۲۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۳۵
کد خبر: ۷۳۶۵۰۸

کتاب «سی و ده» روزنوشت های تبلیغی یک روحانی را بخوانیم

کتاب «سی و ده» روزنوشت های تبلیغی یک روحانی را بخوانیم
«سی و ده» چهل روایت داستانی از حجت الاسلام سید احمد بطحایی در محیط تبلیغی خود است و سی روایت در شهر انار استان کرمان و ده روایت از روستایی ییلاقی در ورامین.

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، کتاب «سی و ده» چهل روایت داستانی از حجت الاسلام سید احمد بطحایی در محیط تبلیغی خود است که توسط انتشارات بوستان کتاب در 112 صفحه روانه بازار نشر شده است.

این کتاب، سی روایت در شهر انار استان کرمان و ده روایت از روستایی ییلاقی در ورامین است؛ یکی در جنوب و دیگری در بالای کشور. اولی در ماه رمضان و آن دیگر ده روز اول محرم.

برشی از کتاب

توی دلم می‌گویم مادربزرگ کمکم کن و میزنم توی مصیبت. تا میگویم «السلام علیک یا خدیجة الکبری» پیرمرد با دست محکم می‌زند به پیشانیِ آفتاب سوخته اش و اشک از چشم‌هایش نم نم می‌آید و لای ریش‌های چند روز نتراشیده‌اش گم می‌شود. سوزِ ناله اش حتی روی من هم تأثیر می‌گذارد و جان سوزتر می‌خوانم. روضه و دعای بعدش که تمام می‌شود، سمتم می‌آید. محکم بغلم می‌کند و می‌بوسدم. صورتش هنوز خیس است. خوشحالم هم دلش را نشکسته‌ام و هم روضه خوبی خوانده‌ام. از همه خداحافظی می‌کنم و سمتِ خانه می‌روم که جوانی از پشت صدایم می‌کند.

برمی‌گردم. کمی عقب تر از پیرمرد چفت به ستون نشسته بود. چشم‌هایش قرمز است هنوز. پیرمرد هم چند قدم عقب تر از او ایستاده. «ببِخشِدا ولی حاجی می‌شه یه خواهشی کنم؟» لابد می‌خواهد فردا یک روضه دیگر برایشان بخوانم. خیلی بهشان چسبیده انگار. با همان لبخند رحمانی‌ می‌گویم بفرمایید. «حاجی مِشه دیگه روضه حِضرت خِدیجه نِخونی». یک آن همان خنده روی لبم خشک شده و می‌ماسد. می‌گویم چرا؟ «حاجی خِدیجه اسم مادِرِمه، چهل روز پیش فوت کرد. نِخونی برای این بابام بهتره. دستتم درد نکنه.» سریع خداحافظی میکند و سمت پیرمرد می‌رود.

در جای دیگر می خوانیم: به امام‌زاده که می‌رسیم بی‌هوا میکروفون را می‌دهند دستم. می‌مانم چه بگویم. مردان دورم را گرفته‌اند و زن‌ها در حاشیه و نزدیکِ دیواره‌های امامزاده نگاهم می‌کنند. لرزشی از ساق پایم به بالا می‌رود و به دست‌هایم می‌نشیند و در تارهای صوتی‌ام به اوج می‌رسد. با همان صدای لرزان و لکنت‌وار می‌گویم: «چه بگویم؟» پیرمردی که به دیوار کاهگلیِ سقاخانه تکیه داده کلاه نمیدی‌اش را از سر برمی‌دارد و با دست به پیشانی‌اش می‌زند. طنین صدای ضربهٔ دستش فضا را پر می‌کند و با صدای ضجهٔ خش‌دارش چند جفت چشم دیگر را هم نم‌دار می‌کند.

من ولی مات و مبهوت مانده‌ام. حتی گریه هم نمی‌کنم. سرم را پایین می‌گیرم و با چشم‌هایی که دو دو می‌زند به موزاییک‌های مشبّک امام‌زاده خیره شده‌ام. چند ثانیه همان‌طور می‌گذرد که صدای گریهٔ نوزادی از سمت زن‌ها بلند می‌شود. بی‌اختیار سرم را سمت صدا می‌چرخانم و می‌گویم: «صدای ناله شیرخوار می‌آید!»

ارسال نظرات