اگر با عینک غربی به وطن نگاه کنید، ضد وطن میشوید
اشاره:
خبرگزاری رسا برای بازشناسی تعامل جریان های تاریخ نویس معاصر با دین، سلسله گفت و گوهای تفصیلی «نگاهی به پنج جریان تاریخ نگار در ایران معاصر» را با استاد قاسم تبریزی انجام داده است.
استاد قاسم تبریزی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران و مسئول کتابخانه تخصصی انقلاب اسلامی کتابخانه مجلس شورای اسلامی در سلسله گفتگوهایی با خبرنگار خبرگزاری رسا به جریان شناسی تاریخ نگاری در ایران معاصر پرداخته و 5 جریان غالب تاریخ نگار در ایران را معرفی و تحلیل کرده است. این 5 جریان تاریخی عبارتند از: تاریخنگاری کمونیستی در ایران، تاریخنگاری ناسیونالیستی در ایران، تاریخنگاری غربگرا در ایران، تاریخنگاری شرقشناسی در ایران و تاریخنگاری اسلامی در ایران.
پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در ادامه مصاحبه با خبرگزاری رسا، خاستگاه اندیشه ملی گرایی ایرانی را نظریه های غربی مبتنی بر دوره تجدید حیات در اروپا دانسته و رنسانس را آغاز شکلگیریِ مبانی و اندیشه ضد دینی ارزیابی می کند. ایشان با ذکر مصادیق تاریخی، معتقد است ترجمه این اندیشه های غربی باعث شد تاریخ نویسان معاصر ملی گرا در ایران نگاهی دینی و حتی ضد وطنی داشته باشند.
ناسیونالیسم در تاریخ، فرهنگ و سیاست
جریان ناسیونالیسم، که از دوران فتحعلیشاه در ایران مطرح شد، ابعاد سیاسی، فرهنگی و اجتماعی داشت. مسئله وطنپرستی دوگونه است؛ یک وقت فرد میگوید نسبت به وطن خود در برابر استعمار تعصب دارم، این قابل ستایش است، هر چند ایدهآل نیست؛ اما وطنپرستی که ما در این دوره یعنی اندکی قبل از مشروطه تا سقوط نظام شاهنشاهی داشتیم چیزی بین ناسیونالیسم، غربگرایی و یک ایدئولوژی دیگر بوده است؛ لذا آنچه که از آن بیرون میآمد منافع وطن نبود، ضدیت با اسلام و دین بود. شاهدش آثارشان است.
محمد حجازی مطیعالدوله
یکی از شخصیتهایی که در این دوره داریم، محمد حجازی مطیع الدوله است. او علاوه بر اینکه فراماسون است، قبل از رضاخان و در دوره رضاخان روزنامه داشت. داستاننویس قوی بود و حدود چهل داستان از او منتشر شده است. این اواخر سناتور نیز بوده است. روزنامهای که او منتشر میکرد، مروج سیاست رضاشاه بود؛ یعنی هم مروج غربگرایی بود و هم باستانگرایی. کتابی دارد به نام «زیبا». این کتاب در دو قطع منتشر شد؛ یک قطع وزیری که بیش از 700 صفحه است، یکی هم قطع جیبی در حدود 120 صفحه. در این کتاب وقتی تاریخ قبل از مشروطه تا کودتای رضاخان را میگوید، تصویر زشتی از جامعه ما ارائه میدهد. این نگاه در تمامی آثار این طیف وجود دارد؛ چون اول اینکه ایران را از نگاه سیاحان، غربیها و اروپاییها قضاوت میکردند، دوم، میزان سنجش و ارزیابی ایران با معیار غرب بود، و سوم، ایران باستان را با ترسیمی که غرب کرده بود، مطرح میکردند.
اگر با عینک غربی به وطن نگاه کنید، ضد وطن میشوید
درباره ایران باستان شما آثار غربیها را ببینید؛ نگاه به وطن با عینک غربی، در حقیقت حاصلش ضد وطن شدن است. شما وقتی مجموعه آثار محمد حجازی را میخوانید، میبینید رمانها و داستانهایش تقلید از فرهنگ و رمانهای فرانسوی است. در سیاست، همان سیاست انگلیس است؛ چون عضو تشکیلات فراماسونری است. روزنامه ایران را نیز در آن جهت منتشر میکرد. آیا او میتواند یک وطنپرست باشد؟! یک ناسیونالیست، ایدئولوژیاش اول با اسلام و دین، و دوم با فرهنگ و سنت ما معارض است؛ چون از غرب وارد شده است. عمده مدعیان ناسیونالیسم اینگونه بودهاند.
نتیجه اسلامشناسی با عینک غرب، جدایی از دین است
از دیدگاه غربیها، پطروشوفسکی، ژنرال سرپرسی سایکس و میس لَمتون اسلامشناس هستند. آنها میسلمتون را که عضو عالیرتبه جماهیر شوروی سوسیالیستی بود، یک اندیشمند بزرگ و اسلامشناس برجسته میدانند که آثارش در دانشگاه کمبریج تدریس میشود. این در حالی است برای شناخت اسلام باید ورود اجتهادانه به قرآن، سیره و سنت اهل بیت داشت. با روشی که در غرب، اسلام را معرفی میکنند اگر یک فرد بخواهد اسلام را یاد بگیرد، هر چه بیشتر بیاموزد، از اسلام فاصله بیشتری میگیرد. کسی که برای شناخت اسلام آثار آنها را بخواند، اسلام با گفتمان آنها را آموخته است، نه اسلام حقیقی. مسئله ناسیونالیسم در مملکت ما این است.
آقای (شهید) مطهری در کتاب معاد، همچنین در پاورقی کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم نقل میکند که مهندس بازرگان میگوید انسان با پای علم به همانجا میرسد که پیامبران با وحی رسیدند. علوم تجربی ثابت کرده است که میتواند انسان را به سعادت برساند. آقای مطهری میگوید نه تنها این تفکر، انسان را به خدا، دین و توحید نمیرساند، بلکه هر چه جلوتر برود فاصلهاش از دین بیشتر میشود؛ هر چند بازرگان متدین بود و نماز هم میخواند؛ لذا میبینید نتیجه این تفکر این میشود که بچههای سازمان میگویند ما به کتاب ایشان استناد میکنیم. گاهی فرد ناخودآگاه در مسیر آنها قرار میگیرد؛ البته اینکه او فراماسونر هست خودآگاه است.
رنسانس؛ آغاز شکلگیریِ مبانی و اندیشه ضد دینی
قرن پانزده، عصر رنسانس در غرب آغاز میشود. بعد از رنسانس، مکاتب و ایدئولوژیهایی در غرب پیدا شد. رنسانس در ابتدا علیه مسیحیت و کلیسا و کشیش است، اما روند علیه دین میشود. روشنفکران، متفکرین و اندیشمندان غرب به دلیل تفتیش عقاید و عملکرد کلیسا به این نتیجه میرسند که ما باید جدای از دین به دنبال سعادت بشر باشیم. این نگاهِ خوشبینانه است؛ اما دیدند مشکل، وحی و دین است؛ چون این دین و وحی با عقل مخالف است؛ بنابراین گفتند ما باید با علم (که دانش و آگاهی و شناخت است) و عقل (که ارزیابی زندگی بر اساس آن علم و دانش است) بتوانیم آینده را ترسیم کنیم و آن دانش انتزاعشده را به مرحله اجرا در بیاوریم. بهخاطر همین با پای علم و پای عقل بشری، به دنبال سعادت انسان افتادند. در این مرحله، اصالت علم و اصالت عقل را جایگزین اصالت دین کردند و قائل به تعارض «علم و عقل» با دین شدند؛ لذا مکاتبی تأسیس کردند و از مکاتب برای پیشبرد اهدافشان بهره بردند. یکی از آنها اومانیسم بود که انسانمحوری و اصالت انسان را به جای خدامحوری و اصالت خدا گذاشتند و آزادی، برابری و برادری را مطرح کردند. البته مکاتب و ایدئولوژیهای دیگر مثل لیبرالیسم و کاپیتالیسم نیز قائل به انسانمحوری هستند؛ اما یکی به سمت اقتصاد میرود و دیگری به سمت اخلاق. شما در اومانیسم رگههایی از لیبرالیسم و در لیبرالیسم رگههایی از کاپیتالیسم را میبینید.
هر مؤسس مکتب از دیگری وام گرفته است؛ مثلاً در مارکسیسم، اصالت را به کارگر داده است، حاکمیت کارگر، مخالفت با سرمایهداری و لیبرالیسم است.
باید تولد و زادگاه مکاتب را با توجه به اوضاع آن دوران شناخت؛ یعنی چرا کارل مارکس به اینجا میرسد که هم دین و وحی را نفی میکند، هم سرمایهداری و هم لیبرالیسم را. و یک مکتب جدید را ثبت میکند. چون به اعتقاد او آن مکاتب به بن بست رسیده است.
یا آمریکاییها پراگماتیسم را تأسیس میکنند که قائل به اصالت عمل هستند؛ یعنی برای عمل، اصالت قائل هستند. حالا هر کسی با هر دین و آیینی و مکتبی که میخواهد باشد؛ در حالی که اسلام قائل به اصالت عمل نیست، بلکه عمل باید خالص و در جهت اصلاح جامعه باشد. به هر حال در تعلیم و تربیت، پراگماتیسم را مطرح میکنند و در برابر دینداری، سکولاریسم را مطرح میکنند؛ سکولاریسمِ ضد دین، سکولاریسم غیر دینی. سکولاریسم ضد دین به مارکسیسم نزدیک میشود. عدهای میگویند که دین یک امر خصوصی است و فرد باید در خانه دین داشته باشد؛ اما همه مکاتب در این مشترک هستند که دین هیچ جایگاهی در جامعه نمیتواند داشته باشد. این مکاتبِ ترجمهای، وارد ایران میشود. به قول دکتر شریعتی بعضی از روشنفکران فکر میکنند پشت این کوه ایران، یک اروپا و یک کارلمارکس پیغمبری است که آمده و هر چه او گفته است درست است.
در غرب ایدئولوژیها و مکاتب بیشماری وجود دارد. آثار اینها به صورت ترجمه به ایران میآید. هم غربیها و هم روشنفکران در آثارشان ایرانیها را تحقیر کردند و گفتند آنها نمیفهمند و نمیدانند و عقبافتاده هستند؛ تا جایی که آن یکی فتوا میدهد که ما باید دویست سال اختیارمان را به اروپاییان بدهیم تا آنها ما را آدم کنند یا دیگری میگوید اگر ما بخواهیم جسماً و روحاً، ظاهراً و باطناً مترقی بشویم باید از موی سر تا ناخن پا غربی بشویم.
به هر حال آثار اینها به صورت ترجمه وارد ایران میشود. به غیر از جواسیس، همه، چهبسا آرمانگرا باشند. یک مارکسیست چهبسا برای خیانت به ایران نمیآید؛ او میخواهد با خان، سرمایهداری و امپریالیسم مبارزه کند. میگوید آمریکا و انگلیس، امپریالیسم است (درست هم هست)، خان هم خیانت و ظلم میکند، حکومت هم که اینگونه است، روشنفکران هم وابسته به امپریالیسم هستند؛ بنابراین مدافع حکومت کارگری و حکومت دهقانی میشود. چریکهای فدایی خلق نگاهشان این بود که ما باید نهضتمان کارگری یا دهقانی باشد. این متوجه نیست در چه جامعهای زندگی میکند. فکر میکند مارکسیسم را که به اینجا آورد، ایران مدینه فاضله میشود. آن یکی افتخار میکند لیبرالیسم است؛ بدون اینکه بفهمد لیبرالیسم چیست. فکر میکند اگر لیبرالیسم را بیاوریم، مشکلات حل خواهد شد. لیبرالیسم دو نوع دارد؛ اقتصادی صرف و اخلاقی. لیبرالها بیمهابا یک عنوان اخلاقی هم کنار بخشی از جریان لیبرالیسم گذاشتند. همین میآید ترجمه میشود.
شهید مطهری سخنرانی بسیار جالبی درباره لیبرالیسم دارد. ایشان برای تبیین کلمه لیبرالیسم، آن را از دائرة المعارف آلمان ترجمه میکند. بعد میگوید این مزیت را دارد که میتواند این کار را بکند، اما در مقابل، این معضلات را برای ما به وجود میآورد.
روشنفکران ناسیونالیست بار تقلید و تحمیل غرب را به دوش کشیدند!
در واقع ما انتخابکننده ایدئولوژیها و مکاتب نبودیم، بلکه یا به ما تحمیل شد یا تقلید کردیم. روشنفکران و جریانات در هر دو یکسان عمل کردند؛ یا تقلید کردند یا به آنها تحمیل شد. تحمیل مانند تجددگرایی رضاخان؛ انگلیس، جریان فراماسونری را به آنها دیکته کرد؛ که قانون اساسیتان این باشد و اینگونه عمل کنید. رضاخان مأمور بود. حالا ولی الله نصر، تقیزاده، محمدعلی فروغی و یا هر کس دیگر میخواهد باشد.
از یک طرف، افراد مذهبی، مکاتب غربی یا غرب را استعمار، متجاوز، اجنبی و دشمن میشناختند، و از طرفی کسانی که مدعی ناسیونالیسم بودند، این مکاتب را مدافع ما میدانستند؛ یعنی برای فرد مذموم نبود که وابسته به سیاست انگلیس است و به آن افتخار میکرد؛ همانطور که جبهه ملی و حزب ایران افتخار میکردند که طرفدار آمریکا هستند؛ حتی بیان هم میکردند. حالا از روی فهم یا نافهمی تعارض بنیادین بین ناسیونالیست با لیبرالیسم و دموکراسی را نمیدیدند؛ البته این مشکل در جهان عرب و کشورهای عربی گستردهتر بود که هنوز هم درگیر آن هستند.
همانطور که قبلا گفتم آقای دکتر سنجابی میگوید ما در حزب ایران، ناسیونالیسم بودیم، لیبرالیسم بودیم، دموکراسی را نیز قبول داشتیم یا شاپور بختیار، دبیرکل حزب ایران میگفت ما سوسیال دموکرات (یا تعبیری تندتر از این) و ناسیونالسم هستیم.
اینها در درون با هم تعارض دارند و فرد چهبسا متوجه این تعارض نباشد. ما روی مصادیقش صحبت میکنیم و ما اساس را بر خوشبینی میگذاریم. البته تبرئه آنها نیست.
گفتگو از: محمد مهدی زارع