۲۲ آذر ۱۴۰۲ - ۱۸:۳۹
کد خبر: ۷۴۷۷۲۱

سید جوادِ پنج تومَنی!

سید جوادِ پنج تومَنی!
«از اینکه سید جواد پنج تومنی صداتون می‌زنن ناراحت نمی‌شید؟» همان‌طور که بچه‌ها را آرام می‌کند برمی‌گردد و دوباره می‌نشیند: «از روی محبت‌شونه!»

«پونز نقشه اهواز رو که بردارید، «زوویه» رو زیرش پیدا می‌کنید! ما اون ته تهیم! دقیقا جفت شرکت ملی حفاری و تو حلق چاه‌های نفتی!» گوشی را قطع می‌کنم. پیدا کردن‌شان سخت نیست؛ آن هم با بوی تند فلرهای نفتی، که دستم را گرفته و کشان کشان از شهر، جدایم می‌کند. شیشه را بالا می‌کشم. فایده‌ای ندارد. دود و رنج، حتی از پشت شیشه‌های بالا کشیده اسنپ هم خودش را به لباس‌هایم می‌چسبانَد. دارم تقلا می‌کنم که حواسم را با ته مانده خنکای پاییز پرت کنم اما راننده، یک نفس، دستش را روی بوق فشار می‌دهد: «اینجا دیگه چه جهنمیه خانوم؟!»

با وسواس می‌خندم و شانه بالا می‌اندازم. جوابی برایش ندارم. پشت چراغِ قرمزیم و گداهای مهاجر از سر و کول آیینه‌های بغل ماشین آویزان می‌شوند. راننده، کُفری‌تر از قبل، بد و بیراه می‌گوید: «می‌دونید که از کجا میان؟» سر تکان می‌دهم. حالا چند سالی می‌شود که عبا و روبند می‌زنند و طوری «ساعدونی الله ایساعدکم»ـ کمکم دهید، خدا کمک‌تان دهدـ می‌گویند که هرکس نداند، باورش می‌شود راستی راستی عرب‌اند! به من که می‌رسد با انگشت‌های کوتاه و آفتاب‌سوخته‌اش روی شیشه می‌کوبد و با چشم‌های عسلیِ سورمه کشیده‌اش توی چشم‌هایم زل می‌زند. راننده گاز می‌دهد.

ها بویه؟ طوری شده؟

 سید جوادِ پنج تومنی دوباره زنگ می‌زند: «رسیدید خانوم؟»

 


زوویه محله‌ای محروم در حاشیه کلان‌شهر اهواز

 

 پیاده می‌شوم. هیچ‌کس توی زوویه نیست. شبیه رِنگو، وسط بیابان، خشکم می‌زند. چشم‌هایم را می‌بندم و به پیچیدن بی‌رمق صدای باد بین شاخه‌های سبز و تیز و بلند نخل‌ها گوش می‌دهم. به دیوارهای نم‌دار آجری دست می‌کشم. و مثل بچه‌ای که مادرش را بین شلوغی بازارغروب گم کرده، روی پیاده‌راهِ روبه‌روی یکی از خانه‌ها می‌نشینم. پیرمردی دشداشه‌پوش با هِن و هِن در را باز می‌کند: «ها بویه؟ طوری شده؟» عکس سید جوادِ پنج تومنی را نشانش می‌دهم. می‌خندد و دندان‌های مصنوعی‌اش عقب و جلو می‌روند. و با اشاره دست، سید را که سلانه سلانه از دور می‌آید، نشانم می‌دهد.

مردتر از همه مردها

خروس‌ها به نوبت بیدار می‌شوند و صدایشان را در گلو می‌اندازند. ماع ماع گاوهای بعضی از خانه‌ها هم قوز بالای قوز می‌شود برای کامل کردن سمفونی استقبال از ورودِ تازه واردی مثل من. سید جواد پنج تومنی، عذر می‌خواهد و جلو می‌افتد تا مسجد را نشانم بدهد. پشت سرش راه می‌افتم. سیبیل‌هایش نوروس است و پیرهن آستین بلند نخی، روی استخوان‌های در سن رشدِ تنش زار می‌زند. هنوز خیلی مانده تا به حساب شناسنامه، یک مرد کامل شود و از آب و گل دربیاید؛ اما از نظر مردم زوویه، این پسر نوجوان، چند وقتی می‌شود که از همه مردها، مردتر است.

دامن ابری زوویه

مسجد زیاد دور نیست؛ درست وسط خانه‌های پهن زوویه ساخته شده که سقف‌هایشان کوتاه است و گنبد طلایی‌اش را این‌طور بیشتر می‌تواند به رخ نخل‌ها بکشد. سر هر کوچه که می‌ایستم انگار بین زمین و آسمان‌شان، فاصله‌ای نیست و همه خانه‌ها به مسجد می‌رسند. زوویه توی بغل خورشید می‌چرخد و ابرها توی دامن زوویه! و عطر آتش و خمیری که وسط تنور گُر گرفته، خانه به خانه بلند می‌شود تا دنیا بداند که زن‌ها و دخترهای زوویه برای زندگی بیدار شده‌اند.

 


به محض ورود به زوویه، نخل‌ها و عطر بخور عربی خانه‌ها به استقبالت می‌آید

 

سید جواد پنج تومنی گفته بود که مردم اینجا زیاد از عکس و دوربین و توی چشم بودن خوششان نمی‌آید اما گوشی را درمی‌آورم و یواشکی چند تا عکس می‌گیرم؛ از در و دیوار و نخل‌ها و مسجد؛ نه آدم‌ها. خروسِ خانه کنار مسجد امام جعفر صادق (ع) آخرین خمیازه‌اش را می‌کشد و سید جواد پنج تومنی با «یا الله» درِ خانه خدا را باز می‌کند. دیوارها خنک است و قالی‌ها گرم. سید می‌رود سمت آشپزخانه و زیر هیتر توی خودم مچاله می‌شوم. بچه‌های زوویه از بین درِ فیروزه‌ای مسجد که نیمه باز مانده، سرک می‌کشند. یک‌دفعه‌ای چشم‌هایم را چپ می‌کنم و برایشان زبان درمی‌آورم. از خنده روده‌بر می‌شوند.

از همین جا شروع شد؟

سید جواد پنج تومنی با چند سرفه کوتاه روبه‌رویم می‌نشیند: «به زحمت افتادید!» بی تعارف، استکان زعفران را سر می‌کشم: «از همین‌جا شروع شد؛ نه؟» چشم‌هایش می‌درخشند و نیم‌خیز می‌نشیند: «همین جا. بله بله. همین جا. دو سه سالِ پیش.»

 


زوویه‌ای‌ها مسجدهایشان را خیلی دوست دارند و خانه خدا برایشان به شکل ویژه‌ای محترم است

 

مثل یک تابلو نگاهش می‌کنم. رنگ‌هایی از جنس تلاش و امید توی رج‌های صورتش پاشیده شده که یک لبخندِ باوقار و همیشگی، کامل‌ترش می‌کند. از دردهایشان می‌گویم و به رویم نمی‌آورد. از زجرهایشان می‌پرسم و صبوری می‌کند. کلافه می‌شوم: «دود این شرکت‌های نفتی توی صورت شما و پولش توی جیب...» حرفم را قطع می‌کند: «ما زوویه‌‌ای‌ها خیلی وقته که از فریاد زدن خسته شدیم! گلویی برامون نمونده خانوم! یه روز صبح دور هم جمع شدیم و همه با هم داد زدیم؛ توی صورت تک به تک مسئولا، دردامون رو فریاد کشیدیم اما خندیدن، عکس یادگاری گرفتن و از رومون رد شدن! روز سختی بود اما از همون موقع گلومون رو فراموش کردیم و داریم با دستامون می‌جنگیم!»

سید جواد پنج تومنی

دست‌هایش را ورانداز می‌کنم. بوی جنگ می‌دهند. جنگ بقا! و مگر او چقدر توان دارد که زجرها را زیر و رو کند؟ یا اینکه توی صورت فقر بایستد و بگوید از زوویه برو! یا حتی اینکه شانه به شانه قلب‌های زخمی مردم زوویه، با آن‌ها بتپد و خودش را نبازد؟ اصلا چطور می‌شود آن‌ها چسبیده باشند به منطقه خوشِ ملی‌راه و صدای آه‌شان را هیچ‌ کدام از آن مدیرهای پروازی نشنیده باشند؟! آه مظلوم تا آسمان می‌رسد و آن‌ها که همیشه در پرواز تهران به اهواز و در آسمان‌اند غیرممکن است به گوش‌هایشان نخورده باشد!

 


نخل نماد این مردم است

 

سید جواد پنج تومنی بچه‌ها را صدا می‌زند تا بیایند داخل. دورش جمع می‌شوند. بغل‌شان می‌کند. روی زانویش می‌نشینند و قربان صدقه‌شان می‌رود. چند تا شکلات درمی‌آورم اما چشم‌های درشت‌شان را برمی‌گردانند و پشت ستون‌های بلند و مرمری مسجد گم می‌شوند. 

«از اینکه سید جواد پنج تومنی صداتون می‌زنن ناراحت نمی‌شید؟» همان‌طور که بچه‌ها را آرام می‌کند برمی‌گردد و دوباره می‌نشیند: «از روی محبت‌شونه! دست و بال خیلیا تنگ بود. عرب‌ها رو که می‌شناسید؟ همیشه معروف‌اند به سفره‌های پر و بلند. ننگه براشون که مهمون گشنه و تشنه از خونه‌شون بیاد بیرون. مردم زوویه هم دوست داشتن خودشون سفره‌هاشونو پر کنن. خودشون برای اماماشون جشن و عزا بگیرن. و خودشون اگه گرفت و گیری پیش اومد مثل کوه پشت سر هم بایستن اما...» خودکارم را روی دفترچه می‌گذارم: «اما پولی نداشتن.»

هر کوچه یک حسینیه

چشم‌های سید جواد نم برمی‌دارد. ساکت است. دوست ندارد حرفی بزند. مردمِ اینجا عادت کرده‌اند مثل قند در تلخی زندگی‌شان حل شوند و به کام باشند! دست از سرش برنمی‌دارم: «راستی، هر طور سبک سنگین کردم باورم نشد زوویه بیست تا حسینیه و سه تا مسجد داشته باشه؛ خیلی زیادن.» می‌ایستد و می‌گوید: «و هیجده تا شهید! بفرمایید؛ دوست ندارید ببیندشون؟»

 


مسجد امام جعفر صادق (ع) محله زوویه که پناهگاه دردهای مردم است

 

دوست دارم محل عبادت و مناجات آدم‌هایی که فقر همیشه با آن‌ها گلاویز شده است را ببینم. دوست دارم از نزدیک کنار آدم‌هایی بایستم که خدا را هیچ وقت فراموش نمی‌کنند. دوست دارم با آن‌ها یکی شوم و راه می‌افتیم و بچه‌ها پشت سرمان هل‌هله می‌کنند. هر چند تا کوچه، یک مسجد و هر کوچه یک حسینیه دارد. هیچ کس اینجا از آسمان بی‌نصیب نیست و عطر بهشت حتی از درز خانه‌ها بیرون می‌زند!

 


کوچولوی زوویه‌ای در مسجد

 

عاقله‌زنی بلند بالا با عبایی مشکی و صورتی استخوانی جلوی درِ حسینیه کوچه‌اش را آب و جارو می‌زند. سلام می‌دهم. می‌ایستد. دستش را به کمرش می‌زند و با تمام وجودش تحیت می‌گوید: «حَی الله مِن یانه»ـ سلام خدا بر آنکس که به دیدن‌مان آمده ـ و من، انگار که زنی آشنا از عشیره‌ام به استقبالم دویده باشد، به آغوشش می‌کشم و در عطر قرنفلِ شیله‌اش غرق می‌شوم: «حَی الله بِل إمحَیی» ـ درود خدا بر کسی که به استقبالمان دوید.

شما میهمان خانه خدایی نه ما!

توی کوچه‌ها می‌چرخم. بین زوویه‌ای‌ها. آن‌قدر که برای ناهار دعوتم می‌کنند یاد موکب‌های مشایه می‌افتم. من را نمی‌شناسند. سید جواد پنج تومنی هم چیزی به آن‌ها نگفته. اما قرعه میزبانی از منِ هفت پشت غریبه، به اسم هر خانه‌ای که بیوفتد برایشان افتخار است. عباهایشان را فرش می‌کنند برای مهمان و لقمه بچه‌هایشان را روی سفره می‌چینند. دست روی سینه می‌گذارم به نشان ادب. تشکر می‌کنم از سخاوت‌شان در روزگارِ هر چه دارم برای خودم. و دوباره برمی‌گردیم سمت مسجد.

 


بچه‌های دوست‌داشتنی زوویه

 

عاقله‌زن دستپاچه دنبال‌مان می‌دود و از آستین سید جواد پنج تومنی آویزان می‌شود. با هم پچ پچ می‌کنند. زن دست‌های حنابسته‌اش را روی چشم هایش می‌کشد و با لپ‌هایی گل انداخته برمی‌گردد. می‌پرسم: «زن مهربونیه؛ چی می‌خواست؟» سید جواد دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کند و ابروهایش را بالا می‌اندازد: «نمی‌تونید قبول نکنید!» با تعجب نگاهش می‌کنم: «چی رو؟!» می‌خندد: «شما قبول نکردید مهمون سفره ناهارشون تو خونه‌هاشون بشید و حالا می‌خوان تو مسجد سفره ناهار بندازن.» شرمنده سرم را پایین می‌اندازم: «اما ...» سید راه را باز می‌کند و می‌رویم داخل مسجد: «اما و اگر نداره خانوم! شما مهمونِ خونه خدایی نه ما!»

دست‌هایی به سخاوت آسمان

می‌نشینم کنار محراب و به بته جقه‌های سرد کاشی‌های فیروزه‌ای‌اش دست می‌کشم. پنج‌شنبه است و می‌دانم باید سر و کله پنج هزار تومنی‌ها پیدا شود! می‌خواهم از دور نگاه‌شان کنم. می‌خواهم ببینم یک اسکناس پنج هزار تومنی ناقابل چطور وقتی در دست‌هایی به سخاوت آسمان، تکثیر می‌شود، قابل می‌آید.

 


سید جواد موسوی عاشق عکاسی از زوویه و مردمش است

 

پیرمردی با کمری خمیده و چفیه‌ای که روی شانه‌اش انداخته می‌آید. زنی که باردار است و یک دختر بور یک ساله دنبالش می‌دود می‌آید. پسربچه‌ای که آب دماغش آویزان است می‌آید. و حتی یک جوان معتاد که سیاهی زیر ناخن‌هایش شبیه جهنم است هم می‌آید و پنج هزار تومنی‌اش را به سید جواد پنج تومنی می‌دهد و پیشانی‌ بلندش را می‌بوسد: «تموم میشه؟» سید شانه‌های جوان معتاد را بین دست‌هایش فشار می‌دهد و چشم‌هایش را روی هم می‌اندازد: «ان‌شالله؛ تموم میشه و میرن زیر سقف خونه خودشون! صد و سی پنج هفته‌ست که پنج تومنی‌های شما دیوارای خونه ام سالم رو بالا برده؛ خیالت راحت؛ چیزی نمونده!»

 


سفره کَرَم سادات زوویه

 

چیزی تا اذان ظهر نمانده. سمت راست مسجد، سجاده‌ها را پهن می‌کنند و سمت چپ، سفره‌ها را. همه زوویه به سمت مسجد می‌آید. همه آن آدم‌های دست نخورده، اصیل و با کرامت. همه آن نخل‌هایی که ایستاده می‌میرند اما سر خم نمی‌کنند. همه آن خورشید و رمل‌ها و دانه‌های معطر هل و قهوه. همه آن نوادگان کارون. می‌نشینم روبه‌روی سید جواد پنج تومنی و یک عکس یادگاری از او می‌گیرم.

 


سید جواد موسوی که از هفده سالگی با طرح پنج‌شنبه‌ها پنج هزار تومن توانسته خیلی از مشکلات منطقه‌اش را حل کند

 

خجالت‌زده سرش را پایین می‌اندازد: «حالا دیدید چرا به من میگن سید جواد پنج تومنی؟» می‌خندم و به سمت قسمت زنانه مسجد می‌روم: «می‌دونید نزدیک‌ترین باجه عابر بانک کجاست خواهرا؟» باید چند تا پنج هزار تومنی دربیاورم!

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات