۱۱ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۷:۰۴
کد خبر: ۶۷۳۵۵۷

بررسی و نقد دیدگاه­‌های دکتر سروش در امکان فلسفه اسلامی

بررسی و نقد دیدگاه­‌های دکتر سروش در امکان فلسفه اسلامی
آقای سروش موضع شفافی ندارد، گاهی اسلامی بودن فلسفه را به معنای مقدس بودن آن اخذ میکند و گاهی به معنای اهتمام داشتن به موضوعات اسلام.

به گزارش سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، حجت‌الاسلام والمسلمین یارعلی کرد فیروزجایی عضو هیأت علمی و معاون پژوهشی دانشگاه باقرالعلوم (علیه السلام) هستیم و به بررسی و نقد دیدگاه­‌های دکتر سروش در «امکان فلسفه اسلامی» پرداخت.

قبل از آغاز بحث، چند جمله‌ای از دکتر سروش می‌خوانم: «این فلسفه رایج در حوزه ما فلسفه اسلامی نیست، بلکه همان فلسفه یونان است که صفت اسلامی گرفته و مقدّس شده و به دیگر فلسفه‌ها بی‌اعتنا شده است. اصلا فلسفه، فلسفه است، با ایمان و کفر ربطی ندارد. قید اسلامی چه معنا دارد؟! آنچه امروز در بین مسلمانان به عنوان فلسفه اسلامی رایج شده در واقع یک بخش از فلسفه است.»

آقای ملکیان هم عنوان می‌کنند که تقیّد ایمان و اسلام و دین، تقیّد تعبّدی است و تقیّد فلسفه تقیّد آزادی است و این دو هیچ وقت با هم جمع نمی‌شوند؛ مثل اینکه بگویید: فلسفه اسلامی رادیکال است. دکتر سروش هم در همین فضا سخن می‌گوید. بفرمایید دیدگاه آقای سروش درباره فلسفه اسلامی چیست؟
فلسفه اسلامی به معانی مختلفی قابل فرض است و آنچه مختار ماست و خیلی اهمیت دارد این است که فلسفه اسلامی یعنی فلسفه‌ای که مُلهَم از معارف اسلامی است؛ به این معنا که بسیاری از موضوعاتی که در فلسفه اسلامی مطرح شده جزء موضوعاتی است که در قرآن و حدیث آمده و از اعتقادات و باورهای ماست؛ اصل وجود خدا، توحید، معاد، نبوت و مسائل دیگر. نکته دیگر اینکه در این فلسفه، استدلال‌ها یا روش استدلال‌هایی مطرح شده که آنها هم از قرآن و حدیث سرچشمه گرفته‌اند؛ مثلا برهان صدیقین که یک سبک اثبات وجود خدا و صفات اوست ریشه در معارف قرآنی دارد؛ یعنی اینکه وجود خدا و سایر صفات او بدون تمسک به فعل خدا و خلق او اثبات شود. هم در آیات و روایات و هم در ادعیه ما، مضامینی وجود دارد که خدا بر هر چیز شاهد و گواه است.

مباحثی هم وجود دارد که از قبل در فلسفه یونان مطرح بوده و در معارف اسلامی نیز مطرح شده. مطرح شدن آنچه که از فلسفه یونان بعنوان پیشینه فلسفه اسلامی رسیده، در معارف اسلام موجب شده که این مسائل بیشتر مورد توجه قرار گیرند. مباحثی هم در فلسفه یونان وجود داشته که نظر به اینکه درد و دغدغه مسلمانان و معارف اسلامی نبوده مغفول واقع شده و رفته رفته از گردونه مسائل فلسفه اسلامی خارج شده است؛ پس وقتی می‌گوییم فلسفه اسلامی یعنی فلسفه‌ای که متأثر از آموزه‌ها و مسائل اسلامی است و اسلام از حیث طرح مباحث، استدلال‌ها و دفاع در مقابل شبهات به آن، جهت داده است. وقتی فلسفه ملهم از معارف اسلامی شد به‌طور خودکار، هماهنگ و متلائم با آموزه‌ها و معارف اسلامی می‌گردد و می‌توان با این فلسفه از آموزه‌های اسلامی دفاع کرد و از آنجا که فلسفه موجود، ملهم از آموزه‌های اسلامی است بدیهی است که باید توسط مسلمانان و در بستر فرهنگ اسلامی رشد کرده باشد؛ پس درست است که این فلسفه به دست مسلمانان مطرح شده و رونق یافته اما اسلامی بودن آن، صرفا به این خاطر نیست که فیلسوفانش مسلمانند. درست است که با این فلسفه از باورها و اعتقادات اسلامی دفاع می‌کنیم؛ اما وجه اسلامی بودن آن صرفاً این نیست. درست است که این فلسفه، هماهنگ و ملائم با معارف اسلامی است؛ اما آن چیزی که باعث اسلامی شدن آن شده این است که بخش‌های قابل‌توجهی از این فلسفه، الهام‌یافته از قرآن و حدیث است که به بعضی از این نمونه‌ها اشاره خواهیم کرد؛ تا اینجای بحث، مراد ما از فلسفه اسلامی روشن شد.

آقای سروش موضع شفافی در این زمینه ندارد، گاهی اسلامی بودن فلسفه را به معنای مقدس بودن آن اخذ میکند و گاهی به معنای اهتمام داشتن به موضوعات اسلام. در جایی گمان کرده که کسانی می‌خواهند با اسلامی‌ خواندن این فلسفه، آن را مقدّس و نقدناپذیر معرفی کنند. در سخنرانی ایشان که در «فربه‌تر از ایدئولوژی» آمده است چنین معنایی از اسلامی بودن فلسفه استفاده می‌شود. ایشان می‌گوید که شهید مطهری مدعی است که اقبال، فلسفه اسلامی نخوانده است و فقط فلسفه غرب می‌داند؛ به زعم آقای سروش، استاد شهید، فلسفه اسلامی را فلسفه مقدّسی می‌داند که اقبال از آن خبر ندارد. علاوه بر این تلقّی، دکتر سروش، در جای دیگری فلسفه موجود را فلسفه اسلامی نمی‌داند و در نقد آن می‌گوید: این فلسفه موجود اگر اسلامی بود باید درباره «دعا» حرف می‌زد؛ چون اصل ایمان، دعاست. باید درباره «اختیار انسان» سخن می‌گفت چون اصل وجود انسان، آزادی و اختیار است. بر اساس این سخنان، فلسفه اسلامی در ذهن او آن فلسفه‌ای است که به موضوعات مورد توجه اسلام پرداخته باشد و به گمان ایشان محوری‌ترین موضوعات مدنظر اسلام، اختیار و دعاست و اگر این فلسفه اسلامی می­بود باید به تحلیل آنها میپرداخت و از آنجا که فلسفه اسلامی نه تنها به اینها نپرداخته که اصلا نمی‌تواند دعا را تحلیل کند؛ فلذا این فلسفه، اسلامی نیست! با این بیان مراد ایشان هم به منظور ما از فلسفه اسلامی نزدیک است؛ یعنی در فلسفه اسلامی به موضوعات مدنظر اسلام پرداخته می‌شود.

با توجه به بیان شما، گویی آقای سروش فلسفه را مانند تفسیر و علوم مقدّس دیگری به حساب می‌آورد دلیل دیدگاه ایشان چیست؟

آقای سروش برای تفسیر اسلامی بودن فلسفه در بیان شهید مطهری، منتقل به مقدّس بودن آن می‌شود در حالی که ملاک و معیاری برای مقدّس بودن آن مطرح نکرد. اصلا بسیاری از علمای اهل حدیث، ظاهرگرایان، اخباریان، متکمان، عارفان و دیگران، فلسفه اسلامی را کفر خوانده‌اند. لااقل شما به سراغ علومی نظیر تفسیر و فقه بروید که کسی در اسلامی بودنشان تردید ندارد! حالا اگر کسی این علوم را مقدّس می‌داند چه معنایی در نظر دارد؟! اصلا مقدّس بودن علوم یعنی چه و قبل از آن باید دید تقدس یعنی چه؟ وقتی می‌گوییم علم الهی، مقدّس است چه معنایی مراد است؟ مقدّس بودن به معنای پاک بودن از آلودگی‌ها، کاستی‌ها و کژی‌هاست. آن چه که که هیچگونه کمبودی ندارد: نه کمبود هستی شناختی دارد و نه کمبود ارزششناختی و نه کمبود زیباشناختی فقط ذات خدا است از اینرو فقط خدا است که مقدس به معنای تام کلمه است. علم خدا، مقدّس است؛ چون خود خدا که واجب‌الوجود بالذات و مِن جمیع الجهات است مقدّس است و هیچ کمی و کاستی ندارد؛ در مرتبه بعد، برخی از مخلوقات خدا گرچه به حکم مخلوق بودن ممکن الوجودند و کمال وجودی خدا را ندارند اما نظر به مبرا بودن از گناه و سوء اختیار و بهره­مندی از مقام بالای قرب الهی مقدس شمرده میشوند و روشن است که این تقدس مرتبه پایین­تری از تقدس ذات الهی است و همین­طور مراتب دیگری از تقدس مطرح هستند که خیلی از مرتبه اول تقدس فاصله دارند و احیانا فقط از سایه­ای از قداست برخوردارند. اما آیا کسی که فقه را مقدس می­داند به همان معنا مقدّس می‌داند که خدا یا قرآن یا امام معصوم را مقدس می­داند؟ روشن است که هرگز چنین نیست. اساسا پیش‌فرض اجتهاد و اعلمیّت در فقه، این است که این دانش، دانش بشری است، توانایی‌های بشر هم در فهم متن دینی محدود است، ضمنا بشر معصوم هم نیست؛ لذا فهمی که از دین دارد خطاپذیر و همراه با کاستی است. با این توصیف، هیچ کس این علوم بشری مسلما دینی، نظیر تفسیر و فقه و کلام، را مقدّس به معنای تام کلمه نمی‌داند چه رسد به اینکه فلسفه را به این معنا مقدّس بشمارد. البته این علوم به معارف و احکام مقدس دینی می­پردازند و از سایه تقدس آنها بر روی این علوم می­افتد و از مرتبه هرچند پایینی از تقدس برخوردار خواهند شد؛ اما این مقدار تقدس مانع نقدپذیری آنها نیست. الی‌ماشاءالله در این علوم، اِن قُلت و قُلت مطرح است؛ مفسّری می‌آید و تفسیری ارائه می‌کند، دیگری آن را به بوته نقد می‌کشد. امّا ما قرآن را به عنوان کتاب مقدّس، قابل نقد نمی‌دانیم، وحی الهی است و بی‌عیب و ایراد؛ لذا جای نقد ندارد. بیانات اهل‌بیت هم که معصوم هستند جای نقد ندارد، می‌گوییم این حدیث، مانند گوینده آن مقدّس است؛ ولی فهمی که انسان غیرمعصوم از قرآن و حدیث دارد فهم غیر معصوم بشر غیرمعصوم است و ممکن است نادرست باشد ولی مادام که بطور روشمند وبا رعایت قواعد حاصل شده باشد معتبر و قابل التزام است. اگر کسی علوم اسلامی را به این معنا مقدّس بداند که عیب و ایرادی ندارند مرتکب خطای در فهم است، و کسی به این معنا قائل نبوده است، فلسفه اسلامی هم همین‌گونه است. حکمای متعددی از مکاتب گوناگون مشاء، اشراق و صدرا با هم اختلاف نظر دارند که این تفاوت آراء، در یک مکتب واحد هم فراوان وجود دارد و آنها همدیگر را نقد میکنند و کسی قائل به اسلامیت و تقدس به معنای نقدناپذیری فلسفه موجود نیست. این ادعای آقای سروش ادعای خلاف واقع است.

بنابراین اگر منظور از تقدّس مراتب پائین تقدس باشد مانند اینکه یک علم ماموربه اسلام باشد و به همین خاطر مقدس شمرده شود( میدانیم که اسلام اوامری دارد؛ مثلا اسلام امر به نفر و بازگشت به دیار کرده است تا مردم از آموزه‌های دین آگاه شوند)، یا کسی که به سراغ تفسیر می‌رود آن بخش از فهم او که مطابق با واقع است نظر به اینکه با قرآن ارتباط دارد مقدّس خواهد بود؛ امّا کلیّت این علم را کسی مقدّس به معنای تام کلمه نمی‌داند بلکه علمی محترم و منسوب به امری مقدّس است؛ مثل اینکه میگوئیم: شهر مشهد، به واسطه انتساب آن به امام رضا علیه السلام، مقدّس است. حال آیا این بدان معنا است که گناهی در این شهر رخ نمی‌دهد؟ یا خاک این شهر را می‌توان خورد؟ هیچکس فلسفه اسلامی را به این معنا مقدّس نمی‌داند که نقدناپذیر باشد، بلکه همین مقدار که به تعالیم و اعتقادات اسلام اهتمام ورزیده از سایه‌ تقدّس و نه خود تقدّس بهره‌مند است. آن بیانی هم که مرحوم شهید مطهری درباره اقبال لاهوری دارد و او را بی‌بهره از فلسفه اسلامی می‌داند نمیخواهد بگوید که فلسفه اسلامی امری مقدّس است و هر که آن را نداند بهره‌ای از حقیقت ندارد. سروش در اینجا یا سخن شهید مطهری را نفهمیده یا آگاهانه آن را بد تفسیر کرده است.

چرا از اقبال نقد کرده‌اند؟

شهید مطهری در کتاب «نهضت‌های صد ساله اخیر» از اقبال و سید جمال تعریف و تمجید می‌کند و دو نقد به اقبال وارد می‌کند یکی از آندو این است که ایشان آشنایی عمیقی با فرهنگ اسلامی ندارد و فهم او از فلسفه اسلامی ناقص است چون حرفی که درباره «براهین حکما بر اثبات واجب‌الوجود» زده و همین‌طور تحلیلی که درباره «علم قبل از ایجاد» خداوند متعال ارائه کرده و همچنین حرف اقبال درباره فلسفه نبوت، نشان می‌دهد که او فلسفه اسلامی را نفهمیده است نه اینکه بگوید فلسفه اسلامی مقدّس است اقبال هم فلسفه اسلامی را نخوانده پس او را کنار بگذارید!

مشکل آقای سروش آن است که هرجا و در هر سخنرانی که چیزی به ذهنش خطور می‌کند می‌گوید؛ و به لوازم سخنش توجه ندارد اگر آگاهانه قصد مغالطه و سفسطه نداشته باشد. لذا در جایی اسلامیّت فلسفه را به معنای تقدّس می‌گیرد در جایی دیگر به معنای اعتنا کردن به موضوعاتی که اسلام به آنها توجه کرده است. متأسفانه ثبات قدمی در طرح مباحث فکری و فرهنگی در سخنان ایشان وجود ندارد.

به نظر شما از نظر دکتر سروش، فلسفه موجود، فلسفه اسلامی است یا فلسفه مسلمانان؟

تصریحی که ایشان در بعضی بیاناتشان دارند این است که فلسفه موجود، فلسفه مسلمانان است و نه اسلامی و در چرایی این نظر، بر آن است که فلسفه اسلامی آن فلسفه­ای است که به موضوعات و مسائل اسلامی می‌پردازد حال آنکه فلسفه موجود، به این موضوعات اهتمامی نداشته است. سروش می‌گوید: شاکله و اسکلت اصلی این فلسفه، یونانی است؛ ولی به وسیله مسلمانان بسط پیدا کرده و مسائلش گسترش یافته است، عمدۀ آثار این فلسفه هم نظیر شفا و حکمت اشراق و اسفار و قبسات نوشته حکمای اسلامی است.

ما این را می‌پذیریم که پیشینه این فلسفه به یونان برمی‌گردد و این را هم قبول داریم که این فلسفه، فلسفه مسلمانان است؛ ولی این تمام حقیقت نیست بلکه بخشی از آن است. باید توجه کرد که فلسفه اسلامی موجود، افزون بر گزاره‌هایی که منشأ یونانی دارد مسائل بسیاری دارد که پس از ورود به دنیای اسلام و در دامن فرهنگ اسلامی تولید شده؛ فلذا نمی‌توانیم همچنان آن را فلسفه یونانی بنامیم. الی ماشاءالله، ابتکارات و نوآوری‌هایی وجود دارد که زاییده ذهن اندیشمندان مسلمان است، برای نمونه دو دسته را عرض می‌کنم؛ شما در فلسفه یونانی چیزی به نام تقسیم موجود به ممکن و واجب و احکام هر یک از آنها نمی‌بینید. بله؛ در بحث منطق و جهات قضایا بحث مواد ثلاث و ضرورت و امکان و امتناع مطرح بوده در کتاب پنجم مابعدالطبیعه ارسطو هم این اصطلاحات توضیح داده شده‌اند ولی هیچ کجای فلسفه یونان بحثی متافیزیکی و هستی‌شناسانه درباره وجود واجب و ممکن و احکام آنها مطرح نشده است. اگر دقت کنید نه در فلسفه یونان و نه در فلسفه‌ای که در عصر نهضت ترجمه به عالم اسلام منتقل شد مفهوم خدا را به عنوان واجب‌الوجود بالذات به معنایی که در فلسفه اسلامی وجود دارد مشاهده نمی‌کنید. قبل از تاسیس فلسفه اسلامی خدایی که معرفی میشود علت نخستین است، محرّک العلل است، امر ازلی است، مُحدِث غیرحادث است، صانع هم است؛ ولی خبری از واجب­الوجود نیست. تصور واجب‌الوجود از خداوند را فارابی مطرح کرد. نمونه دیگری که از ابتکارات حکمای ماست، تفکیک بین حدوث ذاتی و زمانی و همین‌طور قدم ذاتی و زمانی است. در فلسفه یونان، حادث و قدیم داریم؛ ولی مراد از آنها حادث و قدیم زمانی است و اصلا اصطلاح حادث و قدیم ذاتی و احکام آنها در آن وجود ندارد. این ابتکار فیلسوفان مسلمان برای توضیح حدوث ماسوی‌الله است. در عین حال، قدم زمانی و حدوث ذاتی بعضی موجودات مثل حرکت، زمان، افلاک و عقول را ثابت می‌کنند. نمونه‌های بسیاری از این قبیل مباحث وجود دارد؛ لذا نظر به اینکه بسیاری از مسائل فلسفی در فلسفه یونان وجود ندارد و در فلسفه اسلامی برای اولین‌بار مطرح شده نمی‌توانیم فلسفه اسلامی را همان فلسفه یونان بنامیم.

مطلبی از شهید مطهری دیدم که فلسفه یونان با ورود به دنیای اسلام از دویست مسئله به پانصد مسئله رسید!
بعضا تا هفتصد یا هفتصد و پنجاه مسئله هم گفته شده است. بنده کتاب نوآوری‌های فلسفه اسلامی را با این نیّت نوشتم؛ ولی در آن کتاب، فقط نوآوری‌های عصر کِندی تا ابن‌سینا را گزارش کردم، از ابن‌سینا تا امروز، مسائل بسیاری افزوده شده است؛ اما چرا به این فلسفه با وجود داشتن ریشه یونانی قید «اسلامی» را اضافه می‌کنیم؟ در جواب باید گفت اصلی‌ترین اصول دین ما توحید است؛ اصل وجود خدا، یکتایی او و صفات او. دو اصل دیگر دین، معاد و نبوت است. از قضا فلسفه اسلامی به هر سه اصل دین، به شکل جامع و کامل پرداخته است. شما مباحث فلاسفه یونانی و شارحان آنها را درباره اثبات وجود خدا و توحید خدا و صفات او مقایسه کنید با آنچه در آثار ابن‌سینا، سهروردی و ملاصدرا آمده است. فیلسوفان ما، تحت تأثیر معارف اسلامی به شکل بسیار گسترده‌ای به این مباحث پرداخته‌اند. یکی از اصول دین ما نبوّت است که قبل از فلسفه اسلامی هیچ فیلسوف مسیحی یا یهودی برای نبوّت، استدلال عقلانی ارائه نکرده است. ضرورت نبوّت و تحلیل حقیقت وحی کار فیلسوفان اسلامی بوده است. جناب آقای سروش چرا شما منکر طرح مسائل دینی در فلسفه اسلامی هستید؟! در همین تحلیل حقیقت وحی، ما معتقدیم وحی، حقیقت و پدیده‌ای در هستی است و هیچ پیامبری آن را از نزد خود نساخته است. مگر قرار نیست یک فیلسوف، واقعیت را تحلیل عقلی بکند؟ فیلسوف مسلمان هم بنا به باورهای خود، وحی را یک واقعیت می‌بیند و می­کوشد برای آن تحلیل عقلی ارائه کند. فارابی، ابن‌سینا و ملاصدرا همگی این تحلیل را مطرح کرده‌اند. نام این تلاش فیلسوفان، اگر اعتنا به موضوع و مسئله اسلامی نیست پس چیست؟ حتی درباره معجزه هم تحلیل فیلسوفانه داریم هر کدام هم استدلالی ارائه کرده‌اند که ممکن است توسط دیگری نقض شود؛ اما مسئله، همان اهتمام و توجه به این موضوعات اسلامی است. حکمای ما حول معاد و بهشت و دوزخ، تحلیل عقلی ارائه کرده‌اند. حالا چه کسی «دعا» را جزء اصول دین می‌داند که چون به فرض، فیلسوفان به آن وارد نشده‌اند به قول آقای سروش نام این فلسفه، نااسلامی می‌شود؟! اتفاقا حکیمان اسلامی درباره دعا، زیارت و شفاعت تحلیل عقلی ارائه کرده‌اند، حالا اینکه آقای سروش نرفته ببیند یا اگر دیده از بیان آن چشم پوشیده برعهده خودشان است.

مستحضرید از مسائلی که مطرح است امکان فلسفه اسلامی است. تحلیلی که ارائه می‌شود این است که در فلسفه علم، وقتی علمی را تحلیل می‌کنیم، دو مقام گردآوری و داوری داریم. همه بیاناتی که شما برای فلسفه اسلامی فرمودید در مقام گردآوری است. آقای سروش در کتاب «علم و فلسفه» می‌گوید: وقتی می‌توانیم یک علم را با قیدهای مختلف در جغرافیای بحث بیاوریم که در مقام داوری تأثیرپذیر باشد؛ ولی فلسفه اسلامی در مقام داوری فقط عقلانیت است و لذا این فلسفه، فلسفه اسلامی نیست، این را می‌پذیرید؟

این فلسفه، اسلامی است به همان معنا که گفته شد و این فلسفه کنونی در مقام گردآوری ملهم از اسلام است و البته احیانا استدلال‌هایی هم هست که اسلام در دهان فیلسوف گذاشته است؛ مثلا فرمود: «لوکانَ فیهِما آلِهَهٌ اِلّا الله لَفَسَدَتا»(انبیاء-۲۲)، یا: ” شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ ” (آل عمران-۱۸) یا: ” مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلی‏ بَعْضٍ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ”(مومنون-۹۱) و شبیه این آیات ما نظائری در آیات و روایات داریم؛ مثلا برهانی داریم به نام برهان «فُرجه» که در اصل از روایت امام صادق علیه‌السلام در کتاب التوحید اصول‌کافی گرفته شده است. خب؛ همان‌طور که من و شما می‌توانیم استدلال کنیم قرآن و ائمه معصومین هم می‌توانند استدلال کنند. مگر می‌توان یک استدلال را چون از متون دینی آمده رد کرد؟! یک استدلال عقلی محض را دین گفته و چارچوبی منطقی هم دارد ما هم ابناءالدلیل هستیم و می‌پذیریم؛ پس احیاناً معارف اسلامی، استدلال را هم ارائه می‌کنند ولی ما هم نه فقط براساس تعبّد که بر طبق استدلال قبول می‌کنیم. ممکن است کسی بگوید من این ادعا را می‌پذیرم چون شارع صادق مصدّق فرموده است، می‌گوییم بپذیر اما در اینجا یک مومن متعبّد هستی و نه یک فیلسوف. اما وقتی ابن‌سینا با قرآن مواجه می‌شود و به آیه «و لم یکن له کفوا احد» می‌رسد می‌فهمد که دوتا واجب‌الوجود متکافی نیستند و استدلالی بر متکافی نبودن دو واجب‌الوجود اقامه می‌کند. هم آن مومن متعبّد قبول دارد که خدا، کفو ندارد و هم ابن‌سینا می‌پذیرد؛ اما او تعبّداً پذیرفته ولی ابن‌سینا علاوه بر پذیرش تعبّدی به خاطر مسلمان بودنش، برهاناً هم قبول کرده است؛ پس به لحاظ پذیرش برهانی، ابن‌سینا فیلسوف است؛ در مقام داوری برای اینکه ادعایی، یک ادعای فلسفی باشد یا باید برای عقل، بدیهی باشد یا اگر نظری است همراه با استدلال عقلی باشد.

پس آیا این قسمت اسلامی می‌شود؟

این قسمت در صورتی اسلامی است که نسبتی با اسلام داشته باشد یا در اسلام مطرح شده باشد یا به صورت کلی اسلام به این فیلسوف جهت داده باشد که به این مطلب رسیده باشد، به این معنا اسلامی است؛ اما برای اینکه فلسفه شود باید با برهان و استدلال همراه شود. ابن‌سینا در الهیات شفا، معاد جسمانی را می‌پذیرد، ملاصدرا هم قبول می‌کند؛ اما ابن‌سینا می‌گوید: من تعبّداً پذیرفتم. با این اعتراف، قول او در معاد جسمانی، سخنی فیلسوفانه نیست ولی ملاصدرا که تحلیل و استدلال عقلی ارائه می‌کند در پذیرش معاد جسمانی و تحلیلی که از آن بدست می­دهد یک فیلسوف است.

آنچه دریافتم این بود که هرچند مقام داوری از مقام گردآوری متمایز است؛ اما مقام داوری هم در خلأ پدید نمی‌آید بلکه یک زمینه‌ای دارد که اسلامی بودن و جغرافیایی بودن را با خودش همراه می‌کند. آن زمینه، یا در جهت‌دهی موثر است یا در طرح مسأله تأثیر دارد یا در ابداع استدلال تأثیر می‌گذارد و یا در رفع اشتباه اثرگذار است.

سوال بعدی من این است که کدام آموزه‌های فلسفی در فضای اسلامی رشد کرده است؟

عرض کردم که همان طور که گفته شده است بیشتر از پانصد مسئله در این فضا به وجود آمده است؛ البته پس از آنکه در ایام جنگ‌های صلیبی و بعد از آن نهضت ترجمه‌ای از زبان عربی و فلسفه اسلامی به زبان لاتین اتفاق افتاد و فلسفه اسلامی به دست مسیحیان رسید متأسفانه آنها در صدد مصادره دستاوردهای آن برآمدند و کوشیدند آن­را به نام خودشان تمام کنند؛ مثلا ژیلسون در کتاب «روح فلسفه قرون وسطی» بحث وجوب و امکان را به نام حکمای مسیحی تمام کرد. هرچند کسی مثل آکوئیناس تصریح کرده که متأثر از ابن‌سینا بود.

اکنون فهرست‌وار به چند مورد از آموزه‌های فلسفه اسلامی اشاره می­کنم: وجوب و امکان و حدوث و قدم که به هر دوی اینها اشاره شد، دیگری بحث خداشناسی یا الهیات بمعنی الاخص است که در فلسفه یونان بسیار کم‌جان و نحیف بود ولی در فلسفه اسلامی توسعه یافت و فربه شد، مبحث دیگر بحث معاد است که در فلسفه‌های قبل از اسلام بی‌سابقه است و اصلا اثری از تحلیل و نظریه­پردازی فلسفی در آن­ها نمی­بینیم، بحث دیگر، امتناع تناسخ است؛ قول به تناسخ در ادیان و فلسفه‌های شرقی نظیر هند و ایران وجود داشت در غرب هم گنوسی‌ها و دیگران مطرح کرده بودند؛ اما اهل‌بیت علیهم‌السلام قول به تناسخ را به خاطر اینکه در مقابل قبول معاد قرار دارد کفر و زندقه و الحاد معرفی کرده بودند. این چیزهایی که در معارف اسلامی بیان شده بود ذهن فیلسوفان را حساس می‌کرد. فیلسوفی مثل ابن‌سینا می‌گوید وقتی تناسخ در اسلام باطل است پس باید ریگی در کفش تناسخ باشد؛ لذا میکوشد با مبنایی عقلی به ابطالش بپردازد ، ازینرو بر امتناع تناسخ استدلال کرده است این در حالی است که افلاطون و فلوطین از قائلان به تناسخ هستند و اگر حکیمی مثل ارسطو آن را مطرح نکرده یا قائل به آن نیست از آن طرف دلیلی هم بر ردّ تناسخ اقامه نکرده است؛ حتی قائلان به آن قبل از حکمای اسلامی، امکان تناسخ را فیلسوفانه بررسی نکرده‌اند.

مباحث ریز و درشت دیگری در امور عامه وجود دارد؛ نظیر علت و معلول، تقدّم و تأخّر و بحث حرکت جوهری ملاصدرا که به قول او، مستند به آیات قرآن است. در کتاب چیستی فلسفه اسلامی هم مواردی را آورده‌ام.

اما خوب است به سراغ فلسفه‌های مضاف برویم. در فلسفه اخلاق علی‌رغم کم‌کاری حکمای اسلامی اما در مسائل قابل توجهی هم حکمای ما، ملهم از معارف اسلامی هستند. در فلسفه سیاسی آن «رئیس اولی» که جناب فارابی درباره مدینه مطرح می‌کند که باید نبی باشد و بحث استدلال بر ضرورت نبوّت که جناب ابن‌سینا طرح می‌کند در عین حال استدلال بر ضرورت حکومت و وجود حاکم در جامعه است که این حاکم باید نبی باشد و اولین رسالت او باید این باشد که مردم را خداشناس و معادشناس کند این گونه مسائل با الهام از آموزه­ها و معارف اسلامی مطرح شده­اند؛ اینگونه مباحث را کسی مثل ابن­سینا که یک فیلسوف تمام عیار است در الهیات شفا گفته است. بحث خلافت و ولایت ابن‌سینا هم چنین است، امکان فقری ملاصدرا هم تحت‌تأثیر معارف اسلامی آمده است. بسیاری از اینها تحت تأثیر دعاها و مناجات‌های اهل‌بیت به ما رسیده است. در آثار ملاصدرا چنین مباحثی فراوان به چشم می‌خورد و استاد عبودیت فهرستی از آنها را در مقاله­ای آورده است.

شما فرمودید وقتی فیلسوفی در مقام داوری بحث عقلانی را مطرح می‌کند اگر به جایی برسد که نتواند استدلال کند می‌گوید من در اینجا فیلسوفانه بحث نمی‌کنم بلکه یک مسلمان متعبّد هستم. آیا در آنجا دیگر فیلسوف نیست؟

یک فیلسوف مسائل زیادی را می‌پذیرد در حالی‌که نگاه فیلسوفانه ندارد. مگر باید برای هرچیزی برهان عقلی داشته باشیم؟! مثلا امروز احتمال می‌دهم هوا ابری باشد آیا لازم است برهان عقلی داشته باشم؟! نه، هواشناسی اعلام می‌کند من هم تعبّداً می‌پذیرم یا وقتی خودرو را به تعمیرگاه می‌بریم قول تعمیرکار را بدون استدلال می‌پذیریم. ادعاهای بسیاری را فیلسوف و غیرفیلسوف می‌پذیرند که برهان فلسفی بر آنها ندارد و احیاناً محال است استدلال عقلی بر آن­ها اقامه کرد. یک مسلمان می‌گوید من مسلمانم و این اعتقادات را تعبّداً از شارع مقدّس می‌پذیرم. ما در پذیرش «نبوّت شخصی»؛ یعنی اینکه حضرت محمدبن‌عبدالله (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم) پیامبر است فیلسوف نیستیم؛ یا باید در عصر پیامبر حاضر می‌بودیم و بالمعاینه می‌دیدیم یا برایمان نقل شود که ما هم بر اساس نقل متواتر می‌پذیریم.

سوال دیگر من این است که آیا فلسفه قداست دارد یا نه؟

توضیح دادم که فلسفه به معنای دقیق کلمه قداست ندارد، یعنی آن مرتبه اعلای قداست یا قداست به معنای تام کلمه را ندارد. نه تنها فلسفه که فقه و اصول فقه و تفسیر و کلام ما هم آن قداستی که خداوند و قرآن و امامان معصوم و قول و فعلشان دارند، ندارند؛ اما اگر منظور از قداست، سایه قداست و منسوب به امر مقدّس بودن باشد به این معنا مقدّس است. باید بین مراتب مختلف قداست، قداست به معنای اولا و بالذات وقداست ثانیا و بالعرض، تفکیک قائل شویم. این قداست ثانیا و بالعرض را دارد؛ اما به این معنا نیست که نباید فلسفه را نقد کرد و به این معنا هم نیست که باید خود را به این فلسفه محدود کنیم و از فلسفه‌های دیگر نباید بهره ببریم. این ادعا که آقای سروش می‌گوید قداست این فلسفه باعث شد تا حکما، اعتنایی به فلسفه‌های دیگر نکنند ادعای غلطی است. اولا این حکما و اندشمندان مسلمان در صدر اسلام به دنبال نهضت ترجمه، فلسفه وارداتی از یونان و اسکندریه و شامات و دیگر بلاد را قبول کردند و اصلاح کردند و رشد و پرورش دادند تا به اینجا رساندند. ثانیا وقتی بین تمدن غربی و تمدن اسلامی رفت‌وآمد و دیالوگی برقرار نبوده چطور اینها از آنها استفاده کنند؟ آن زمان که امکانش فراهم بود بسیاری از حکما به سراغ آثار ایران باستان، یونانی، سریانی و هندی رفتند و استفاده کردند، بعداً خودشان صاحب تمدن پیشتاز و فلسفه پیشرو شدند و دیگران محتاج آنها. کار به جایی رسید که اروپاییان حین و بعد از جنگ‌های صلیبی نهضت ترجمه‌ای از متون اسلامی و عربی به زبان لاتین راه انداختند؛ حتی متون یونانی را که به زبان عربی ترجمه شده بود و اصل یونانی آن مفقود بود دوباره به زبان لاتین، که زبان علمی اروپای آن زمان بود، برگرداندند. این جریان تا قرن شانزدهم میلادی ادامه داشت و تازه در آن قرن بود که فلسفه مدرن غربی شروع به شکل‌گیری کرد. قبل از رنسانس، فلسفه غرب هرچه بود یا فلسفه یونان باستان بود یا فلسفه قرون وسطی بود که منشاء اصلی آن در اختیار مسلمانان قرار داشت. مسلمانان هم فلسفه­ای را که از یونانیان اخذ کردند و در اختیار داشتند و هم دستاوردهای ابتکاری خود را به اروپا صادر کردند که شد فلسفه قرون وسطای اکوئیناس و استادش آلبرتوس کبیر و حکمای دیگر مثل دونس اسکوتوس و سوآرز و …. از زمانی که فلسفه جدید غرب شکل گرفت دیوار بلندی بین فرهنگ و تمدن جدید غربی و اسلامی پدید آمد که این دیوار بلند هر چه باشد، حکومت عثمانی ترک‌ها بود یا چیز دیگر، الان محل بحث ما نیست. مختصرا می‌گویم که عثمانی‌ها و اهل سنّت با اروپاییان ارتباط داشتند اما اهل فلسفه نبودند، پرچم‌دار فلسفه اسلامی هم ایرانیان و شیعیان بودند؛ ولی ایرانیان هم تعامل و مواجهه‌ای با غربی‌ها نداشتند که از فلسفه آنها استفاده کنند. این جریان تا عصر مشروطه ادامه داشت و از مشروطه به این سو ورود فلسفه‌های غربی به ایران شروع شد و حکمایی مثل علامه طباطبایی و شاگردانش به استقبال آن رفتند و برای اولین بار کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» در نقد فلسفه غرب نوشته شد و همین‌طور شاگردان مرحوم علامه مانند شهید مطهری و علامه مصباح از دستاوردهای مثبت غربی‌ها استفاده کردند و دستاوردهای منفی آنان را نقد کردند و این جریان هم‌چنان ادامه دارد. پس اینکه فیلسوفان اسلامی به خاطر تقدّس فلسفه خود، به دیگران اعتنا نمی‌کنند ادعایی نادرست است چون تاریخ، خلاف آن را می‌گوید.

از مشکلات آقای سروش نادیده گرفتن حقایق و بی‌مهری به آنهاست. اگر هم گاهی حقیقتی را می‌گوید آن را در موضع خودش، مطرح نمی‌کند یا اینکه تمام مطلب را نمی‌گوید بلکه به قسمت‌هایی که به نفع اوست اشاره می‌کند اما بخش‌های دیگرش را نمی‌گوید.

متأسفانه نامهربانی‌هایی هم به اساتید بزرگی مثل مرحوم آیت‌الله مصباح یزدی دارند.
ببینید، وقتی ایشان آمادگی لازم را برای برخورد در عرصه اندیشه نداشته باشد طوری برخورد می‌کند که افراد را از معرکه خارج کند؛ مثلا در مباحث قبض و بسط، بدنبال نقدهایی که به ایشان شد، ایشان برای کوچک جلوه دادن آن نقدها در جواب گفتند: در میان ایرادهایی که گرفته بودند نقد قابل توجهی ندیدم یکی از نقدها را یکی از دانشجویان دانشگاه تهران نوشته و … یا وقتی آیت‌الله جوادی آملی اشاره‌ای به گفته‌های ایشان داشتند دکتر سروش جایی گفت: شیخ عبدالله جوادی هم مطلبی گفته است. درباره آیت الله مصباح هم بعد از رحلت ایشان، آقای سروش یک ساعت تمام صحبت کرد و هرچه بد و بیراه داشت نصیب این حکیم ربانی کرد و حال آنکه هیچ خبری از منطق نبود. شما اگر خیلی ادعای روشنفکری و عقلانیت و اندیشه دارید حضرت آیت‌الله مصباح که یکی، دوتا، سه‌تا نظریه فلسفی ارائه نکرد. در معرفت‌شناسی، فلسفه اخلاق، فلسفه سیاسی، متافیزیک و مابعدالطبیعه و فلسفه حقوق نظریه‌پردازی داشته­اند، شما که ادعای فضل دارید می‌آمدید در یکی دوتا از نظریات استاد مصباح خدشه می‌کردید که مثلا در اینجای فلان نظریه، مغالطه رخ داده است، نه اینکه بگویید وصل به قدرت بوده‌اند یا غیر از فلسفه چیزی بلد نبوده‌اند و فلسفه غرب نخوانده‌اند و اتهامات بی‌اساس دیگر که واقعیتی نداشتند.

بفرمایید از نگاه خودتان فلسفه موجود، اسلامی است یا خیر؟

فلسفه موجود به دلایلی که عرض کردم اسلامی است؛ اما همچنان در میانه راه قرار دارد. باید بکوشیم بیش از این به آن موضوعاتی که لازم است پرداخته شود توجه صورت گیرد و فعال‌تر و سرزنده‌تر به پیش روم. این فلسفه به موضوعاتی مانند: وجود خدا، توحید و صفات او، قضا و قدر، نسبت شر با صفات و افعال خدا، وحی، معجزه و نبوت، معاد، بهشت و جهنم و بسیاری از جزئیات آن و … که موضوعات اسلامی­اند پرداخته است و در طرح برخی از استدلال­ها یا … نیز از معارف اسلامی الهام گرفته است، ولی اینطور نیست که از همه ظرفیت معارف اسلامی برای تولید فلسفه اسلامی استفاده شده باشد، بلکه لازم است با مطالعه و تامل بیشتر در متونی مانند قرآن و نهج­البلاغه دامنه استنباط­های فلسفی گسترش یابد و حقایق بیشتری از این اقیانوس گسترده و عمیق صید شوند یا مورد تحلیل عقلی قرار گیرند.

ملاصدرا در جلد هشتم کتاب اسفار این جمله را میگو‌ید: « تَبَّت لفلسفهٍ تَکونُ قَوانینُها غیرمطابقهٍ للکتاب و السُنّه» چه توضیحی برای این جمله می‌فرمایید؟
برای اینکه ما معتقدیم کتاب و سنّت مرّ واقع را می‌گوید از آن سو، فلسفه هم در پی واقع‌شناسی و واقع‌گویی است و نه افسانه‌سرایی. حال اگر فلسفه از کتاب و سنّت که عین واقع است فاصله بگیرد باید نفرین شود با خیر؟! مراد ملا صدرا در واقع این است که وای به حال فلسفه‌ای که از واقعیت فاصله بگیرد و به دام خرافات و افسانه‌ها و توهمات گرفتار شود. افزون بر این دین به آن دسته از واقعیات پرداخته است که شناخت آنها و باور به آنها در سعادت جاودانه انسان نقش دارد و انسان خودش از درک درست آنها ناتوان است، اگر فلسفه به اموری بپردازد که با واسطه یا بیواسطه، از نزدیک یا دور نقشی در سعادت دنیا و آخرت او نداشته باشد چه ارزشی دارد؟

توصیه شما به دانشجویان و طلاب علاقه‌مند به مطالعه فلسفه غرب چیست؟

اولا اینکه منطق و خصوصا بخش برهان را به درستی بخوانند، ثانیا قبل از آنکه به سراغ فلسفه غرب بروند باید در فلسفه اسلامی قدمی استوار پیدا کنند بعد هم به سمت مطالعه فلسفه غرب بروند. کسی که می­خواهد فلسفه غرب بخواند لازم است فلسفه اسلامی را فیلسوفانه و محققانه بخواند. شما گاهی می‌خواهید قرآن یا تفسیر قرآن بخوانید آنجا باید همدلی کنید و بفهمید و ملتزم شوید گر چه دقت­هایی نیز لازم است، ولی اگر می‌خواهید فلسفه بخوانید فرقی ندارد چه اسلامی و چه غربی باید فیلسوفانه و با موضع انتقادی بخوانید. اگر کسی فلسفه اسلامی را با موضع انتقادی بخواند و بفهمد به راحتی می‌تواند فلسفه غرب بخواند در این صورت آنچه را که حق است اخذ می‌کند و آنچه را که مخدوش و مغالطی است نقض و رد می‌کند و به این آسانی به دام مغالطه نمی­افتد./1350/د101/ف

ارسال نظرات