از منظر ساختاری یا با رویکرد تمدنی، روحانیت در دل نهاد دانش جا دارد و باید دید نسبت نهاد دانش و جامعه چه تغییری داشته است که بتوان گفت نسبت روحانیت و جامعه چه تغییری یافته است؛ ما در گذشته تاریخی یک تمدن یکپارچه داشتهایم و نهاد علمی آن همین حوزهها بودهاند که البته متکفل حیث و انضباط دنیوی هم بودهاند اما ورود تمدن جدید غربی و معرفی نهاد جدید علمی به نام دانشگاه به اضافه فتور خود تمدن اسلامی، باعث کمرنگ شدن جدی نهاد دانشی قدیم یعنی حوزههای علمی ما شد زیرا این نهاد جدید در بافت زندگی نوین و شبکه نوین تمدنی، متکفل برآوردن این نیازها گردید. و این یعنی افول مرجعیت حوزه زیرا وقتی نقش نهادی تضعیف میشود، مرجعیت هم کاهش مییابد(توضیح آنکه یکی از شاخصهای نشستن یک پدیده در موقف نهادی آن است که مرجعیت داشته باشد؛ مرجعیت داشتن یعنی اینکه در ذهنیت جامعه برای حل یک نیاز خاص باید بدان مراجعه نمود).
تکلیفمان در ماجرای دوگانگی نهاد علم در ایران
حل ماجرا چیست؟ اینکه ما تکلیفمان را با دوگانگی نهاد علم در ایران معلوم کنیم که برای این ماجرا طرحهایی داده شده است و همه طرحها عمدتاً ذیل چتر گفتمان وحدت مطرح شده است(وحدت حوزه و دانشگاه) ولی عملاً ما همچنان از گسست نهادی در ناحیه نهاد دانش رنج میبریم و تا وقتی که اینگونه باشد عملاً بازگشت به مرجعیت سابق از زاویه ساختاری آسان نخواهد بود و حداقل نحوی معارضه بین عامل ساختاری و عوامل غیرساختاری وجود خواهد داشت.
تبعات این مشکل ساختاری، موارد عدیدهای است از جمله:
1. اقبال اصلی به دانشگاه و اقبال کمتر به حوزه؛ زیرا نیازمندی به حوزه در اذهان جامعه حاضر نیست و برای همین سوق اجتماعی و هدایت تحصیلی به سمت حوزه نخواهد بود و این شمار کمتر ورودیها، اتصال میان حوزه و مردم را دوباره تضعیف میکند زیرا جامعه ارزیابی خویش را بدون نظرداشت عِده و عُده حوزه سامان میدهد. هماکنون در خوشبینانهترین وضعیت، این نسبت(نسبت اقبال به حوزه در مقایسه با دانشگاه) یک به ده و در نگاه واقعبین و البته با رگههایی جدی از خوشبینی یک به بیست قابل برآورد است.
در نقبی به تاریخ گذشته، باید گفت بافت عمده اجتماعی، عمدتاً غیرشهری و روستایی بوده است و نقاط تراکم شهری هم بهراحتی تحت پوشش جویندگان علم قرار میگرفته است و با مرجعیتی که روحانیت در شهرها کسب میکرده است هدایت روستاها هم عملاً تحت همان هژمونی و اعتبار قرار میگرفته است. به عبارتی با عدهای اندک در مراکز تجمع شهری کل جامعه، مرجعیت حوزوی را پذیرا میشده است.
2. سرریز دیگر این مشکل ساختاری در خود ذهنیت روحانیت است و آن بحران یا ابهام در ناحیه کارآمدی و مأموریت آتی طلاب است. این مسئله باعث میشود خود طلبه سؤال داشته باشد که «من به چه دردی میخورم و آینده کاری من چیست؟»؛ پاسخ ناروشن به همین سؤال بهظاهر ساده، هماکنون اشکالاتی جدی فراهم آورده است و این هم باعث ریزش جمعیت ورودیهاست و هم حاضران را ناکارآمد و غیربرا میکند. در حالیکه این امر در فضای دانشگاهی بسیار اندکتر و در بسیاری اوقات مفقود است.
فرآیندی که باعث گسست حوزه از سایر نهادها شده است
3. نمونه دیگر فرایندی است که باعث گسست حوزه از سایر نهادها شده است و حتی جلوه بصری هم یافته است. مثلاً در گذشته تاریخی حوزه در دل بازار سنتی وجود داشت و روابط و دادوستد فعالی بین این دو شکل گرفته بود. آنچنان که تنسیقات بازار از طریق آموزش مستمر بازاریان در حوزههای میانه بازار و قبل یا بعد از شروع ساعات کاسبی، یک جریان طبیعی بود. اما اینک هم مفهوم بازار تغییر کرده است و هم نسبت واقعی و بهتبع فیزیکی و نمادین بازار و حوزه.
4. یکی از نتایج مهم این گسست بین حوزه و نهادهای دیگر خود باعث کشیدهشدن گسست به درون حوزه شده است چنانکه آموزش حوزه بهعنوان متن و مرکز هویت حوزه از تبلیغ آن بهعنوان چهره نخست برونداد حوزوی جداست و از آن پشتیبانی نمیکند کما اینکه وجه پژوهشی حوزه هم با این دو، کار چندانی ندارد. بهعنوان مثال پژوهش حوزه بسیار کمتر از دانشگاه توانسته است خود را متعلق و موضوع تحقیق قرار دهد و درباره نسبت خود و مردم، تحقیقات متعدد تعریف کند.
حال وقتی که مشکل از ناحیه ساختاری جدی باشد برای جبران ضعف باید زاویه کنشگرانه را با توجه به وضعیت محیط و میدان بسیار فعال کرد و حتی تلاش نمود در فضای عدم حل و یا عدم پیگیری مجدانه حل مشکل ساختاری، ورودهای خُرد ساختاری داشت؛ یعنی اقدامات کنشگرانه را ضمن اینکه به جوالیت و فعالیت و پویایی شاندامن میزنیم، هرچقدر ظرفیت و امکان دارد داخل سازوکار -برای مانایی و اثربخشی بیشتر- بریزیم. این جمعبندی بر اساس مبانی زیر قابل توصیه است:
1. انسان فائق بر ساختار است و قدرت فراروی و اصلاح دارد اما این به معنای ندیدن هیمنه و ثبات و قوت ساختار نیست. وقتی ساختاری پدید میآید راهش تغییر ساختار است و تا پیش از تغییر ساختار نامطلوب همچنان موانع بسیار است، اما این اراده و فهم انسانی است که میتواند چنین جایگشتی را رقم بزند.
2. هویت بنیادین فرهنگ و تمدن یک هویت معنایی است یعنی معنا، معنا را توسعه میدهد و درعینحال ساختار متناسب با خود را ایجاد میکند.(جلوه دیگری از مبنای پیشین؛ زیرا انسان و حیات او معنامند است و این معنامندی و حتی معناسازی متکی بر اراده و فهم اوست).
3. تغییر ساختاری تغییری تدریجی است و راهبرد درست آن است که با فعال کردن کنشگری در سطح فرهنگی-اجتماعی و میدان دادن به الگوهای متعدد آزمایشگاهی برای رسیدن به الگوهای موفق شکل بگیرد و بعد با نشا و تکثیر این الگوها تلاش نمود سطح راه حل به سطح ساختاری برسد.
نیاز به تأسیس ساختارهای پشتیبان ولو خرد
4. علاوه بر مسئله تدریج پیشگفته، خود پشتیبانی از امکان تحقق راهحلها و کنشگریهای فرهنگی-اجتماعی نیازمند و در حد مقدورات است مانند اینکه تلاش شود تا حدی واحدهای درسی به پشتیبانی تبلیغ بیاید یا تبلیغ به عنوان موضوع پژوهش حوزوی بسیار برجسته و جدی شود.
اما زاویه نگرش کنشگرانه در بستر فرهنگی-اجتماعی را هم میتوان نوعی دیگر از ارزیابی با رویکرد تمدنی و البته این بار با تلقی از تمدن به عنوان پدیدهای نَرم و بیشتر فرهنگی نیز تلقی کرد. یک نکته بسیار کلیدی آن است که از قضا این نگرش میتواند یکی از کارویژههای حوزه بلکه شاهکلید پاسخگویی حوزه را مورد شناسایی قرار دهد.
به عبارت دیگر گرچه در تحلیل ساختاری گفته شد که نوعی گسست میان نیازها و حوزه پدید آمده است و عمدتاً این امر به ورود تمدنی رقیب نسبت داده شد اما باید به خاطر داشت هر میزان بر شرقی و غربی بودن این یا آن تمدن تأکید کنیم یا بر تمایز فرهنگی این یا آن جامعه تأکید کنیم، این باعث تغییر ذات و هویت اولیه انسان -که یک هویت استعلایی است- نخواهد شد.
فطرت انسانی تشنه معناست بهویژه اینکه تمدن غربی در نقطه بحران معنا قرار گرفته است و معنابخشی شاهکلید پاسخگویی حوزه در نگاه نرم و فرهنگی بدان است. و جالب اینکه مزیت نسبی حوزه و نقطهقوت آن هم به اتکای میراث اندیشهای-معنویاش همین است. جهاد تبیین و حاق تبلیغ را باید به همین مسئله مرتبط دانست. سخن درباره اثاره این توان حوزوی و میراثداری مناسب حوزه و برونداد متناسب این عرصه در زمانه کنونی بسیار است که باید از آن در این مقام درگذریم.
بازگردیم به اصل سخن در این بخش یعنی ناحیه کنشگری خود روحانیت؛ برای درک بیشتر مقصود باید مجموعهای از ظرفیتها و داراییها و ضرورتها را لحاظ نمود که به اختصار مورد اشاره قرار میگیرد:
1. فضای ابتکار و خلاقیت: ورودهای فرهنگی- اجتماعی بستر شکلدهی خلاقیت و ابتکار و تنوع و تکثر فعال است. بدون جوالیت ذهنی و طراحیهای نوپدید نسبت به میدان نمیتوان مدعی ورود فعال فرهنگی-اجتماعی فاخر و مؤثر شد.
2. هوش اجتماعی: محیط اجتماعی یعنی ارتباطات اجتماعی و ارتباطات موفق اجتماعی متکی بر هوش بالای اجتماعی است و بنابراین برای ورود فرهنگی-اجتماعی باید هوش اجتماعی را جدی گرفت و آن را ارتقاء بخشید.
تاریخ معمولاً بهشکل تاریخ سیاسی برای ما آشناست
3. فهم تاریخ انضمامی: تاریخ معمولاً بهشکل تاریخ سیاسی برای ما آشناست اما گونه جدی دیگر تاریخ، تاریخ اجتماعی است و اگر طلبه و روحانی بخواهد در محیطی اقدام کند باید به خوبی بستر و محیط را که متصل به یک عقبه اجتماعی است، بشناسد. ازاینرو حتی خوانش تحولات سیاسی در بستر این عقبه و تاریخ و بافت اجتماعی میتواند بسیار راهگشا باشد.
4. خدمات اجتماعی: با اینکه خدمات اجتماعی به مفهوم متعارف دایره محدودی را ورای ورودهای ساختاری شکل میدهد، ولی همین حیطه محدود هم آوردههای فراوانی برای روحانیت خواهد داشت. نمونه مداخلات اجتماعی طلاب در سیل 1398 با اینکه مقعطی محدود بود و حتی برساخت مناسب رسانهای نیافت ولی زمینه نفوذ و ارتباطهای مؤثری را فراهم آورد.
5. حضور در میدان: وقتی سخن از ورود فرهنگی-اجتماعی فعال به میان میآید نباید این را حسب عادت به مطالعات نظری فرهنگی-اجتماعی فروکاست. دقیقاً مراد از ورود، ورود در میدان و دستوپنجه نرم کردن با مسائل است.
6. جذابیت ناشی از نشناختن: هنوز زیست طلبگی و حیات خلوت زندگی یک روحانی برای مردم جذابیتهای فوقالعاده دارد؛ سرّ شکلگیری بسیاری فیلمهای سینمایی بر مدار و مرتبط با شخصیتهای روحانی و طلبه همین است. این پدیده سهل و ممتنع نوعی رازآلودگی دارد که کنجکاوی را برمیانگیزد و همین فرصت انس و الفت و ارتباط را فراهم میآورد.
تحلیل حاضر و توصیههای برآمده از آن بیش از آنکه بخواهد توصیههایی کاربردی برای حل مسئله عرضه کند، سعی نمود، تصویری کلان از موقف و جریان مسئله عرضه کند اما درعینحال نوعی راهبرد برای تغییر کلان را بر مبنای همین نگرش کلان عرضه نمود. طبعاً اضلاع و تفاصیل دیگری به این تحلیل قابل افزودن است.
حجتالاسلام عباس حیدریپور