۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۲
کد خبر: ۶۵۲۴۷۳
انتشارات شهید کاظمی؛

کتاب «انارستان»؛ رمانی متفاوت از جنگ

کتاب «انارستان»؛ رمانی متفاوت از جنگ
انتشارات شهید کاظمی رمان «انارستان»؛ رمانی متفاوت از جنگ به قلم حسین شیردل نویسنده کتاب «ساره» منتشر شد.

به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، رمان «انارستان»؛ رمانی متفاوت از جنگ که به قلم حسین شیردل نویسنده کتاب «ساره» به رشته تحریر درآمده است به همت انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شد.

داستان این کتاب در روستایی به نام «انارستان» رخ می‌دهد. راوی با شخصیتی عاطفی و غلیظ داستانش را روایت می‌کند. همین نگاه به‌شدت عاطفی و اتفاق‌های ناگواری که در زندگی‌اش رخ می‌دهد، سیر او را به‌نوعی وارد بزنگاه جنگ می‌کند. او جنگ را باز هم عاطفی می‌بیند. او جنگ را با همه حوادث عریان می‌بیند و روایت می‌کند. طعم تنهایی و شیمیایی را می‌چشد و با کوله باری توأمان از اندوه و امید به دیار خویش بازمی‌گردد.

ساختار کتاب

این اثر که در دو فصل و در قالب رمان به رشته تحریر درآمده و بیشتر از اینکه خاطرات رزمنده‌ها را بیان کند، جنگ را عریان به تصویر می‌کشد که این ویژگی باعث شده این کتاب نسبت به آثار منتشر شده دیگر با همین موضوع متمایزتر شود.

چند پرده از کتاب

پرده اول

گفتم: ننا این بود جواب خوش‌خدمتی‌ام؟ سه سال بود که هر چه زور زدیم و دوا و دکتر کردیم فایده‌ای نکرد. یک روزی نذر کردم کنار مسجد «سقانپار» بسازم. دست به کار شدیم. رفتیم درخت بریدیم. الوار ساختیم. تخته‌ها را کول کردیم. یکی‌یکی آوردیم. پی کندیم؛ اره‌شان کردیم با «ابراهیم». همه را رنده کردیم. آن همه میخ کوبیدیم و چکش‌کاری کردیم. دو تا ناخن سالم هم نمانده بود به انگشتمان. روی الوارها را روغن جلا کشیدیم. حتی عرق روی پیشانی‌مان را هم پاک نکردیم که اجرش بیشتر باشد. خودت گفتی دوطبقه باید بسازیم. طبقه بالا مردانه است و باید چهارده ستون داشته باشد، طبقه پائین هم شش ستون. همان‌که خواستی و گفتی را ساختیم، پانزده روز و شب، تمام خودم را، تنم را، زور بازوی خودم و برادرم را وقف کردم. می‌دانستیم این «سقانپار» صاحب دارد. می‌دانستیم حاجت می‌دهد. خودت گفتی «می‌شود!» درست می‌شود. گره‌ها را «او» باز می‌کند. باز کرد اما چه باز کردنی؟ آخرش شد این؟ که خودم دخترکم را با دست‌های خودم ببرم قبرستان، فقط چند متر آن‌طرف‌تر از سقانپار، توی خاک بگذارم؟

مگر خودت نگفتی صنم را همان شب اول ببرم سقانپار، «زیر تخت» که شبا در طبقه پایین، قسمت زنانه اعتکاف کند و بسط بنشیند؟ بردمش. از پله‌ها بالا رفت. در طبقه پائین نشست. طناب کوتاهی که خودت داده بودی را نشانش دادم. سر تکان داد. یکسر طناب را بستم به مچ یک‌پایش، آن سر دیگر را بستم به یکی از شش ستون زیر تخت. سجاده‌اش را هم برایش پهن کردم و بعد خودم آمدم پائین. کمی آن‌طرف‌تر از سقانپار با خرده چوب‌هایی که از کار مانده بود آتش روشن کردم. تا صبح پاس دادم و ستاره شمردم. هی درد و دل کردم با خدا، هی صدا زدم همه را، هی خودم را بستم به تک‌تک ستون‌های آن چهارده ستون. هی زخم تازه و ناخن چکش‌خورده و خون‌مرده‌ام را به رخ کشیدم! آن شب را تا صبح صنم بیدار بود و نماز و قرآن و دعا خواند. بعد از اذان صبح هم با چادرنمازش همان‌جا که نشسته بود روی سجاده‌اش دراز کشید و آرام‌آرام خوابش برد.

نه ننا! این نبود مزد آن وفاداری که مثل مسیح پیغمبر وقتی صلیب می‌کشید من هم الوارالوار روی دوش، بکشم از جنگل تا پای سقانپار و آخرش هم مرا، صنم را، دخترم را میخ کنند به همان صلیب؟

ننا نگاهم کرد و فقط گفت: یا شافی، یا شافی، یا شافی...

پرده دوم

یادت هست؟ آن روز جلوی آینه عطر مشهدی که ننا برایم سوغات آورده بود را از کمد برداشتم و نوک انگشتم را تر کردم. سرانگشتم را مالیدم به بناگوشم. آمدم سمت تو که نشسته بودی به بافتن کلاه زمستانی برای من، همین‌که بوی عطر رسید به مشامت یکهو توی گلویت پیچید به هم. دست گرفتی جلوی دهانت و مثل کبوتر حرم پر کشیدی توی آشپزخانه و ظرف‌شویی...

من ایستاده بودم همان‌جا، پلک بسته بودم. فکر می‌کردم روی بام جهان ایستاده‌ام، انگار نسیم هزار قاصدک خوش‌خبر آورده بود. قاصدک‌هایی که به صورتم برمی‌خوردند و عبور می‌کردند. پلک بسته بودم و فقط صدای تهوعت را می‌شنیدم، صدای تهوعی که آن روز تبدیل شد به زیباترین صدایی که در عمرم شنیده بودم. وقتی از آشپزخانه آمدی بیرون صورتت سرخ و کبود شده بود. هنوز دستت جلوی دهان و بینی بود. با صدای خفه‌ات گفتی:

- بروبرو صورتت و بشور! اون عطرم بنداز بیرون!

دویدم توی آشپزخانه و با مایع ظرف‌شویی تمام صورت و بناگوشم را شستم. وقتی آمدم بیرون یکهو خندیدی، صورتم مثل بشقاب شسته شده برق می‌زد. آن‌قدر که اثر انگشت می‌کشیدی روی صورتم صدای قیج قیج می‌داد... یادت هست صنم؟ یادت هست ویارت را؟

وقتی از کارگاه برگشتم خانه دیدم نشسته‌ای و قاشق می‌زنی توی کاسه استیلی که توی دست داری. فکر کردم انار باشد، یا فرنی، وقتی جلو آمدم تعجب کردم. ننا از توی آشپزخانه درآمد، آمد و نشست کنارت و هی لبخند می‌زد. گفتم:

- این چیه داری می‌خوری؟

دور لب‌هایت هم چسبیده بود، ننا گفت: خاکستر، عروسم میل خاکستر داره!

گفتم: ویارت خاکستره؟ خیلی خندیدم، تو فقط خاکستر خوردی و ننا فقط یا شافی یا شافی گفت.

گفتم: نکنه خاکستر زیر آتیشه؟ سر تکان دادی و با دهان پر از خاکسترت گفتی: اهوووممم...

 گفتم: ربطی که به آتیش کوچیک و آتیش بزرگ‌تر نداره؟!

چشم گرد کردی و به چپ و راست سر تکان دادی.

ننا گفت: با این وضع خدا به خیر کنه، معلوم نیست چه آتیش پاره‌ای بشه این بچه؟

گفتم: پسرم باید از دیوار صاف بره بالا!

چپ‌چپ نگاهم کردی. با آستین، پشت لب‌هایت را پاک کردی. سرخی لب‌هایت که از زیر خاکستر پاک‌شده خودش را نشان داد، زیرلب گفتم:

- حیف که تا اینجاست!

دوباره سر تکان دادی و با دهان پر از خاکسترت با عشوه طولانی‌تری گفتی:

اهوووومممم!

پرده سوم

صمد نشسته بود. به ساعتش نگاه کرد. سید اصغر را صدا زد. نمی‌دانستم صمد با سید اصغر با آن همه شرارتش چه‌کار می‌تواند داشته باشد. چیزی گفت زیر گوشش، سید اصغر سر تکان داد و رفت کمی آن‌طرف‌تر از صمد ایستاد. یکدستش را گذاشت روی گوش و آهسته شروع کرد به اذان گفتن:

- الله‌اکبر، الله‌اکبر...

یاد نماز خودمان افتادم پشت شیخ صالح. بوی نفت در مشامم پیچید. یکی‌یکی بچه‌ها پا شدند و آمدند پشت صمد، بی‌سروصدا صف بستند، قاسم هم از چرت درآمد. صف‌ها پشت‌هم ردیف شدند. گروه به گروه پشت‌هم ایستادند. نشسته‌ام و دارم تماشایشان می‌کنم. همه منتظرند صمد هم بایستد. وقتی صدای کودکانهی سید اصغر می‌رسد به «حی علی خیر العمل» صمد هم ایستاد. با «قد قامت الصلاه» همه ایستاده‌اند. سید اصغر رو برگرداند سمت بچه‌ها. دست‌های صمد می‌رود تا پشت گوش. نماز را شروع می‌کند. سید اصغر دارد مکبری می‌کند. با لحن محزونی که حتی شبیهش را هم نشنیده‌ام، گفت: - - تکبیرة الإحرام، الله‌اکبر...)

دست‌ها مدام می‌رود بالا و میاید پائین. همه اقتدا می‌کنند به صمد. به خودم آیم. چیزی به رکوع نمانده. صدای دوری از قرائت صمد می‌شنوم. می‌روم پشت آخرین صف. صدای سید اصغر را می‌شنوم: «الله‌اکبر، رکوع!» همه خم می‌شوند به رکوع. من هم‌دست می‌برم پیش گوش و الله‌اکبر میگویم و به رکوع می‌رسانم خودم را.

بعضی از آثار نویسنده:

حسین شیردل پیش از این با آثاری چون ساره، سقف سفید، بلبا، بلوغ پشت خاکریز، نادر نادر بود و... قلمش در ذهن‌ها نقش بسته و او را به چهره‌ای نام آشنا در عرصه رمان و ادبیات مقاومت تبدیل کرده است.

مؤسسه انتشارات شهید احمد کاظمی رمان «انارستان»؛ رمانی متفاوت از جنگ به قلم حسین شیردل را در 183 صفحه با شمارگان 1000 نسخه به قیمت 20000 تومان روانه بازار نشر کرده است.

علاقه‌مندان می‌توانند جهت تهیه این کتاب به آدرس قم، خیابان معلم، مجتمع ناشران، طبقه اول، فروشگاه ۱۳۱ مراجعه و یا با شماره تلفن: ۳۷۸۴۰۸۴۴-۰۲۵ تماس حاصل نمایند. /۹۹۸/۶۰۱/ش
میثم صدیقیان
ارسال نظرات