پدرم در جبهه رفتن با من و برادر شهیدم رقابت میکرد
کمکم با جنگ مأنوس شدم و فهمیدم جنگ یعنی چه. به این ترتیب تا پایان سال ۵۹ در جبهه ماندم. شهید چمران به من گفت برگرد و قانونی به جبهه بیا، اینطوری که آمدهای غیرقانونی است و باید رسمی بیایی. من هم برگشتم و از طریق سپاه شهرری به عنوان بسیجی به جبهه برگشتم
به گزارش خبرگزاري رسا، حکایت سرهنگ جانباز احمد ترکانلو در دفاع مقدس نقطه عطفهای بسیاری دارد. همان روزی که جنگ به طور رسمی شروع میشود، خدمت سربازی او تمام میگردد، اما ترکانلو نمیتواند دست روی دست بگذارد و شاهد تهاجم دشمن باشد. پس خیلی زود خودش را به جبهه میرساند و در اولین روزهای جنگ با دکتر مصطفی چمران و ستاد جنگهای نامنظمش آشنا میشود.
کمی بعدتر در مهاباد حاج قاسم سلیمانی را میبیند و در مریوان جذب شخصیت محکم حاج احمد متوسلیان میشود. در جریان علمیات بیتالمقدس کنار نیروهای شهید احمد کاظمی در لشکر ۸ نجف میجنگد و از هر کدام از این فرماندهان بزرگ خاطراتی در ذهنش جای میگیرد. پس از دفاع مقدس در نیروی دریایی سپاه خدمت میکند و در سال ۱۳۷۷ بازنشسته میشود. مرحوم پدر ترکانلو نیز در جبهه همراه او حضور و سابقه ۶۰ ماه رزمندگی داشت. برادرش نیز به شهادت میرسد. احمد ترکانلو در صحبتهایش از بیمهرهایی که پس از جنگ نسبت به او شده بود گلایه دارد و بسیار ناراحت است. او در گفتگو با «جوان» گوشهای از خاطراتش در دفاع مقدس را برایمان بازگو میکند که در ادامه میخوانید.
از چه زمانی وارد جبهههای جنگ شدید؟
از چه زمانی وارد جبهههای جنگ شدید؟
من در تاریخ ۳۱ /۶ /۱۳۵۹ که مصادف با اولین روز جنگ بود خدمت سربازیام تمام شد. از پادگان به خانه آمده بودم که ساعت دو بعدازظهر خبر هجوم دشمن را شنیدم و آنجا فهمیدم جنگ به طور رسمی آغاز شده است. چند روز پس از شروع جنگ در محلهمان شهرری خبر شهادت دوستان و همسایگان را شنیدم. با دیدن حجله شهدا غیرتی شدم و گفتم باید به جبهه بروم. وقتی خودم را جهت اعزام به جبهه معرفی کردم مانع تراشیدند و اجازه رفتن ندادند. با دیدن این وضعیت همراه شوهرخواهرم که از شهدای مفقودالاثر است، همراه چند نفر دیگر با کامیون به خرمشهر رفتیم. به ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران پیوستیم و همانجا ماندیم. در این زمان تقریباً یک ماه از جنگ گذشته بود.
چطور شد در جبهه ماندگار شدید؟
کمکم با جنگ مأنوس شدم و فهمیدم جنگ یعنی چه. به این ترتیب تا پایان سال ۵۹ در جبهه ماندم. شهید چمران به من گفت برگرد و قانونی به جبهه بیا، اینطوری که آمدهای غیرقانونی است و باید رسمی بیایی. من هم برگشتم و از طریق سپاه شهرری به عنوان بسیجی به جبهه برگشتم. تقریباً ۴۵ روز آموزشهای لازم را دیدم و دوباره به جبهه اعزام شدم. تا سال ۱۳۶۲ در عملیاتهای زیادی شرکت کردم و مدتی را هم با حاج احمد متوسلیان و حاج قاسم سلیمانی بودم. در جنوب با شهید حبیباللهی، شهید ردانیپور و شهید احمد کاظمی هم بودم. از اواسط سال ۱۳۶۲ دیگر به عضویت سپاه درآمدم و لباس سبزش را پوشیدم. به واحد مهندسی رزمی رفتم و از آغاز عملیات خیبر تا زمانی که فاو را پس دادیم در جنگ حضور داشتم. در این بین به نیروی دریایی سپاه اعزام شدم و به من مأموریت دادند تا مهندسی آنجا را تأسیس کنیم. جنگ که تمام شد حکمی گرفتم و من را به استان بوشهر و قرارگاه مهندسی خاتمالانبیا (ص) منتقل کردند تا اینکه در سال ۷۷ حکم بازنشستگیام را دادند.
خاطرات جنگ گنجینههایی هستند که باید حفظ شوند، خدمت در کنار شهید چمران و ستاد جنگهای نامنظم چگونه بود؟
با شهید چمران اطراف کرخه و سوسنگرد بودیم. یک کامیون داشتیم که برای پیرمردی به نام حاج اصغر یگانه از اهالی گنبدکاووس بود. من و علیرضا شریف شوهرخواهرم که بعدها مفقودالاثر شد با هم بودیم. از ما میخواستند ماشین را برداریم و مهمات بیاوریم. ما هم معمولاً به لشکر ۹۲ زرهی اهواز میرفتیم و ماشین را پر از مهمات میکردیم و میآمدیم. وسیله نقلیهمان یک کامیون ولوو بود و با آن بین ماهشهر، اهواز و آبادان مدام در حال انتقال و جابهجایی مهمات بودیم. شهید چمران به من تفقد خاصی داشت. علتش شاید این بود که، چون میدید یکسره پشت ماشین هستم و حتی غذای درست و حسابی نمیخورم و در ماشین استراحت میکنم. حتی فرصت در آوردن کفش و استحمام هم نداشتم و با تیمم نماز میخواندم. شهید چمران یک بار به من گفت اگر خیلی خسته شدهای این ماشین را به فلانی بده و برو. زمانی هم که میخواستم برگردم، شهید چمران با من خیلی مهربان بود. حدود ۱۰ هزار تومان پول به من داد و گفت برو و دفعه بعد قانونی بیا. من هم قول دادم که دوباره به جبهه برمیگردم. دکتر یک نامه برای صاحب ماشین نوشته بود که این وسیله در اختیار جنگ بود و لذا مستدعی است که حقالزحمه صاحب ماشین و راننده را پرداخت کنید.
پس به خاطر قولتان به شهید چمران دوباره به جبهه برگشتید؟
هم به خاطر قولم به ایشان و هم اینکه دیگر به محیط جبهه علاقهمند شده بودم. این بار از طریق سپاه شهرری ثبتنام کردم و بعد از دیدن آموزشهای لازم به دیدار حضرت امام رفتیم. فکر میکنم خرداد ۱۳۶۰ بود که خدمت امام رسیدیم. ایشان سخنرانی کردند و فرمودند: «جنگ یک واجب کفایی است. جوانان نباید جبهه را خالی بگذارند.» پس از آنکه سخنرانی حضرت امام تمام شد از آنجا ما را به پادگان امام حسن (ع) و بعد به مهاباد بردند. سپس از آنجا به مریوان و کرخه رفتیم و در عملیاتهای مهمی مثل فتحالمبین و بیتالمقدس حضور داشتم. از بهار ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲ من پیوسته بدون یک روز مرخصی در جبهه حضور داشتم.
طی این دو سال عملیاتهای متعددی مثل فتح خرمشهر انجام شد، در این عملیات حضور داشتید؟
بله، در یازدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در مرحله اول آزادسازی خرمشهر در عملیات بیتالمقدس در تیپ ۸ نجف اشرف بودم. از کارون به سمت جاده اهواز - خرمشهر رسیدیم. شهید کاظمی مسئولان گردان و گروهانها را خواسته بود و به آنها میگفت که آب کم است و ممکن است کمی دیرتر به دست ما برسد، یک مقدار در مصرفش صرفهجویی کنید. همچنین ایشان توصیه کرد قوطی کنسرو و کمپوتها را دور نیندازید و آنها را در گودالی دفن کنید، چون هواپیماهای عراقی برای شناسایی و عکسبرداری میآیند و تجمع نیروها لو میرود. یک روز هنگام کندن چاله ناگهان دیدم آب گوارایی بیرون زد. پیش حاج احمد کاظمی رفتم و به ایشان چاه آب را نشان دادم. شهید کاظمی خیلی تعجب کرده بود. دستور داد پمپ بیاورند و بچههای گردان ما هر چه آب مصرف میکردند از آن چاه تأمین شد. این را توسعه دادیم و به فاصلههای ۱۰۰ متری چاههای دیگری زدیم. در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ایستگاه حسینیه به سمت دژ میرفتیم که سه شب طول کشید. هرگز یادم نمیرود روز سوم هوا گرگ و میش بود. در شرایط خیلی سختی نمازم را خواندم و بعد از خواندن نماز به شهید کاظمی گفتم نمازم را در چنین وضعیتی خواندهام آیا قبول است؟ ایشان گفت من از امام میپرسم و جواب را به شما میگویم. امام در جواب شهید کاظمی گفته بود من حاضرم ۷۰ سال عبادتم را بدهم تا آن نماز مال من بشود. آن زمان رزمندگان در سختیهای بسیاری عبادتشان را انجام میدادند. در همان مرحله دوم عملیات از ایستگاه ۹۰ تا جاده اهواز - خرمشهر در حال حرکت بودیم. هر زمان تثبیت مواضع میکردیم و مستقر میشدیم سریع گودالی به عنوان نمازخانه میکندیم یا حسینیه درست میکردیم. شهید اخوان صدیقی بچه میدان شهدا و دانشجویی بود که دکترای الکترونیک داشت و از امریکا آمده بود. شهید محمدحسین اخوان صدیقی با برادرش به جبهه آمده بود و به فاصله ۲۰۰ متر از هم در یک روز شهید شدند. ایشان در ساخت نمازخانه و حسینیه کمکم میکرد. از مراحل اولیه عملیات تا زمان آزادسازی خرمشهر با هم بودیم که دیگر ایشان شهید شد. برای آزادی بستان و چزابه و در عملیات مسلم بن عقیل هم با هم بودیم. در مریوان با حاج احمد متوسلیان بودم. ایشان وقتی به آدم نگاه میکرد به قدری نگاهش نافذ بود و جذبه داشت که آدم حساب کارش را میکرد. حاج احمد ابهت خاصی داشت. راه رفتنش، حرف زدنش، تمام رفتارش طوری بود که به وقتش آدم را جذب میکرد و زمانی هم نیاز بود برخوردهای محکمی با آدم داشت. اگر موردی پیش میآمد و میگفتیم نمیشود میگفت نمیشود نداریم، اگر بخواهید هر کاری را میتوان انجام داد.
از حاج قاسم سلیمانی هم خاطرهای دارید؟
با ایشان در مهاباد آشنا شدم. ماه رمضان سال ۶۰ را در مهاباد بودم. مجید صالحی عربنژاد و حاج قاسم و بچههای کرمان آنجا زیاد بودند. مهاباد دورتا دورش کوه است و حالت جزیرهای دارد. روی یکی از تپهها مقرمان بود. تا آن زمان جنگ شهری و جنگ داخلی ندیده بودم. نمیشد داخل شهر رفت یا به بیرون شهر سرک کشید. از همه جا تیر میبارید. یک جیپ قراضه متعلق به سازمان آب داشتیم که آنقدر گلوله به آن اصابت کرده بود که کاملاً سوراخ شده بود. سپاه مهاباد دست بچههای کرمان بود و من آنجا شهید سلیمانی را شناختم. از مهاباد خاطرات زیادی دارم. یکی از خاطرات فراموشنشدنیام به شهادت رسیدن «محسن عربعلی» است. گلولهای مستقیم به قلب ایشان اصابت کرد و در آغوشم شهید شد. شهید عربعلی دانشجوی رشته پزشکی بود و ما خبر نداشتیم. از بس این جوان محجوب بود همیشه میگفت من یک بسیجی مثل شما هستم.
گویا از دیگر اعضای خانوادهتان نیز در دفاع مقدس حضور داشتند؟
از ابتدا تا پایان جنگ، مرحوم پدرم به عنوان بسیجی نیروی خودم بود. خیلی از آقایان پشت پدرم در قرارگاههای مهندسی نماز میخواندند. پدرم از زمان جنگ در جبهه حضور داشت و خاطرم است در عملیات فاو یکی از موشکها که عمل نکرده و وسط جاده افتاده بود را با شجاعت خاصی از وسط جاده برداشت. پدرم میگفت شبها تاریک است و رزمندگان این موشک را نمیبینند و ممکن است اتفاقی بیفتد. خودش موشک را برداشت و به کنار جاده انتقال داد. من گفتم پدر چرا این کار را کردی؟ گفت من دعا خواندم تا اتفاقی برایم نیفتد. واقعاً هم همینطور است. آثار موج انفجار و شیمیایی در بدنش بود و سال ۱۳۷۶ بر اثر سکته مغزی از دنیا رفت. پدرم بیش از ۶۰ ماه سابقه جبهه داشت. برادرم شهید حسن ترکانلو هم سال ۱۳۶۲ در غرب کشور در منطقه حاج عمران به شهادت رسید.
در پایان درباره کتابی که از خاطرات دفاع مقدستان منتشر شده است، بگویید.
خلبان مرادی، مرا به مرکز نشر ارزشهای دفاع مقدس معرفی کرد و کتابی از من به نام «روی عرشه» منتشر شده که خاطرات جنگ و کارهایی که در دوران دفاع مقدس انجام دادم را دربرمیگیرد. این کتاب حدود ۲۰۰ صفحه با کلی سند و عکس است. قرار بود از روی کتاب فیلم یا سریالی ساخته شود که تا این لحظه اتفاقی نیفتاده است./1360/
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات