حکایتهایی از "برخوردهای حسابشده شهدا با زنان بیحجاب"
به گزارش خبرگزاری رسا، همزمان با هفته عفاف و حجاب و قیام مردم در مسجد گوهرشاد مشهد در برابر قانون کشف حجاب رضاخان، به دیدگاه شهدا نسبت به حجاب و عفاف پرداختهایم.
خسته شدند...
(... قبل از انقلاب بود که) باید برای ادامه خدمت، میرفت منزل جناب سرهنگ. همان اول، وضع زننده همسر او را که دید فرار کرد و برگشت پادگان. 18 توالت بود که هر نوبت 4 نفر باید تمیزشان میکردند. عبدالحسین برای تنبیه، باید جور همه را میکشید. یک هفته بعد، سرهنگ رو کرد به او و گفت: دوست داری برگردی همانجا، مگر نه؟
تاثیری روی او نداشت! گفت:« اگر تا آخر خدمت مجبور باشم همه کثافتهای توالت را در بشکه خالی کرده و به بیابان بریزم، باز هم آنجا پا نمیگذارم!» 20 روز دیگر به همان کار ادامه داد. مسئولان پادگان، خودشان خسته شدند و رهایش کردند.
شهید عبدالحسین برونسی/ کتاب بوستان حجاب صفحه 46 و 47
افتخار به حجاب
اولش قبول نمیکرد! با اصرارهای من، بالأخره راضی شد و ازدواج کند. معیارهایی برای انتخاب همسر داشت. دلش میخواست همسرش با ایمان باشد میگفت:« مادر جان، زنی میخواهم که با خدا باشد. دوست دارم در خیابان طوری باشد که به حجابش افتخار کنم.»
شهید سید احمد موسوی نژاد/ کتاب بوستان حجاب صفحه 47
رعایت حجاب در همه حالات
فاطمه، زمانی هم که برای کمک به مجروحان میرفت حجابش کامل بود. دستش دستکش میگذاشت تا تماس کمتری با نامحرم داشته باشد. توی کیفش همیشه مقنعه و جوراب اضافه بود! اینها را به عنوان هدیه به خانمهایی میداد که برای بدحجابیشان، نداشتن مقنعه و جوراب ضخیم را بهانه میکردند.
شهیده فاطمه رضایی/ کتاب بوستان حجاب صفحه 49
حفظ حریمها
چند نفر با هم قدم میزدند و گفتوگو میکردند. بازار بحث و جدلهای سیاسی و اعتقادی، حسابی داغ بود. حلقههایی تشکیل میشد و چند ساعتی همه را مشغول میکرد.
او هم برای خودش فکر و اندیشهای داشت. از حرف حق کوتاه نمیآمد؛ اما این خصلت باعث نمیشد مثل خیلی دیگر از دانشجوهای دانشسرا، چشم در چشم دخترهای بیحجاب بنشیند و بحث کند! رجایی، این جمعها را که میدید، راهش را کج میکرد و میرفت. به حفظ حریمها معتقد بود. حضور در این نوع بحثها را حرام میدانست.
شهید محمدعلی رجایی/ کتاب بوستان حجاب صفحه 51
بهانه خوب
خبر که نداشت، میرفت مجلس و مراسمی، ناگهان غافلگیر میشد.
چشمش که به زنهای بیحجاب میافتاد، چیزی نمیگفت؛ مینشست یک گوشه، سرش را پایین میانداخت؛ چند لحظه که میگذشت، بلند میشد چیزی را بهانه میکرد و زود خداحافظی میکرد. دیگر لازم نبود چیزی بگوید! همه دستگیرشان میشد محمدعلی رجایی آدمی نیست که به هر محفلی پا بگذارد و در مقابل عمل حرام بیتفاوت بماند!
شهید محمدعلی رجایی/ کتاب بوستان حجاب صفحه 51 و52
برای حفظ دین
محمد، هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود. اسمش سر زبانها افتاده بود. خیلی از بچههای مدرسه دوست داشتند با او دوست بشوند. دوروبرش همیشه شلوغ بود. یک روز آمد، دیدم دستهایش را حنا بسته است! تعجب کردم. به مسخره گفتم: محمد! این دیگر چه کاری است؟! گفت: «این طوری کردم که از شر این دخترمدرسهایها راحت شوم؛ بگویند این پسر، امّل است و کاری به کارم نداشته باشند.»
شهید دکتر محمد علی رهنمون/ کتاب بوستان حجاب صفحه 52
حجاب؛ حتی پس از مرگ
گلدسته، چون تنها دخترم بود خیلی به او علاقه داشتم. یکبار که در زمان جنگ به خانهاش در دزفول رفته بودم، دیدم شب موقع خواب با پوشش کامل میخوابد! تعجب کردم؛ در آن هوای گرم جنوب، خوابیدن با لباس زیاد کار آسانی نبود! علت را که پرسیدم، گفت: «پدر جان، اینجا هر لحظه ممکن است بمباران شود؛ پس باید از هر نظر آمادگی داشته باشیم. ممکن است فردا صبح زنده نباشیم. پس باید پوشش کامل داشته باشیم تا وقتی ما را از زیر آوار خارج میکنند، مشکلی وجود نداشته باشد.»
شهیده گلدسته محمدیان/ کتاب بوستان حجاب صفحه 54
کاش میشد ...
آمده بود مرخصی. داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم. لابه لای صحبت گفتم: «کاش میشد من هم همراهت به جبهه بیایم!» حرف دلم را زده بودم. لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: «هیچ میدانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبندهتر است؟! همین که حجابت را رعایت کنی، مبارزهات را انجام دادهای.»
شهید محمدرضا نظافت/ کتاب بوستان حجاب صفحه 55
خط قرمز
بعضی زنهای همسایه، گاهی حرصشان در می آمد! میگفتند: این آقا ابراهیم هم خیلی خودش را میگیرد! میدانستم دردشان چیست! میگفتم: شما اشتباه میکنید. او فقط میخواهد خودش را از گناه حفظ کند. برای همین نه به نامحرم نگاه میکند نه با نامحرم حرف میزند. من که خواهرش هستم، بعضی وقتها توی خیابان از کنارش رد میشوم اما او متوجه نمیشود! ابراهیم توی فامیل و آشنا هم همینطور مراعات میکرد. همیشه یک خط قرمز بین خودش و نامحرم میکشید.
شهید ابراهیم عباسی/ کتاب بوستان حجاب صفحه 57
ناهار با چاشنی حجاب
داشت با بچهها بازی میکرد. 11 و 12 سال بیشتر نداشت. زن دایی صدایشان کرد: ناهار حاضر است. همه گرسنهشان بود و زود سر سفره نشستند. محمدعلی دست به غذا نمیبرد. زن دایی تعجب کرد و گفت: مگر گرسنه نیستی؟
محمدعلی سرش پایین بود. گفت: «می توانم خواهشی از شما بکنم؟ میشود چادرتان را سرتان کنید؟» زن دایی از اینکه دید بچهای با این سن، به این مسائل توجه دارد خوشحال شد. زود چادرش را سر کرد تا محمدعلی بنشیند و راحت ناهارش را بخورد.
شهید محمد علی رجایی/ کتاب بوستان حجاب صفحه 87
سرقفلی گناه!
دزفول بودیم که زنگ زد گفت: اگر امکان دارد به تهران بیایید با شما کار دارم. من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم. گفت: آسایشگاهی که من در آن هستم، در طبقه دوم ساختمان است و من میخواهم به طبقه اول منتقل شوم. تعجب کردم. گفتم: «شما یک سال در این آسایشگاه بیشتر نمیمانی، پس چه دلیلی دارد که میخواهی به آسایشگاه طبقه اول بیایی؟» گفت: «این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است؛ خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم. شما که مسئول خوابگاه را میشناسی، از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند.» مسئول آسایشگاه در حالی که میخندید با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کلی سرقفلی دارد! ولی به روی چشم؛ او را به طبقه اول منتقل میکنم.»
شهید عباس بابایی/ کتاب بوستان حجاب صفحه 59 و60
روح شهدا شاد