کلماتی که از راه دور هم آدم را میکشد!
سختترین روزهای زندگی همان روزهایی است که انسان خسته میشود. نه خستگی که برای کار زیاد یا مشغلههای روزمره دچارش میشوی. نه. این خستگی با هیچ استراحتی رفع نمیشود. یک چیزی فراتر از جسم است و ذهن و روح انسان را درگیر میکند. گاهی با یک اتفاق کوچک خودش را نشان میدهد و گاهی با یک تصمیم اشتباه. گاهی هم حرفِ مردم آن را برایمان به ارمغان میآورد. خوب فکر کن، حتما تا حالا تجربهاش کرده ای! یا خودت کسی را خسته کردی یا کسی تو را خسته کرده است. حرفِ همان آدمهایی که چیزی از تو نمیدانند، اما نصیحت ها، کنایه ها، قضاوتها و سوالهایشان تمامی ندارد.
شاید آنها خبر ندارند که انسانِ خسته گوشه گیر و فراری میشود، از دورهمی و جمعهای دوستانه و به به آهنگهای غمگین و تنهایی رو میآورد. انسان خسته روز به روز کم حرفتر و تنهاتر و خستهتر میشود و بعضیهایشان به قدری خسته میشوند که با مرگ خود خواسته را انتخاب میکنند و به یک خواب طولانی میروند!
اما از چه زمانی آدمها بدون هیچ شناختی به خودشان اجازه اظهار نظرهای غیرکارشناسانه در مورد زندگی دیگران میدهند، آن هم نه در خلوت بلکه در قلبِ جمعیت و در میان دستهای از افرادی که شاید آنها هم نسبت به تو غیر آشنا هستند! شاید از همان زمانی که بزرگترهایمان، همانهایی که سالهای سال است ما را میشناسند و ما را بلدند و به اصطلاح «چند تا پیراهن بیشتر از ما پاره کردهاند» سکوت اختیار کردهاند!
جملات و کلماتِ گلوله صفت! / چه حرفهایی مردم را به چاله یاس و ناامیدی میاندازد؟
در جایی خواندهام «در جهانی زندگی میکنیم که کلمات بیشتر از گلولهها آدم کشته اند!» جملهای در خورِ تامل است. برای فهم بهترش بیایید چندتا از این جملات و کلماتِ گلوله صفت را مرور کنیم. جملاتی که در آن روی پنهانش چاقو را به دست فرد یا طناب را به دور گردن فردِ خودکُش میاندازد و او را به این باور میرساند که زندگی پوچ و تُهی و خالی از هدفی دارد و به هیچ دردی نمیخورد.
دختری هنوز ازدواج نکرده است (به هر دلیلی)، فامیلی او را در مهمانی میبیند میگوید: «شوهر نکردی؟ میتُرشیا» حرفش را میزند و میرود، ولی روح و روان دختر را به هم میریزد و این احساس را به او میدهد که به اندازه کافی خوب نیست!
یا خانمی زایمان میکند، دوستش میگوید: «شوهرت برای تولد بچه، برات هیچی نخرید؟ یعنی براش هیچ ارزشی نداری؟» همین جمله خانم را تحریک به دعوا و با همسرش و آشوب در زندگی مشترکش میکند.
یا مثلا جوانی از رفیقش میپرسد «کجا کار میکنی؟ ماهانه چقدر حقوق میگیری؟ صاحبکار قدر تو رو نمیدونه!» همین حرف جوان را که تازه اول راه است، از شغلش دلسرد میکند و احساس کمبود به او دست میدهد.
یا پدر یا مادری در نهایت خوشبختی هستند؛ اما یک نفر به یک کاره به آنها میگوید: «چرا پسرت یا دخترت بهتون سر نمیزنه؟ یعنی برات وقت نمیگذاره؟ برات احترام قائل نیست.» با این حرف صفای قلب پدرومادر پر میکشد و آنها را به چاله ناامیدی هل میدهد!
در حقیقت سوالات ما شاید از روی کنجکاوی باشند و حرفهای ما از سرِ بیفکری و نادانی؛ «چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ چطور زندگی میکنی؟ یه گوشواره نداری بندازی تویِ گوشت؟ چطور این بچه یا این زندگی را تحمل میکنی؟ یا چقدر چاق شدی چقدر لاغر شدی؟ چرا موهات این رنگیه؟ چرا مدل پاهات این شکلیه؟»
در طول روز خیلی سؤالها را ممکن است از همدیگر بپرسیم، اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم و چطور ناامیدی را به رگهای مخاطب تزریق میکنیم. حرفهایی که اگر قبل از مطرح کردنشان، به بازخورد آن و تاثیرش روی طرف مقابل هم فکر کنیم، طبیعتا از گفتنش صرف نظر خواهیم کرد.
چرا آنقدر چاقی؟!
هنگامی که وارد مجلس و محفلی میشویم، جملهای که مثل نقل و نبات شنیده میشود، اظهار نظر در مورد لاغری و چاقی افراد است؛ «وای چقدر چاق شدی؟! چقدر غذا میخوری؟ چرا رژیم نمیگیری؟» یا «چقدر لاغر شدی؟! تو خونتون غذا بهت نمیدن؟!» آیا میدانید شما بدون اینکه چاقو را بردارید، او را زخمی کرده اید؟! انتقاد و انتقادپذیری خوب است، اما در درجه اول باید بدانیم این حرف را به چه شخصی میزنیم. آیا او ظرفیت شنیدن این انتقادها را دارد و سرخورده نمیشود؟ برخی از افراد با شنیدن این جملات و انتقادات که بیشتر جنبه تحقیر دارد دست به خودکشی میزنند!
«نازنین، دختر جوانی است که خودش را با قرص برنج کشته است! یکی از دوستان او میگوید: «همیشه از تنهایی شکایت میکرد و میگفت حرف دیگران آزارش میدهد که چرا چاق است! یا چرا کمتر غذا نمیخورد و ورزش نمیکند، او بعد از مدتی که از وزن زیاد و حرف مردم رنج کشید، خودش را کشت.»
اینها روایاتی است که از گوشه و کنار در مورد آن کم نشنیدهایم؛ پس بهتر نیست این بار که وارد مجلس و محفلی میشویم به جای اینکه با چاقوهای نامرئیمان افراد بیگناهی را قربانی کنیم، از مهمانیمان لذت ببریم؟ باور کنید لذتش بیشتر است.
فکر میکردم به درد هیچی نمیخورم!
برای آرامگرفتن از رنجش آدمها، قرص آرامبخش را انتخاب کرد. سرخوردگی تنها دلیلش بود برای این انتخاب سخت. اما خوشبختانه در این اقدام موفق نبود. بعد از بهبود از او میپرسند چرا این کار را کرده است، میگوید: «یکی از دوستام بهم گفت تو ناقصی. حتی نمیتونی دامن بپوشی!» صدای گریهاش در اتاق میپیچد؛ پزشکها از مشکل مادرزادیاش گفته اند؛ از کوتاهبودن یکی از پاها. سهسال بیشتر نداشت که بارها و بارها زیر تیغ جراحی رفت. میگوید: «فکر میکردم به درد هیچی نمیخورم.» فکری که او را به یاد قرصهای آرامبخشاش انداخت!
کلماتی که از راه دور هم میکشند!
مدتی قبل، ماجرای پسر جوانِ غربی را شنیدم که در ماشینی پر از دود، خودکشی میکند. پسری که هیچکس خودکشی او را باور نمیکردند. بعدها کاشف به عمل آمد که بله. او عاشق دختری بوده که در تمام آن لحظات مهیبِ مرگ و زندگی، با او تلفنی حرف زده است! مدتی بعد، با افشای رابطه آن دو، معلوم میشود که دختر از همه چیز خبر داشته است. پلیسها میفهمند که دختر، خسخس نفسهای آخر پسر را هم شنیده، اما هیچ تلاشی نکرده تا منصرفش کند!
میگویند حتی دختر داستان، کاتالیزوری عمل کرده و باعث شده پسر زودتر قال قضیه را بکند و خودش را بکشد! شاید، چون در آن لحظه فکر میکرد، همه اینها یک بازی بچهگانه و مسخره است. کمی بعد، دختر را به جرم قتل غیرعمد، به دادگاه میکشند. دادستان، سوالی میپرسد که عمیق، هراسناک و حیرتآور است. «آیا کسی میتواند از راه دور، دیگری را با کلمه بکشد؟»
کلماتی که هم دست دارند، هم پا و هم چشم!
از یک جامعهشناس شنیده ام؛ حرفهایی که میزنیم دست دارند، دستهای بلندی که گاهی گلویی را میفشارند و نفس فرد را میگیرند. حرفهایی که میزنیم پا دارند، پاهای بزرگی که گاهی جایشان را روی دلی میگذارند و برای همیشه میمانند. حرفهایی که میزنیم چشم دارند، چشمهای سیاهی که گاهی به چشمهای دیگران نگاه میکنند و آنها را در شرمی بیکران فرو میبرند. حرفها از دهان ما آدمها متولد شده و به دنیا آمده و رشد میکنند و تا سالها اثرات خود را بر روی افراد، جامعه، عقاید و حتی طبیعت میگذارند!
سکوتی که به غریبهها اجازه اظهار نظر میدهد
اما همانطور که در ابتدای گزارش گفته شد، شاید نکتهای که باعث میشود هرکسی بیگُدار به آب بزند و به خودش اجازه اظهار نظر بدون داشتن شناخت کافی بدهد، این باشد که بزرگترهای جمع دیگر کما فی السابق تجربیات خود را در اختیار کوچکترها قرار نمیدهند.
چه بسا که بزرگترها در گذشته با روایت یک قصه یا حتی مثال زدن بخشی از زندگی خودشان و در خلوتی دو نفره تجربیات شان را در اختیار کوچکترهای جمع قرار میدادند و کوچکترها را نصیحت میکردند و اشتباهاتشان را به آنها گوشزد میکردند، اما حالا که بزرگترها سکوت اختیار کردهاند و به دلیل معیوب بودن روابط اجتماعی هرکسی به خودش اجازه میدهد بدون اینکه شناخت کافی از مخاطب داشته باشد کلمات مرگ باری را بر زبان جاری کند.