسلمان را به بردگی و ذلت بکشانند اتفاق نظر دارند. لذا اسلام در چند صد سال، از شرق و غرب، تهدید بزرگی برای مسیحیان بود؛ از شرق، آندلس و از غرب هم عثمانی. میدانند که اگر مسلمانان قدرت بگیرند، خطر بزرگی هستند. میدانید که، اینجا، کانون انرژی جهان است و موقعیت خیلی خاصی از نظر ژئوپلوتیک دارد. نمیخواهند یک کشور قدرتمندی بر سر کار بیاید؛ که میدانند برای اینها تهدید بزرگی خواهد بود. منتها ایران در بین همه کشورها متفاوت است؛ یک، به دلیل وضعیت ژئوپلوتیکی که دارد؛ دو، به دلیل اکثریت شیعی و یکدستی مذهبی که دارد؛ بعد هم در جهان اسلام این ایران و مصر هستند که کانون تمدنسازی در جهان اسلام بودند. خوب متوجه شدند که این دو کشور این امکان را دارند و میتوانند رهبری جهان اسلام را در دست بگیرند؛ لذا در مسائلی که میبینید، دارند به عناوین مختلف بهشدت محدود میکنند؛ نه تنها در جمهوری اسلامی، که قبل از جمهوری اسلامی هم اگر شما نگاه کنید میبینید. دیگر از شاه کسی وابستهتر به آمریکا بود؟ اما همان موقع هم به شاه اجازه ندادند که ذوب آهن بیاورد. ذوب آهن در واقع نماد توسعه و پیشرفت بود. شاه رفت ذوب آهن را از شوروی گرفت. شوروی که هیچ ارتباط سیاسی با آن نداشت؛ اما آمریکاییها حاضر نشدند به شاه بدهند. چرا ندادند؟ شاه که خطری برایشان نداشت. میخواستند این کشور در حد توسعه نیافتگی باقی بماند. با توجه به اینکه روی معدن گاز بودیم، شوروی [به جای اینکه کارخانه بهروز به ما بدهد] رفت کارخانه زغال سنگی را از بلاروس باز کرد آورد داد به ایران؛ یعنی پروژه عقب ماندهای را به ما داد. تازه همان هم اروپاییها و آمریکاییها حاضر نشدند به ما بدهند.
انرژی هستهای هم از همین مقوله است.
بله. یا رضاشاه که در اواخر حکومتش ذوب آهن آورد. در کرج آمد کارهای مقدماتیاش را انجام بدهد متوقف شد؛ خورد به جنگ جهانی دوم که آلمانها آمدند. وقتی انگلستان و روسیه حمله کردند، فرض کنیم که ما غافلگیر هم شدیم، علی القاعده چه اتفاقی باید بیفتد؟ باید منابع و تأسیسات نظامی را بزنند؟ آمدند ذوب آهن را بمباران در کرج کردند و از بین بردند. آنجا که منطقه نظامی نبود. دیگر تا 25 سال بعد که شاه آمد، هر چه هم اصرار کرد حاضر نشدند و رفت از شوروی گرفت. تلویزیون مصاحبهای از وزیر کشاورزی (یا یکی از شخصیتهای بزرگ) منتشر کرد. قضیه برای زمانی است که شاه سال 55-56 در اوج قدرت بود. گفته بود که به اعلیحضرت ما اطلاع دادند که اگر این تخم توتون ویرجینای را در گیلان و مازندران بکارند، چون همان موقعیت اقلیمی آمریکا را دارد، محصول می دهد و ما میتوانیم انواع و اقسام سیگارتهای بسیار خوب و مرغوبی تولید و به بازار جهانی صادر کنیم.
حالا شما ببینید که این محصول نظامی نیست. به شاه گفتند که وقتی با مقامات عالی دیدار میکنی، بگوی که هزار تن (یا هزار کیلو) بذر توتون ویرجینا به ما بدهند. شاه صحبت کرد ولی گفتند که نه نمیشود. حتی یک کیلو هم حاضر نشدند به شاه بدهند؛ چون انحصار آن شکسته نشود. یعنی با اینکه شاه یک رژیم کاملا وابسته بودند، نمیخواستند که در یک حوزه [پیشرفت کند]. ایران باید در حوزههایی ورود کند که مورد نیاز کارخانجات اروپا و امریکا باشد یا باید تسلیحاتی سنگین خرید کنند. تازه پاکستانیها و ترکها تعمیرات هواپیما را انجام میدادند؛ یعنی اصلا ما حتی در تعمیر هواپیما هیچ نقشی نداشتیم؛ لذا وقتی جنگ شروع شد خیلی از هواپیماها ماند روی زمین؛ چون هیچ کدام از همافران ما برای این کار آموزش ندیده بودند. اینها فقط باید سوار میشدند و استفاده میکردند و هدایتش هم با مقامات آمریکایی بود. این مثلا ارتشی بود که ما داشتیم. چطور این ارتش میخواست با یک کشور بجنگد. یعنی صد در صد متکی به یک نیروی خارجی و حمایت خارجی باید میبود؛ چه از نظر سیاسی و چه از نظر تکنولوژی. همین کاری که الان با عربستان میکنند با ما انجام میدادند. عرض می کردم که، حتی این ذوب آهنی هم که دوران رضاشاه بود، زدند داغان کردند و دیگر تا 25 سال، مابهازاء پیدا نکرد. متأسفانه با کمال تأسف این ژورنالیستها و روزنامهنگاران و دانشجویان ما نمیدانند این مسائل را؛ فکر میکنند که اگر مثلا ما در برجام فلان کنیم اگر فلان موضع انقلابی را نگیریم، آمریکا دربهای خودش را باز میکند. این را باید از ذهن دور کرد. نمونهاش هم برجام بود. به تاریخ مراجعه کنیم، به دور و بر خودمان نگاه کنیم، به ترکیه نگاه کنیم؛ سؤال من این است که چرا کشورهای اسلامی هیچ کدام دارای انرژی اتمی نشدند؟ و حاضر نشدند به آنها بدهند؟ اخیرا که تازه ایران برداشت حاضر شدند برای... آن هم در حد حرف باقی ماند ده میلیون دلار از دریافت کردند و هنوز هم برایش نساختند. چرا به ترکیه ندادند؟ چرا به مالزی ندادند؟ در حالی که کره آن طرف دنیا خودش چندین سال است از آن استفاده میکند. اینها جای سؤال است.
پاکستان چطور به آن رسید؟
از طریق چین دریافت کرد. به دلیل تعارضی که چین و پاکستان با هند دارند، از طریق چین به پاکستان رسید.
پس اروپا و غرب چیزی ندادند.
ابدا. این در حوزه نظامیگری است، تازه زیر نظر خود آمریکاست. متأسفانه این نسل جدید بهخصوص برخی از مدرسان، برخی از روزنامهها و... امیدوارم که نااگاهانه باشد. بیخبری از گذشته تاریخی و تأملات تاریخی سبب میشود که اینها به این خوشبینیها دچار شوند و فکر کنند که این محدودیتها و محصوریتها محصول مواضع انقلاب هست و سمتوسوی ضد استکباری [نظام] است؛ این نیست. اما چون الان جمهوری اسلامی پیشگام و رهرو راه شده، این را دارند به عنوان طلایهدار میکوبند تا الگوی سراسر جهان اسلام شود. این که آقا بر «اقتصاد مقاومتی» تأکید دارند که نباید اعتماد داشت، تنها یک شعار نیست، بلکه ایشان بر اساس یک تجربه تاریخی در جهان اسلام سخن میگوید. محصول تجربه 200-300 ساله تاریخی است که ایشان دارند بیان میکنند. به نظر من درست هم بیان میکنند. انشاءالله اگر به سمت و سویی برویم و باید این دانشهای جدید را بومی کنیم و در کشور نهادینه شود؛ چنانکه چین این کار را کرد؛ وقتی در چین انقلاب شد، مورد تحریم واقع شد. درهای خودش را بست. البته با یک تفاوت نسبت به ما؛ که خوب شوروی آنجا تکنولوژی خودش را دارد. در مورد صنایع، علم را گرفت و این را بومی کرد. به خاطر همین بود که وقتی درهای خودش را به روی آمریکا باز کرد، توانست استفاده کند؛ یعنی با یک زمینه علمی وارد شد و استفاده کرد. کشور خودکفایی بود و لو عقبمانده و جهان سومی بود، اما کشوری بود که پایه و مبانی علمیاش را تقویت کرد. این است که به نظرم اشتباه میکنند کسانی که خوشباورانه به این قضیه نگاه میکنند. پس تجربه را باید از سایر کشورها دید.
سطح نزاع را بعضیها تقلیل میدهند فقط به دانش هستهای؛ اینها اشتباهشان مبنایی است، تعارض غرب با ما ریشهای و بنیادی است و موضوع هستهای بهانه است.
بله، شما مطالعه کنید؛ درباره اینکه مسلمانها همیشه باید قوم فرودست باشند، یک منشور چند صدسالهای هست که از یک طرف کلیسا آن را تبلیغ میکرد و از طرف دیگر، استکبار و سازمانهای وابسته به فراماسونری و امثال آن؛ که این باعث شده است جهان اسلام همیشه زیردست و ذلت مسیحیت باشد، که در صد سال اخیر هم یهودیت به این داستان اضافه شده است؛ که سیادت اینها بر مسلمانان همواره باید استوار باشد. نقش بخش عمدهای از روشنفکران، تلقین این داستان است؛ تلقین این داستان که ما نمیتوانیم؛ حالا به صور گوناگون. تقیزاده میگفت از فرق سر تا نوک پا باید فرنگی شویم. در دوران متأخر میگویند باید ارتباط و تعامل [داشته باشیم و] از واژههای جهانیسازی استفاده میکنند؛ ولی چیزی غیر از آن نیست که ما باید طفیلی غرب باشیم؛ یعنی بازگشت به این و یا در واقع نوعی بههدردادن تمام ثمرات انقلاب و همین نطفههای خودکفایی را از دست بدهیم و باز باید برگردیم به روز اول؛ روز از نو روزی از نو. به نظر من تهِ قضیه این است که رهبر معظم انقلاب درست متوجه شدند که ایشان در این قضیه ایستاده است؛ چون میدانند تهِ قضیه چیست و حرف آنها چیست؟ این یک مقداری هوشیاری تاریخی میخواهد که اینها متوجه شوند.
گفتگو از: محمد مهدی زارع
ویرایش: سید مجتبی رفیعی