«اللهبندهسی»؛ قهرمان این داستان خیلی آدم حسابی است!
سالها پیش «آقا مهدی» برای منِ بچه دبیرستانی صرفا نامی بود روی تابلوی سردر کوچه و خیابان؛ همین و بس!ُ یک کلمه مهدی باکری؛ نه آقایی اول اسماش اضافه میکردم و نه اصلا مهم بود که او کیست و چه کرده است تا اینکه بوم سرنوشت، طرح جدیدی را برایم ترسیم کرد! یعنی ابتدا، کاری کرد تا با آقا مهدی هم دانشکدهای شوم، فقط با سی و اندی سال اختلاف زمان.
آنقدری دانشکدهمان رنگ و بوی آقا مهدی داشت که حسابی میتوانستی روح و جان تازه کنی؛ دیگر آقا مهدی صرفا یک اسم روی تابلوی دور میدان اصلی شهر نبود برایم! بلکه او دلیلی بود بر آرامش و سرخوشی کنونی عابران و رهگذران همان میدان.
دانشکده مکانیک، دانشگاه تبریز...
از آن روز به بعد، ورد زبانم شد «آقا مهدی»؛ الحق والانصاف چپی و راستی نمیشناخت، همه از سلوکاش میگفتند، مثلا آن داستان معروف آقا مهدی با پیرزن اهل ارومیه در زمان شهردار بودناش، شده بود شناسنامه دانشکده؛ هر غریبهای را که میدیدیم و میخواست از دانشکده ما اطلاعی بگیرد، سریع اول این داستان را تعریف میکردیم و بعد از رنکینگ دانشکده و تعداد دانشمندان یک درصد برتر جهان برایش میگفتیم؛ مخلص کلام اینکه سر افتخار دانشکدهمان "آقا مهدی و شهدای مهندس دانشکده فنی دانشگاه تبریز" بود.
دروغ چرا، با اینکه سالهاست از آن دانشگاه فارغالتحصیل شدهام و غبار زمانه پاشیده شده به برخی خاطرات و لحظات و احساساتمان، اما من همیشه با افتخار سر بلند کرده و سعی میکنم خودم را یک جورهایی بچسبانم به "آقا مهدی" که مثلا ما نه تنها همدانشگاهی هم بودیم بلکه هر دو رشته مهندسیمان را رها کرده و رفتیم سراغ کارهای دیگر.
بند "پ" شهدا ...
حال که در قامت یک خبرنگار قلم میزنم، بعضی سوژهها و آدمهای آن سوژه برایم تکهای از حضور خداوند را نگاه و کلام و کارشان دارند؛ بین خودمان باشد، این سوژهها شامل بند پ پیش من هستند، آخر صاحب این سوژهها حسابی، آدم حسابی هستند.
وقتی صحبت از آقا مهدی میشود، بلافاصله قرین جدال و مهرش مرور میشود! مثل وصیتنامه کوتاهش :"خدایا مرا پاکیزه بپذیر، یا تکیه کلام معروفش: الله بندهسی! یا دستوری که در روز شهادت برادرش حمید داد: تا جنازه همه رزمندهها را نیاوردید، جنازه حمید را نیاورید؛ قصه پیرزن اهل ارومیه که نمیشناخت آقا مهدی باکری شهردار است و داشت پیش خودش او را نفرین میکرد که معروفترین قصههاست و یا های دیگر ..."
همه اینها را گفتم تا مقدمهای شود از یک روایت؛ روایتی از زبان رفیق آقا مهدی! پس جان و دل میسپارم به حرفهای سردار محمد آقاکیشی، رفیق شفیق فرماندهمان آقا مهدی.
آقا مهدی از زبان آقاکیشی ....
«اجازه بدهید ابتدا از اینکه چرا آقا مهدی در دل همه نشست بگویم؛ ببینید، قاطبه یگانهای نظامی را نیروهای کادر و وظیفه تشکیل میدهد که همگی در یکسری چارچوبها شکل گرفته و طبق اصول انجام وظیفه میدهند اما در دفاع مقدس اوضاع فرق داشت زیرا اکثریت نیروهای سپاه همان بسیجیها بودند و تعداد نیروهای کادر عدد قابل توجهی نبود از اینرو هنر یک فرمانده در این شرایط این بود که بتواند قلب این نیروها را فرماندهی کند».
«بعضی از اعزامیها با یکسری تصورات به جنگ میرفتند که گاها با آن تصورات مواجه نمیشدند و مشکلات زیادی اعم از زیستی، سختی جنگ، احساسی و غیره را تجربه میکردند از اینرو باید فرمانده وارد میدان میشد و دل همه آنها را به دست میآورد! یعنی باید کاری میکرد که وقتی میگوید تا آخرین نفس بجنگید، یعنی باید جنگید! اگر گفت قمقمههای خودتان را خالی کنید یعنی باید خالی کنند و هزاران اگر دیگر؛ البته خود فرمانده هم در خط اول جبهه باشد و به نیروهای خود نگوید بروید بلکه بگوید بیایید! همه این اوصاف دقیقا در آقا مهدی باکری جلوهگری میکرد».
«آقا مهدی در اوج مهربانی، اقتدار داشت؛ یعنی خارج از حیطه فرماندهی و روزهای حساس، بسیجیوار رفتار میکرد اما وای به حال کسی که در عملیات خطا میکرد چنان نهیبی بهش میزد که طرف دوست داشت تا هزاران دادگاه صحرایی برایش برگزار شود ولی دچار نهیب آقا مهدی نشود».
چرا آقا مهدی بر دل رزمندهها نشست؟
«آقا مهدی نگینی بین رزمندهها بود، باور کنید بچهها او را به خاطر فرماندهیاش دوست نداشتند بلکه به خاطر آقا مهدی بودناش دوست داشتند؛ من ندیدم او در جلسهای بخواهد در ردیف جلو بنشیند، بخواهد خودنمایی کند، حتی غذایی که میخورد عین بقیه بود و شاید کمتر! یادم است آقا مهدی میگفت کاش میشد فقط دو لقمه غذا بخورم صرفا برای انجام کارها و این زمان غذا خوردن را خدمت میکردم».
وقتی سرباز اجازه ورود به آقا مهدی باکری را نداد
«دوران حساسی بود و آقا مهدی دستور داد تا کسی بدون برگه، هیچ ترددی نداشته باشد و همه میداستند که نباید از این دستور سرپیچی کنند؛ در همان روزها آقا مهدی از راه رسید و برگه تردد همراهش نبود، سرباز با اینکه آقا مهدی را نمیشناخت با جسارت گفت که آقا مهدی باکری گفته است که کسی بدون برگه تردد نکند و باید برگردید و آن روز از ورود خود آقا مهدی به محوطه فرماندهی جلوگیری کرد و آقا مهدی هم تسلیم همان دستوری که خودش داده بود شد و برگشت تا با برگه تردد برگردد».
«ببینید وقتی یک رزمنده ساده میدید که فرماندهاش همیشه جلوتر از همه حرکت میکند، خواب کمتر از دیگران دارد، سواد بیشتری دارد، شهردار یک شهر بزرگ بود، مهندس است و عملیاتهای زیادی را فرماندهی کرده است، از کمترین امکانات آنجا استفاده میکند و هیچ وقت ادعای فرماندهی ندارد، جذباش میشد و در رکاب او حرکت میکرد زیرا میدید هر آنچه را که از یک فرمانده انتظار میرود او یکجا دارد».
روسیاهم که آقا مهدی من را به جزیره مجنون نفرستاد
«در عملیات خیبر آقا مهدی دو جانشین داشت یکی حمید برادرش بود دیگری آقا مرتضی یاغچیان! آقا مهدی به حمید دستور داد تا به جزیره رفته و فرماندهی گردان را بر عهده بگیرد و آقا مرتضی یاغچیان هم وظیفه مدیریت اعزام نیروها با بالگردهای شینوک را برعهده بگیرد در حالیکه مرتضی هم دوست داشت به جزیره برود و به گردان ملحق شود؛ ظهر همان روز بود که به منطقه رفتم و دیدم آقا مرتضی با موتور به این طرف و آن طرف سر میزند و اصلا حوصله ندارد! همه جا را هم مازوت ریختهاند تا با حرکت بالگردها گرد و غبار بچهها را اذیت نکند؛ از پشت صدایش کردم و گفتم برادر مرتضی حال و احوال چطوره؟ این چه ریخت و قیافهای که برا خودت ساختی برادر؟ چهرهاش به خاطر مازوتها سیاه شده بود، ابروهایش را بالا داد و گفت: ما که پیش خدا روسیاه هستیم، خواستم ظاهری هم روسیاه شوم تا بندههای خدا هم ببینند که با چه روسیاهی روبرو هستند، روسیاه نبودم آقا مهدی من را هم به منطقه اعزام میکرد».
حمید رفت پیش مسوول تعاونی لشکر
«یک چند روزی از این ماجرا گذشته بود و شرایط در جزیره مجنون سختتر شده بود؛ با آقا مهدی و شهید الموسوی در یک ماشین بودیم؛ آن زمان وقتی میخواستند شهادت یکی را از بیسیم اعلام کنند، میگفتند فلانی رفت پیش مسوول تعاون لشکر! حالا چرا مسوول تعاون لشکر؟ چونکه این مسوول وظیفه انتقال شهدا را بر عهده داشت از اینرو برای اعلام شهادت یکی از این اصطلاح استفاده میشد! از پشت بیسیم، بیسیمچی اعلام کرد که حمید رفت پیش مسوول تعاون لشکر! همهمان خشکمان زده بود، من و شهید الموسوی هاج و واج به هم نگاه میکردیم؛ به خدا قسم، آقا مهدی ان لحظه حتی به پشت سر خودش هم برنگشت و ذرهای در اراده او تغییری ایجاد نشد بعد از چند دقیقه آقا مهدی برگشت به پشت سرش و گفت که به مرتضی بگویید بیاد بره جای حمید و فرماندهی را برعهده بگیرد!».
حمید شهید شد؟
«گیجِ خبر شهادت حمید بودیم! با چه وضعی خودمان را پیش آقا مرتضی رساندیم و دستور فرمانده را بهش رساندیم؛ مرتضی از حرفهایمان متوجه شد که حمید به شهادت رسیده است، سه تایی پیش آقا مهدی رفتیم تا او، مرتضی را برای اعزام توجیه کند و نقشه راه بدهد؛ یادم است آقا مهدی یک تاکید دیگر هم داشت که گفت: مرتضی، نمیخواهم به خاطر جنازه حمید کسی مجروح و شهید شود، اگر امکانش بود که همه شهدا را بیاورید، آن موقع حمید را هم بیاورید ولی اگر نتوانستید، بگذارید همان جا بماند».
گریه آقا مهدی با عکس حمید و مرتضی
«در همان عملیات آقا مرتضی هم شهید شد، مدتی از آن روزها گذشت و من به اهواز برگشتم و در مرکز پیام با رزمندهها نشسته بودیم که آقا مهدی آمد، جایی خواست تا نمازش را بخواند! ما هم یک جایی را که با پرده سیاه جدا کرده بودیم و تمامی پروندهها و تجهیزات و بیسیمها آنجا بودند را نشان دادیم؛ بچهها عکس حمید و مرتضی را هم چاپ کرده بودند و همان جا بالای بیسیمها گذاشته بودند؛ از بیسیم من را صدا زدند و من هم رفتم آن طرف پرده؛ خدا شاهد هست دیدم آقا مهدی روبروی عکس حمید و مرتضی نشسته و به پهنای صورت گریه میکند! تا من را دید خود را جمع کرد که مثلا دارد نماز میخواند. همیشه خودم را از اینکه خلوت سه برادر را به هم زدم، مذمت میکنم، کاش آن لحظه آنجا نمیرفتم».
موتور برق را فقط روزهای جلسه روشن کنید
«آقا مهدی همیشه بسیجی بود، همه میدانند که او حتی پرونده پاسداریاش را تا آخر عمرش هم تکمیل نکرد؛ شاید نمیخواست از آن دایره امن بسیجی بودناش جدا شود؛ قبل از عملیات خیبر بود که با آقا مهدی کار داشتم، آن موقع من در مخابرات بودم، وقتی وارد مقر فرماندهی شدم، همه جا تاریک بود! فکر کردم شاید از موتور برق است، داخل شدم، دیدم آقا مهدی گوشهای نشسته و زیر یک فانوس دارد کلی فرم پر میکند! گفتم آقا مهدی موتور برق مشکل پیدا کرده است؟ با دست به طرفم اشاره کرد که نزدیکتر بروم، گفت: نه الله بندهسی! گفتم موتور برق را در روزهایی که جلسه داریم روشن کنند».
قطع حقوق آقا مهدی به خاطر نقص در پرونده
«به فرمهای جلوی آقا مهدی دقت کردم، دیدم فرمهای بسیج است! گفتم خیر باشد حاجی؟ خندید و گفت: اینها فرمهای بسیج است، خبر دادند که پروندهام ناقص است از اینرو حقوقم قطع شده است و الله بندهسی (همسر شهید باکری) بدون پول مانده است، باید سریع پُر کنم و بفرستم تا الله بندهسی بیپول نماند».
«شما افتادگی یک فرمانده را میبینید؟ ببینید به خاطر ناقص بودن یک پرونده حقوق فرمانده را قطع میکردند! آن موقع حقوقها به فرماندهی و مدرک تحصیلی و مسوولیت نبود، مثلا باغبان سپاه به خاطر اینکه اهل و عیال زیادی داشت، حقوقاش خیلی بیشتر از بقیه بود».
اگر در آخرت بگویند مهدی تو حق نداشتی از پادگان تا خانه از طریق بیتالمال بروی، کی جوابگو هست؟
«غلامحسین سفیدگری، از همراهان آقا مهدی تعریف میکرد که یک روز آقا مهدی را خواستم به خانهشان برسانم، ماهها بود که به خانه نرفته بود، خیلی کم به خانه میرفت؛ ماشین بنزین نداشت و در یکی از جایگاههای پمب بنزین نگه داشتم تا بنزین بزنم؛ میخواستم پول بنزین را بدهم که آقای متصدی بنزین گفت که حساب شده است! آقا مهدی پول بنزین را حساب کرده بود؛ گفتم آقا مهدی چرا حساب کردید، من این را فاکتور خواهم کرد و پولش را میگیرم ولی آقا مهدی بهم گفت: غلامحسین من الآن این پول را دارم و بهت میدهم، فکرش را بکن در آخرت به من بگویند که مهدی تو حق نداشتی از پادگان تا خانهات از بیتالمال استفاده کنی و الآن باید حساب و کتاب پس بدهی، آن موقع چطور میتوانم پول این را حساب کنم؟».
ماجرای خودکار بیتالمال و لیست خرید خانه
«خانم مدرس، همسر شهید باکری نقل میکرد که یک روز به مهدی گفتم هیچی در خانه نداریم و باید به خرید برود؛ مهدی هم گفت که آنها را در یک کاغذ بنویسم و بیاورم؛ توی جیب آقا مهدی یک خودکار بود، آن برداشتم و نوشتم لوبیا، نخود، گوشت و ... که آقا مهدی یک لحظه چشماش به آن خودکار افتاد و چنان نهیبی به من زد که در طول همه سالهای زندگی مشترکمان از او ندیده بودم، گفت لازم نکرده با خودکار بیتالمال لیست خرید خانه بنویسی، بگو حفظ میکنم و هر چی یادم ماند را میخرم».
«مهدی باکری نمونه بارز شیعه علی بود، نمونه فردی که مسوولان فعلی جامعه باید از او یاد بگیرند؛ باکری خیلی سرتر از همه بود ولی سلوکاش، افتادگیاش، متانت و حجب و حیا او بود که او را تبدیل میکرد به جذابترین و آدم حسابیترین فرد».
حمام با یک بطری آب
«بگذار یک خاطره دیگر از آقا مهدی تعریف کنم، یک روز نزدیک یکی از گردانها بودیم که دیدم آقا مهدی یک پت بطری را در دست گرفته و روی آتش دارد آب گرم میکند، از من خواست تا آب به جوش آمده را روی سرش بریزم، انگار دیروز بود، همان صدا در گوشم است، گفت: الله بندهسی خیلی وقت است به حمام نرفتم، بیزحمت این آب را بریز تا من سرم را بشورم، گفتم آقا مهدی همین بغل حمام هست، بیا از آن استفاده کن، گفت: نه! این مال رزمندههاست، با کلی مشقت آب میآورند، من اینجوری راحتم! خلاصه وقتی سرش را شست از من خواست تا زیرپیراهنم را برایش ببرم، اولش فکر کردم که حتما زیرپیراهن ندارد ولی وقتی آوردم دیدم سرش را با آن خشک کرد، با ناراحتی گفتم خُب مرد حسابی میگفتی حوله میآوردم؛ دیدم دارد زیرپیراهن را حسابی میشورد، آباش را که گرفت، به طرفم دراز کرد و گفت: شستم، بعدا نگی چرکی داد دستم».
راستی فاصله تو با آقا مهدی چند متر است؟
حرفهای سردار از رفیقاش امن بود، با هر حکایتاش دلم کیلو کیلو غنج میرفت برای همدانشگاهیام؛ انگار نه انگار که ساعتها گذشته است، انگار ماندهام در ثانیههای شیرینی که منجمد شدهاند؛ قهرمان این داستان خیلی آدم حسابی است! در هر خاطرهاش خودم را پرت میکنم وسط آن روز! تَهِ دلم میگویم مثلا اگر آقا مهدی شهید نمیشد و الآن زنده بود داشت چیکار میکرد؟ بعدش متر برمیدارم و فاصله خودم، این و آن و همه آدمهای دور اطرافم را با آقا مهدی و رفقای شهیدش را اندازه میگیرم! فاصله زیاد است، خیلی زیاد.