۲۳ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۲:۲۴
کد خبر: ۶۸۶۱۱۹

کتاب "آخرین آفتاب" منتشر شد

کتاب
محسن نعماء از نویسندگان توانمندی است که آثار متعدد و جذابی را با همکاری ناشر ان مجدد نعما و کتاب جمکران، انتشار کتاب آخرین آفتاب منتشر شده است.

به گزارش سرویس کتاب نشر خبرگزاری رسا، انتشارات کتاب جمکران، تولیدات متنوع و متکثری در زمینه مهدویت و امام زمان عجل الله روانه بازار نشر کرده است، محسن نعماء نیز از نویسندگان توانمندی است که آثار متعددی و جذابی را با همکاری  این ناشر روانه بازار نشر کرده است حاصل همکاری مجدد نعما و کتاب جمکران، انتشار کتاب آخرین آفتاب است.کتابی متشکل از ۱۳ داستان با موضوع امام زمان عجل الله که درآن با قلمی جذاب و روان به زندگی و زمانه حضرت ولی عصرعجل الله پرداخته شده است.

مجموعه داستان هایی که با تولد حضرت صاحب الزمان عجل الله آغاز و با داستان هایی از  امامت آن حضرت، دوران غیبت صغری و تشرفات و ملاقات های حضرت ادامه پیدا می کند.

این مجموعه برای گروه سنی نوجوان نوشته و تصویرگری آن توسط خانم زهرا پایکار ترسیم شده است. مجموعه داستانی جذاب و معرفت بخش نسبت به امام عصر عجل الله که در ۱۶۹ صفحه و در قطع جیبی و با قیمت ۳۰.۰۰۰ تومان منتشر و با تخفیف ۲۰% از سایت انتشارات کتاب جمکران قابل تهیه می باشد.

برشی از کتاب:

ای خانم آیا نامه کسی را میبوسی که او را نمی شناسی؟!

ملیکه اشک هایش را پاک می کند و رو می کند به بّشر.

ای کسی که به ماقم اولاد انبیا معرفت کمی داری! به سخن من گوش بده و بدان که من ملیکه، نوه امپراتور روم هستم. جدم می خواست مرا به برادر زاده اش تزویج کند، اما در شب عروسی...

و آنگاه ماجرای ازدواجش و شرح چگونی رسیدنش به اینجا را از اول تا به آخر برای بّشر تعریف می کند.بّشر از تعجب از دهانش باز مانده و نمی داند و چه بگوید.باور نمی کند این دختر، آن همه ناز و نعمت را رها کرده باشد و برای همسری فرزند امام هادی علیه السلام، خو را به اسیری کشانده باشد.بّشر حس می کند این دختر با آنکه تازه مسلمان شده، اما فرسنگ ها در معرفت داشتن به امام از او جلوتر است. احساس کوچکی در برابرش می کند. او را با عزت و کمال می آورد و مشایعت می کند تا سرانجام به سامرا می رسندوبه شهری که معشوق بی همتای ملیکه در آن نفس می کشد. به در خانه امام هادی علیه السالم که می رسند، بّشر رو میکند به ملیکه.

ای خانم اینجا مقصود و هدف و مراد توست.ملیکه به خانه کوچک و فقیرانه امام هادی علیه السلام نگاه می کند. با خود می گوید:«یعنی اینجا خانه رهبر و پیشوای مسلمانان است؟!»

باورش برایش سخت است. لحظه ای تصویر کاخ پدربزرگش در ذهنش مجسم می شود. نعمت هایی که آنجا داشته و از دستش داده، از جلوی چشمانش رد می شود. سری تکان می دهد و دوباره با خود می گوید: «نه، من این خانه را با هزاران کاخ روم هم معاوضه نمی کنم. اینجا بوی بهشت می دهد، بوی خوشبختی، بوی رستگاری.»

ارسال نظرات