توانایی 20 مدیر در شخصیت عضو فداییان اسلام
خبرگزاری رسا ـ مجاهد والامقام شهید عراقی، از سابقون مبارزات دینی و ملی ایران معاصر و از پیشکسوتان انقلاب اسلامی ایران به شمار میرود. سابقه تکاپوی سیاسی آن مبارز والامقام، به دوران نهضت ملی و عضویت در فداییان اسلام بازمیگشت.
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، مجاهد والامقام شهید عراقی، از سابقون مبارزات دینی و ملی ایران معاصر و از پیشکسوتان انقلاب اسلامی ایران به شمار میرود. سابقه تکاپوی سیاسی آن مبارز والامقام، به دوران نهضت ملی و عضویت در فداییان اسلام بازمیگشت. او این طریق مستقیم را تا واپسین لحظات حیات، مقاوم و بیتردید پیمود. در سالروز شهادت عراقی، با دوست دیرین او حاج اسدالله صفا به گفتوگو نشستیم که ماحصل آن را پیش روی دارید. امید آنکه مقبول افتد.
طبعاً آغازین پرسش ما در این گفتوشنود، سؤال از تاریخ و چندوچون آشنایی جنابعالی با شهید حاجمهدی عراقی است. شما از چه دورهای او را شناختید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. دکان پدرم در محله پاچنار بود و مرحوم حاجمهدی عراقی هم، در همان محل زیر گذر قلی زندگی میکرد. خانه خود ما در انتهای کوچه سیدوزیر بود، لذا از دوران مدرسه، با حاجمهدی آشنا شدیم. او جلوتر از من با مرحوم نواب صفوی آشنا شده و زودتر از من در خط مبارزه افتاده بود. یک شب حاجمهدی به من گفت: من دارم به هیئت میروم، دوست داری همراهم بیایی؟ گفتم: بدم نمیآید... و همراهش رفتم. در آنجا بود که شهیدان نواب صفوی، سیدعبدالحسین واحدی، خلیل طهماسبی و بقیه رفقای فداییان اسلام را دیدم. بعد هم که دیگر با آنها بودم و رفت و آمدمان به منزل مرحوم آیتالله کاشانی آغاز شد و افتادیم در این خط. بعد هم که آقای کاشانی را به لبنان تبعید کردند و تظاهرات بود و زد و خورد و انتخاب ایشان به نمایندگی مجلس شانزدهم و بازگشت باشکوه ایشان. در آغاز نخستوزیری دکتر مصدق، مرحوم نواب را گرفتند و در زندان قصر حبس کردند. بنده همراه با حاجمهدی و 50 نفر دیگر، به ملاقات مرحوم نواب رفتیم و آن تحصن معروف را در زندان قصر راه انداختیم.
درباره ماجرای تحصن، منقولات زیادی وجود دارد. خاطره شما از این رویداد چیست؟
مرحوم نواب در زندان قصر، چهار شبانهروز اعتصاب غذا میکند و تقریباً بیهوش میشود! از بهداری قصر میآیند و به او سرم میزنند. بعد مرحوم آیتالله کاشانی، مرحوم شمس ابهری را پیش مرحوم نواب میفرستد و میگوید: اعتصاب غذایت را بشکن، قول میدهم شما و رفقایت را از حبس بیرون بیاورم! کمی شیر میآورند و مرحوم نواب میخورد و حالش بهتر میشود. بعد تک تک بچهها را بردند و نشان مرحوم نواب دادند و خیالش راحت شد که همگی سالم هستند و کسی در شب زد و خورد در زندان، صدمه ندیده است. یک عده از بچههایی را که تحصن کرده بودند جلوی روی شمس ابهری آزاد کردند و من، حاجمهدی، علی احرار، مرحوم میردامادی و سیدمهدی یوسفیان را نگه داشتند و گفتند: اینها توسط عاملی از بیرون تحریک شدهاند که تحصن کنند! بعد هم ما را محاکمه کردند و در زندان قصر نگه داشتند، در آنجا با حاجمهدی بودیم.
درآن روزها، در زندان عمومی بودید؟
نه، اولش که ما را به زندان شهربانی، در میدان توپخانه بردند. زیرزمین بزرگی بود که زندانیها را موقتاً در آن نگه میداشتند و بعد به زندان عمومی میفرستادند. جای ما از چاقوکشها و اراذل جدا بود. حتی ما را با تودهایها هم یک جا نمیانداختند و میگفتند اینها سیاسی هستند!
شهید عراقی در فداییان اسلام چه منصب و ردهای داشت؟
در واقع دست راست مرحوم نواب بود و در جلسات پنج، شش نفره تصمیمگیری و برنامهریزی حضور داشت. خیلی بااراده و محکم هم فعالیت میکرد و همین موجب شده بود که رویش حساب خاصی بازکنند.
دیگر افراد نزدیک به شهید نواب چه کسانی بودند؟
10، 15 نفری میشدیم. من بودم، حاجمهدی، آقای احرار و خلیل طهماسبی بودند و چند نفر دیگر!
فداییان اسلام چارچوب حکومت اسلامی مورد نظر خود را هم تدوین کرده بودند. در جریان نگارش این متن هستید؟
بله، مرحوم نواب این کتاب را با دستخط خودش نوشته بود. خلاصه کتاب را چاپ کرده بودیم و دنبال راهی برای پخش آن میگشتیم. من و حاجمهدی دوچرخه داشتیم و تصمیم گرفتیم کتاب را هر جور شده است، تحویل امرای ارتش و وکلای مجلس بدهیم. به خانه تک تک آنها میرفتیم و کتاب را تحویل میدادیم و به خدمتکاران آنها میگفتیم: برو رسید بگیر و بیا، و تا برود رسید بگیرد فرار میکردیم! اینطوری توانستیم در طول یک شب، همه کتابها را پخش کنیم! کار عجیب و غریبی بود و صدایش مثل بمب در تهران پیچید!
به طور مشخص، وظیفه شهید عراقی در فعالیتهای فداییان اسلام چه بود؟
تقریباً همه کاره جلسات خصوصی بود و هر کسی را که قرار بود وارد میدان مبارزه شود، برای آموزش به دست حاجمهدی میدادند. بعد هم که مرحوم نواب را شهید کردند، به من و حاجسیدهاشم حسینی گفت: بیایید از حالا به بعد خودمان فعالیت کنیم. سیدهاشم گفت: بعد از نواب دیگر علاقهای ندارم در این کارها بمانم!
با شهدای مؤتلفه چگونه آشنا شدید؟
یک شب که رفتم منزل حاجمهدی، محمد بخارایی، رضا صفارهرندی و حاجصادق امانی را در آنجا دیدم که حاجمهدی داشت روی ذهن آنها کار میکرد. در واقع محمد بخارایی را، حاجمهدی ساخت!
از رابطه شهید عراقی و آیتالله کاشانی بگویید.
آن موقع در سطحی نبودیم که بتوانیم با آیتالله کاشانی ارتباط مستقیم داشته باشیم. کسانی که به آیتالله کاشانی نزدیک بودند، سیدحسین امامی، علی احرار، رضا قدوسی، آمیرزا ابوالقاسم گازری، مرحوم واحدی و سیدهاشم حسینی بودند. من و حاج مهدی در واقع با واسطه اینها به آقای کاشانی وصل بودیم و اینطور نبود که اگر برنامهای داشتند، از من یا حاجمهدی سؤالی بکنند. در واقع ما، مرید و تابع مرحوم نواب بودیم و خودمان اظهار نظری نمیکردیم.
علت اختلاف شهید نواب با آیتالله کاشانی چه بود؟ چون در اینباره هم سخنان افراطی و تفریطی زیادی ابرازشده و میشود؟
اختلاف سر این بود که مرحوم نواب میگفت: بهاییها تمام ادارات را پر کردهاند و ما آنها را شناسایی کردهایم! بیایید و اینها را بیرون بریزید یا میگفت: این مغازههای مشروبفروشی توهین به قرآن و اسلام هستند، در اینها را تخته کنید. میگفت: شما قول داده بودید اگر ما رزمآرا را بزنیم، همه این کارها را درست میکنید، ولی هر بار که به مصدق مراجعه میکنیم، میگوید: این جور کارها دست من نیست و دست آقای کاشانی است! آقای کاشانی هم میگفت: الان وقت این حرفها نیست، اول بگذارید انگلیسیها را بیرون و نفت را ملی کنیم، بعد دست به این اقدامات بزنیم. یک آدم صد در صد درباری با لباس روحانی به اسم شمس قناتآبادی هم در منزل آیتالله کاشانی بود که راپورت هر کسی را که به خانه ایشان رفت و آمد میکرد به دربار میداد.
ماجرای تحصن شما در منزل آیتالله بروجردی چه بود؟ ظاهراً یک بار شما و شهید عراقی و سایر دوستان، دراعتراض به تبعید آیتالله کاشانی در منزل آیتالله کاشانی متحصن شده بودید؟
آیتالله کاشانی را به لبنان تبعید کردند. من و حاجمهدی به اتفاق چند تا از رفقا، با یک اتوبوس پر از طرفداران آیتالله کاشانی، به قم رفتیم و در منزل آیتالله بروجردی متحصن شدیم. مراجع دیگری هم بودند، ولی آیتالله بروجردی اعلم و شاخص بود. در آنجا چند تن از مأموران امنیتی در لباس روحانیت، ریختند و تا میخوردیم ما را زدند! بعد هم آب را به رویمان بستند و خلاصه در آنجا حبسمان کردند! طوری که حتی کسی نمیتوانست بیرون برود و حتی نان بخرد! بالاخره آقای بروجردی گفت: یکی دو نفر نماینده اینها بیاید، ببینم حرف حسابتان چیست؟ حاجمهدی و یکی دو تا از رفقا رفتند و با ایشان صحبت کردند. آقای بروجردی بیرون آمدند و از ما پرسیدند: حرفتان چیست؟ گفتیم: آیتالله کاشانی را تبعید کردهاند و صدا از کسی در نمیآید! خدا رحمتشان کند، گفتند: «فرزندان عزیزم! مرا برای آخر کار نگه دارید! انشاءالله آقای کاشانی هم خیلی زود از تبعید برمیگردند، حالا هم بلند شوید و بروید به زندگیتان برسید».
کسانی که آنجا بودند با این حرف آیتالله بروجردی قانع شدند؟
خیر، همه در حالی که گریه میکردیم بیرون آمدیم و حالیمان نشد این مرد بزرگ و حکیم چه گفت؟ سالها بعد که فداییان اسلام یکی از کلهگندههای رژیم، یعنی حسین علاء را زدند، پس از مدتی مأموران به خانه آیتالله کاشانی ریختند و ایشان را دستگیر کردند و بعد هم سپهبد حسین آزموده حکومت نظامی برقرار کرد و برای آیتالله کاشانی و آقای مظفری و دو، سه نفر دیگر از برادران دادگاه نظامی تشکیل داد و آیتالله کاشانی را به دادن اسلحه به فداییان اسلام متهم کرد! سپهبد آزموده که بسیار آدم دریدهای بود به ایشان گفته بود: میدهم محاسن تو را خشک خشک بتراشند! کیهان و اطلاعات این حرف آزموده را چاپ کردند! آیتالله بروجردی خبرنگاران کیهان و اطلاعات را خواستند و به آنها گفتند: میروید و در روزنامههایتان از قول من مینویسید آیتالله کاشانی مجتهد مسلم هستند و هر امری که بکنند، قابل اجراست. این کار آیتالله بروجردی باعث شد ارتش و دربار سر جایشان بنشینند و تازه آن موقع بود که حکمت آن حرف این مرد بزرگ را متوجه شدیم که فرمود: مرا برای آخر نگه دارید. اگر تشر ایشان نبود، قطعاً آیتالله کاشانی آزاد نمیشد.
به هر حال حاجمهدی برای خودش یک پا رهبر بود و بعد از مرحوم نواب در واقع او بود که محمد بخارایی، هرندی و نیکنژاد را تعلیم داد تا منصور را بزنند.
علت اختلاف شهید عراقی و شهیدنواب صفوی چه بود؟ چون ظاهراً شما و ایشان، ازجمله انشعابیون از فداییان اسلام هستید، بهرغم اینکه ارادت خود را به ایشان حفظ کرده بودید؟
بله، مرحوم آسید عبدالحسین واحدی از نزدیکان مرحوم نواب و خیلی تند و تیز بود. مرحوم نواب آرام و پخته حرف میزد، اما مرحوم واحدی یک وقت میدیدی سه ساعت حرف میزند و آن هم حرفهای تند! فقط حاجمهدی هم نبود که این شیوه را قبول نداشت. بقیه هم بودند...
چه کسانی؟
ابوالقاسم رفیعی که مسئول انتظامات فداییان اسلام بود. علیاصغر حکیمی و مرحوم احمد شهاب و 10، 15 نفری بودند که این روش مرحوم واحدی را قبول نداشتند. مرحوم نواب میگفت: در کل عالم 14 معصوم بیشتر نداریم و بقیه جایزالخطا هستند، بنابراین به جای اینکه اشتباهات هم را بلند بلند جار بزنیم، باید به هم کمک کنیم آن اشتباهات برطرف شوند. اصل اختلاف سر روش مرحوم واحدی بود.
شهید نواب صفوی در خارج از ایران و سایر بلاد اسلامی هم چهره شناختهشدهای بود. از این جنبه شخصیت ایشان خاطرهای دارید؟ چون برحسب اطلاعات، شما در تهیه تدارکات سفر ایشان دخیل بودید؟
همینطور است. من برای سفر مرحوم نواب به موتمر اسلامی، خدمت آیتالله وحید خراسانی از مراجع کنونی قم رفتم و مبلغی از ایشان گرفتم که بخشی از هزینه سفر ایشان تأمین شود. آن سفر بازتاب زیادی در بلاد و کشورهای اسلامی داشت. خاطرم هست بعد از پیروزی انقلاب، همراه با مرحوم آیتالله خلخالی، سفری به سوریه کردیم. مرحوم خلخالی موقع معرفی من به حافظ اسد اشاره کرد: حاجاسدالله صفا از همرزمها و همزندانیهای شهید نواب صفوی است. حافظ اسد این را که شنید، بلند شد و آمد و با صمیمیت مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و خلاصه عزت و احتراممان کرد. او دردوران نوجوانی مرحوم نواب رادیده بود...
ظاهراً با عرفات هم ملاقاتی داشتید. از آن دیدار چه خاطراتی دارید؟
بله، آنجا بودیم که کسی از طرف یاسر عرفات پیغام آورد که ایشان میخواهد شما را ببیند. شب بود که آمدند و ما را در کوهها گرداندند و پیش عرفات بردند! او به محض اینکه اسم نواب را شنید، اشک در چشمهایش جمع شد و با حسرت روی زانویش کوبید و گفت: «نواب! نواب! من هر چه دارم از نواب دارم!» میگفت: در الازهر دانشجو بودم که گفتند: قرار است نواب بیاید و سخنرانی کند. تصور میکردم حالا یک پیرمرد را میبینم که با عصا راه میرود، ولی به جایش جوان باریکاندامی را دیدم که فرز و چابک پشت میکروفون پرید و آستینهایش را هم بالا زد و با شور و هیجان صحبت کرد. قرار بود 20 دقیقه حرف بزند، اما سخنرانیاش یک ساعت و نیم طول کشید! حرفهای این جوان همه ما را میخکوب کرده بود. سخنرانی که تمام شد، سعی کردم هر جوری که شده است با این مرد ملاقات کنم. وزیر اوقاف مرحوم نواب را به منزل خودش برده و دو روزی بود که میرفتم و جلوی آن خانه میایستادم تا هر وقت که بیرون آمد، با او حرف بزنم. بالاخره یک روز که میخواستند او را به موزه کتابهای قدیمی اسلامی ببرند، من جلو رفتم و سلام کردم. او دستم را گرفت و سوار ماشین کرد. مأمورها خیلی ناراحت شدند و نگران بودند، اما مرحوم نواب توجهی نکرد. وقتی داخل ماشین نشستیم، از کار و بارم پرسید. گفتم: در الازهر درس میخوانم. پرسید: «اهل کجا هستی؟» جواب دادم: «فلسطین.» گفت: «در فلسطین دارند مردم تو را به خاک و خون میکشند و نوامیس تو را به باد میدهند، آن وقت آمدی اینجا داری درس میخوانی که مثلاً چطور شود؟ شرم نمیکنی؟ بلند شو و برو به خواهران و برادران آوارهات کمک کن!» میگفت: از آن روز ورق زندگیام برگشت! وقتی نواب رفت، مرا گرفتند و به اتهام همکاری با اخوانالمسلمین، شش ماه زندانی کردند! دائماً هم مرا کتک میزدند که با نواب چه رابطهای داری؟ هر چه قسم خوردم فقط یکی دو سؤال از او پرسیدم، دست برنداشتند! بالاخره مرا با چند نفر از اخوانالمسلمین مواجه کردند و آنها گفتند: مرا نمیشناسند! از همان روز قید لباس روحانیت را زدم و به فلسطین رفتم و اسلحه برداشتم و به مبارزه پرداختم. بنابراین اگر هم توانستم به مردم خودم خدمتی کنم، همه از انفاس قدسی مرحوم نواب است.
جریان انتقال، جنازه شهید نواب و برخی از یارانش از مسگرآباد به قم چگونه صورت گرفت؟ ظاهراً شما درآن ماجرا نیز، حضور و نقشی داشتید؟
بله، در آن دوره تصمیم گرفته بودند تا قبرستان مسگرآباد را به پارک تبدیل کنند. البته نظر خیلیها هم این بود که با این کار، قصد دارند قبور فداییان اسلام را از بین ببرند، چون مرکز تجمع مردم شده بود. چند نفر از رفقا جمع شدند در یک نیمهشبی، رفتند مسگرآباد قبرها را شکافتند. استخوانهای این عزیزان را در گونی گذاشتند و آوردند در همین منزل ما (محل انجام مصاحبه) و سه روز در کیسه، منزل ما بودند و در واقع میهمان ما. از اینجا من بودم و جواد آقای تهرانی (که رفت جبهه و شهید شد.) با چند تا از دوستان، جنازهها را در یک ماشین گذاشتیم و به قم رفتیم.
حضرت آیتالله العظمی مرعشی نجفی از مراجع بزرگ، بنده را میشناخت. ایشان با شهید نواب در ارتباط بودند؛ نامههایشان هست که مینوشتند به آیتالله مرعشی نجفی و او را با لقب «پدر» خطاب میکردند و در یکی از نامههایشان ازایشان خواسته بودند که مبلغ 15 تومان بدهید آقای صفا برای ما بیاورند. (برخی از آن نامهها در کتابخانه معروف آیتالله مرعشی نجفی موجود است.) ایشان را زیارت کردیم. گفتند: «چه امری دارید؟» گفتیم: «ما قبرها را شکافتهایم و استخوانهای شهید نواب و سه نفر از یارانشان را درآوردهایم.» آیتالله مرعشی نامهای نوشتند به مسئول وادیالسلام قم که آقای فلانی چند کیسه هست، رفقای ما میآورند اینها را دفن کنید، بیسروصدا. الآن در آنجا گنبدی ساختهاند و مردم زیارت میکنند.
سالها بعد جنابعالی و شهیدنواب صفوی، به نهضت امام پیوستید و در طریق آن فعالیت کردید. ماجرای نارنجکسازی شما و شهیدعراقی چه بود؟
ما در اول میدان خراسان، کارگاه تراشکاری داشتیم. پدر حاجمهدی هم، کوره آجرپزی داشت. دوست مشترکی داشت به اسم حاجعزیزالله که ریختهگر و خیلی با آقای هاشمی رفسنجانی و مرحوم آقای خلخالی رفیق بود. این حاج عزیزالله نارنجک میساخت و میآورد به من میداد و من هم تراشکاریشان را میکردم! خلاصه 50 سال پیش اسلحه دستیای ساختم که به آن فشنگ هم میخورد! جالب بود.
در جریان برنامههای ترور منصور هم بودید؟
خیر، اما در جلسات متوجه بودم حاجمهدی دارد به هرندی، حاجهاشم امانی و بخارایی آموزش میدهد. حاجهاشم امانی 12، 13 سال، همزندانی حاجمهدی بود و بعد که انقلاب شد رفت سر کسب و کار قدیمش و اصلاً نیامد بگوید که چه کرده یا چه رنجهایی برده است. آن وقت آدمهایی که یک سیلی هم از رژیم شاه نخورده بودند، خیلی راحت نماینده مجلس، استاندار، وزیر و وکیل شدند!
هیئتهای مؤتلفه با فداییان ارتباطی داشت؟
خیر، بعد از مرحوم نواب حاجمهدی با آن قدرت، مدیریت و کارگردانی که داشت، عدهای را به میدان مبارزه کشید. با این همه، مؤتلفه ربطی به مرحوم نواب و فداییان اسلام نداشت.
از دوره زندان 13 ساله شهید عراقی چه خاطراتی دارید؟ در آن تاریخ چگونه با او مرتبط بودید وچه کارهایی برایش انجام میدادید؟
موقعی که حاجمهدی در زندان بود، واسطه بین او و امام یا به قول آن روزها حاجآقا روحالله، من بودم. یک بار که همراه پدر حاجمهدی، به زندان قصر برای ملاقات رفتیم، دیدیم روی چمن آنجا نوشتهاند: «شاه، خدا، میهن!» پدر حاجمهدی گفت: الحمدلله نشانههای سقوط این رژیم پیدا شده است، مردک داده اسم خدا را زیر اسم شاه زدهاند و خودش را بالاتر از خدا میداند و این یعنی مقدمه سقوط! آن روزها زندان قصر وسط بیابان بود و خانوادهها، با هزار مکافات به ملاقات میرفتند و از کله صبح در اتاق انتظار مینشستند تا نوبتشان شود و غروب هم با چشمهای گریان برمیگشتند.
ظاهراً مرحوم عراقی در زندان هم، مدیریت خوبی ازخود نشان داد و به زندانیان مذهبی انسجام بخشید. از این خصلت او چه خاطراتی دارید؟
بله، حاجمهدی واقعاً یک آدم عادی نبود. امام فرمودند مهدی عراقی به تنهایی20 نفر بود! امام که اهل تعارف یا اغراقگویی نبودند. حاجمهدی واقعاً دل و جرئت و قدرت مدیریت و برنامهریزی عجیبی داشت. تمام کسانی که ادعای مدیریت و فرماندهی میکردند، ناخن کوچک آقامهدی نمیشدند! همانطور که اشاره کردید، حتی در داخل زندان هم مدیریت آشپزخانه را به عهده گرفت. موقعی هم که امام در نوفللوشاتو بودند، واقعاً وقتی به آنجا رفت، اوضاع سر و سامان گرفت. هر جا که بود سریع به همه امور رسیدگی و اوضاع را درست میکرد. قدر حاجمهدی را کسی جز امام ندانست. البته او که جایگاه و مقامش را پیش خدا دارد، ولی ما هم وظیفه داشتیم و داریم که قدر مبارزان قدیمی و کسانی را که برای تحقق این انقلاب از جان، مال و زندگیشان گذشتند، بدانیم. حاجمهدی یک آدم عادی نبود و انصافاً خیلی برای انقلاب زحمت کشید.
از رابطه شهید عراقی با امام بگویید. در اینباره چه میدانید یا دیدید؟
در دوران نهضت و سال 42، که انصافاً یکی از مهرههای اصلی برنامهریزی برای تظاهرات و راهپیماییها بود. بعد از بالاگرفتن انقلاب هم که، از نوفللوشاتو و بعد هم تهران و قم، دائماً در خدمت امام بود. پس از انقلاب در زندان قصر بودم و به او گفتم: آنجا را رها نکند! گفت: اصل کار قم است، چون عدهای میآیند و گزارشهای خلاف واقع به امام میدهند و من باید آنجا باشم و واقعیتها را به امام بگویم! حاجمهدی قادر بود کارهایی را انجام بدهد که دیگران واقعاً از دستشان برنمیآمد. مرحوم امام فوقالعاده به حاجمهدی علاقه داشتند و تنها کسی که امام در تشییع او شرکت کردند، حاجمهدی بود! موقع برگشتن من و حاجحسینآقا همراه امام بودیم. با امام به منزل ایشان برگشتیم و فردای آن هم به تهران آمدیم.
خبر شهادت این دوست دیرین را چگونه دریافت کردید؟ ظاهراً در جریان برگزاری مراسم تشییع و تدفین او هم فعال بودید. از آن روزها چه خاطرهای دارید؟
انقلاب که شد، امام فرمودند: درست نیست کسانی که سوابق سوئی دارند، حملهدار حج باشند. قرار شد من، حاجمهدی، شهید محلاتی، حاجمحسن لبانی، مرحوم آقای انواری و آسیدمهدی جمارانی پروندهها را مطالعه کنیم و افراد مشکوک را کنار بگذاریم. به حاجمهدی گفتم: شناسنامهات را بردار بیاور تا همراه باهم به حج برویم. گفت: نمیآیم! خلاصه خیلی با او حرف زدم تا بالاخره راضی شد تا شناسنامه خود و خانمش را بیاورد، اما همان روز که میخواست اینها را به من بدهد، چهار تا جوانک احمق که اگر یک مشت تخت سینهشان میزدی میمردند، چنین انسان به درد بخور و کار درستی را از انقلاب گرفتند! من خودم جنازه حاجمهدی را غسل دادم و بعد هم پدر و پسر را در حرم حضرت معصومه(س) دفن کردیم. امام شب به حرم آمدند و برقبر مطهرش نشستند و قرآن خواندند. خدا رحمتش کند./998/د101/س
منبع : روزنامه جوان
ارسال نظرات